فاطمی این را گفت و خدافظی کرد و رفت. داود یک لحظه به پلاستیک لباس کهنه اش نگاه کرد. یک نگاهی به فاطمی انداخت. یک نگاه به مسیر خانه هاجر انداخت. خنده اش گرفت! از حرف مردم و قضاوت های خلق الساعه دوستش خنده تلخی به گوشه لبانش نشست. نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود کشید و راهش را گرفت و رفت.
وقتی داود به در خانه هاجر رسید، دید دو نفر خانم ایستاده اند و با هاجر حرف میزدند. یاالله گفت و سلام کرد و از کنارشان رد شد و وارد حیاط شد. هنوز نیلو و سجاد نپریده بودند توی بغلش که میشنید که هاجر به آن دو خانم میگفت: «چشم. ببخشید. قول میدم تا آخر ماه بهتون برگردونم.»
-الان سه ماهه که داری میگی میدم و ندادی. وقتی زنگ زدی و گفتی خواب پیامبر دیدی و گفته برو پیش فلانی تا مشکلتو برطرف بکنه، پشتم لرزید! گفتم دختر نیره خانم که دروغ نمیگه. مشکلتو اون زمان حل کردم. ولی ازت قول گرفتم که بهم برگردونی.
-درسته. قول میدم برگردونم. قول میدم.
-من این بار میخواستم برم درِ خونه نیره خانم. اما گفتم بیام باهات اتمام حجت کنم. من این پولو از پول مکه شوهرم برداشته بودم. الان اسممون دراومده و میخوایم امسال اگه خدا بخواد بریم مکه. اگه نتونم جورش کنم، شوهرم منو از خونه بیرون میندازه. به قرآن پشیمونم. کاش حرفتو باور نمیکردم.
-حاج خانم بهتون قول میدم. خیالتون راحت باشه. یه کم دستم تنگه اما چشم. جورش میکنم.
صدای یک خانم دیگر میآمد که میگفت: «من وقتی فهمیدم این قصه خواب پیغبر و این چیزا که به همه میگی، هم به من گفتی و هم به خواهرم، دیگه مطمئن شدم که یه کاسه ای زیر نیمه کاسه است. تو هنوز نصف پول منو به من برنگردوندی! چطور رفتی طرف خواهرم؟! گفتی دارم وام میگیرم و به محض این که وامم درست بشه، پولو برمیگردونم. والا اگه میخواستی بری از بانک مرکزی وام بگیری، اینقدر طول نمیکشید. من بقیه پولمو میخوام. چیکار میکنی؟ بریم به مادرت بگیم یا به مادرشوهرت؟ کدومشون؟»
هاجر که مشخص بود خیلی ترسیده، با صدای لرزان گفت: «خدا کسی محتاج مردم نکنه. من که نمیخوام پول شما رو ندم. میدم. فقط یه کم مهلت میخوام. الان هم برادرم اومده و از جایی و چیزی خبر نداره. آبرومو نبرین. چشم. خدا کریمه. جور میکنم و بهتون برمیگردونم.»
دنیا روی سر داود خراب شد. فهمید اوضاع خرابتر از آن است که فکر میکرده. همین طور که نیلو و سجاد را در بغل گرفته بود و بوسش میکردند، به نیلو گفت: «چه خبر دایی؟ شعر گلی خانمو تمرین کردی؟»
نیلو با غصه گفت: «نه. مامانم نتونست باهام کار کنه.»
داود گفت: «چرا فدات شم؟ مامانت خیلی کار داشت؟»
@Mohamadrezahadadpour
نیلو سرش را به گوش داود نزدیکتر کرد و دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام گفت: «صبح بابا منصور اومد اینجا و کتکش زد. مامانمم تا ظهر گریه میکرد. دیگه نتونست با من تمرین کنه.»
داود آرام درِ گوش نیلو گفت: «چی میخواس بابا منصورت؟ پول میخواس؟»
نیلو آرام جواب داد: «آره. تلوزیون رو هم با خودش برد.»
داود گفت: «ینی چی؟ ینی الان تلوزیون ندارین؟»
نیلو هم نچ گفت و دیگر هیچ نگفت. همان لحظه هاجر در را بست و داخل حیاط شد. چشمش به داود خورد و مثلا خواست عادی جلوه بدهد و گفت: «خسته نباشی. چرا نرفتی تو اتاق؟»
ادامه👇
داود که نمیداست آن لحظه چطور باید رفتار کند، لبخندی زد و گفت: «خوبه. با بچه ها همین جا حرف میزدیم.»
ولی داود متوجه رد سیلی روی صورت هاجر شد. مشخص بود که یک دست مردانه و بی رحم، به صورتش کوبیده است. اما هیچ نگفت و نخواست هاجر آن لحظه شرمنده شود. اما هاجر همان طور که داشت لباس ها را از روی طناب برمیداشت به نیلو گفت: «اگه چُغُلیات پیش داییت تموم شده، برو داخل و اتاقو مرتب کن.»
نیلو از بغل داود جدا شد و رفت داخل. داود هم قدم قدم به طرف هاجر رفت و با لحن برادرانه گفت: «خب وقتی مامانا واسه داداششون حرف نزنن، باید دختراشون پیش داییشون چغلی کنن.»
هاجر پشتش به داود بود. لباس های آخری بود که داشت برمیداشت که یک لحظه، همه را محکم به زمین کوبید و همان جا نشست و شروع به گریه کردن کرد. داود هم همانجا پیش خواهرش روی زمین نشست. هاجر وسط گریه هایش گفت: «منصور حالش بده. دوا و درمونش خرج داره. هیچ پناه و یاوری ندارم. پدر و مادرش اصلا انگار نه انگار. روز به روز وضعشون بهتر میشه و به بقیه بچه هاشون میرسن. الا منصور. اصلا انگار طاوس خانم، منصور رو نزاییده. بابا و مامان خودمم هشتشون گروی نُهشون هست. پیش هر کی دست دراز کردم، جوابم کرد. آخه چقدر من بدبختم!»
داود گفت: «منصور میتونه کتکت بزنه اما نمیتونه بره سر کار؟! مگه وظیفه تو هست که بیفتی توی قرض و قوله؟»
هاجر با حالت عصبیت وسط گریه هایش گفت: «وظیفه تو هم نیست که اینجوری سیم جینم کنی! اومدی جونمو بگیری یا حواست به بچه هام باشه؟»
داود نفسی کشید و دستی به صورتش کشید و به آرامی و با لحنی دلسوزانه پرسید: «کاش همین قدر که جلوی من زبون داری، جلوی منصور داشتی. این دو تا خانم چقدر ازت طلبکارن؟»
هاجر در جواب داود، با همان حالت گریه و ناراحتی حرفی زد که داود تپش قلب گرفت. گفت: «مگه اینا تنها هستن؟ از ده نفر دیگه مثل اینا پول قرض کردم که همین امروز فردا میان درِ خونه!»
داود برای لحظاتی خشکش زد. هر لحظه داشت حرفهای بدتر و تازه تری از هاجر میشنید و رو میشد. داود پرسید: «خب حالا همشو جمع کنیم، چقدر میشه؟ منظورم اینه که کلا چقدر بدهکاری؟»
هاجر گفت: «خیلی. خیلی پول میشه. من و تو از پسش برنمیاییم.»
داود پلاستیک لباس کهنه هایش را به هاجر نشان داد و گفت: «ببین اینو! میخوام از فردا بعد از مدرسه برم سر کار. میرم بنایی. چند هفته تحمل کنی، یه پولی جمع میکنیم و میتونیم خُرد خُرد بهشون بدیم تا از فشار طلبکارا راحت بشی.»
هاجر صورتش را تمیز کرد و حرف ترسناکتری زد: «نمیشه. الکی خودتو به خاک وخُل نزن. وضع من بدتر از این حرفاس. تو اگه دو سه سال هم کار کنی و هیچی هم نخوریم و نپوشیم، نمیتونی نصف بدهی های منو بدی! بی خودی از درس و مدرسه ات نزن. اگه رد بشی یا کنکور قبول نشی، من نمیتونم جواب بابا و مامانو بدم. مشکل روی مشکلاتم نیار.»
داود فکر نمیکرد که اوضاع اینقدر خراب باشد. همه رشته افکارش و برنامه ای که چیده بود و آن همه حرص و شب بیداری و صحبت با این آن برای پیدا کردن یک کار پاره وقت و همه و همه را برباد رفته میدانست.
-هاجر! این همه بدهی عادی نیست. منصور هر نوع مرضی هم که داشته باشه، مگه مخارج دوا و درمونش چقدره که این همه بدهکار شدی؟
داود همین طور که روی زمین نشسته بود، کمی خودش را به هاجر نزدیک کرد و پرسید: «هاجر تو با دکتر منصور حرف زدی؟»
هاجر فقط غصه خورد و از گوشه چشمانش اشک ریخت.
داود سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «میشه بدونم این بیماری کوفتی که این همه خرج داره و بابا و مامان منصور هم زیر بارش نرفتن چیه؟ چیه که تو داری به خاطرش یه تنه گند میزنی به جوونی و شخصیت خودت و آبروی بابا و مامان بیچاره مون!»
هاجر با شنیدن این حرف داود عصبانی شد. رو به طرف داود کرد و اشتباه بزرگی مرتکب شد. چون یه مرتبه، یک کشیده آبدار به صورت داود زد و گفت: «مراقب حرف زدنت باش! نیاوردمت اینجا که تو زندگیم فضولی کنی!»
داود که انتظار این کشیده و برخورد تند هاجر را نداشت، رو به طرف هاجر کرد و کاری کرد که شاید باید خیلی وقت پیش... یک کسی دیگر... اساسی تر... نمیدانم... داود آن لحظه، یک کشیده آبدار به صورت هاجر خواباند و گفت: «از حالا وضع همینه که هست. به ارواح خاک آسیدهاشم قسم! هاجر! قسم به ارواح خاک آسیدهاشم میخورم اگه همه چیزو بهم نگی، همین امشب پامیشم میرم خونه و همه چیزو به بابا و مامان میگم. یه سرم میرم درِ خونه طاوس خانم و هر چی از دهنم دربیاد نثار خودش و شوهر بی غیرتش میکنم!»
هاجر که اصلا انتظار چنین برخوردی از داود ماخوذ به حیا و آرام و اهل مطالعه نداشت، خواست حرف بزند و مثلا دوباره ادای بزرگترها را درآورد که داود با بغض و اشک و عصبانیتی که در چشم و صورتش جمع شده بود، کاری کرد که هاجر نزدیک بود قبض روح شود...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
https://eitaa.com/yasegharibardakan
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باریک الله دست فرمون😂😆😆😁😁😂😂😃😃😄😄😁
😅😂
هدایت شده از مجمع عاشقان بقیع اردکان
سلام
عیدتون مبارک باشه 👏👏
🌹جشن جمعه شب این هفته متفاوت هست.
▫️ سخنرانی
▫️ طنز پرداز
▫️ مسابقه
▫️ جایزه و ...
🔰جمعه شب همراه با اقامه نماز مغرب
🔰مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
✋سلام خدمت عزیزان کلاس آموزش مداحی
✅ این دوبیت رو برای آموزش مداحی امشب یادداشت و تمرین کنید
❌❌ قابل توجه که این ایام عید هست و این شعر مخصوص عید قربان و امام زمان عج هست باید بصورت جشن خونده بشه
🔸️ تمرین کنید ولی قراره امشب یاد بگیرید که چجوری تولدی و در ایام جشن مداحی کنید.
مست از میِ عرفان خودت کن ما را
ریزه خور احسان خودت کن ما را
حالا که رسیده عید قربان، مولا...
برگرد و به قربان خودت کن ما را
😂😁😂لبخند
صبح اومدم بیام بیرون شلوارمو
پوشیدم
دیدم ۵ تا تراول پنجاهی و ۶۰ تومن
دهی تو جیبمه!😍
دست کردم توو جیب دیگه ، سوییچ ماشین بود😳 ، انگار روی ابرا بودم
میخواستم بزنم بیرون که دیدم بابام جلوی در وایساده با چشماش گفت 😏 شلوارمو در بیار😏😂😂😂
🔶 دانلود صوتی مراسم جشن عید قربان
👤سخنرانی: #حجت_الاسلام_دادآفرین
🗣طنزپرداز: #حجت_الاسلام_سبحانی
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
حجت الاسلام دادآفرین1sokhan.mp3
زمان:
حجم:
8.86M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: #حجت_الاسلام_دادآفرین
🔶 مراسم جشن عید قربان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
حجت الاسلام دادآفرین2sokhan.mp3
زمان:
حجم:
8.58M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: #حجت_الاسلام_دادآفرین
🔶 مراسم جشن عید قربان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
حجت الاسلام سبحانی3sorood.mp3
زمان:
حجم:
2.34M
✅ #سرود
🗣ذاکر: #حجت_الاسلام_سبحانی
🔶 مراسم جشن عید قربان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
رمان
زن ، زندگی ،آزادی
قسمت هفتاد و نهم:
راننده هر کار کرد ماشین روشن نشد، به ناچار همه مان پیاده شدیم تا ماشین را هل بدیم،البته ما دو تا زن از هل دادن معاف بودیم
راننده پشت فرمان مدام استارت میزد و دو مرد هم همزمان ماشین را هل میدادند.
جولیا که با چشمان شیطانی اش به آنها خیره شده بود به طوریکه ادم فکر می کرد این تکان نخوردن ماشین از قدرت نگاه جولیا بود.
جولیا قهقه ای زد و گفت: خودتون را خسته نکنید این ماشین حرکت نمیکنه،تا این حرف از دهانش خارج شد، همون مردی که کنار ما نشسته بود به طرفش آمد و همانطور که ما را به سمت جاده باریک سمت راستمان هدایت می کرد، شمرده شمرده گفت: روشن نشد،نشد..باید به عرضتون برسانم ما نزدیک مقصد هستیم ای ابلیس...
جولیا بالاجبار شروع به حرکت کرد و من هم در کنارش و آن مرد هم پشت سر ما، گویا راننده و آن یکی مرد همانجا کنار ماشین ماندند.
جولیا همانطور که آهسته قدم برمی داشت و انگار منتظر معجزه ای بود که نجات پیدا کند گفت: من از این مخمصه نجات پیدا می کنم اما قبلش باید بدونم تو کی هستی و این نیروهایی که حمایتت میکنند چه کسانی هستند..
خنده ام گرفت آخه منم یه اسیر بودم مثل جولیا و شک نداشتم این افراد ربطی به من ندارند چون من خوب می دانستم به جایی وصل نیستم و حدس میزدم این کارها از طرف گروهی که با انجمن جولیا به نوعی رقیب هستند می باشد و جولیا فکر می کند به من ربط دارد.
یک لحظه وسوسه شدم کمی دق دلی ام را خالی کنم و جولیا را بترسانم ، پس آرام گفتم: توی بد تله ای گیر افتادی، اسم سازمان اطلاعات ایران را شنیدی؟ من یکی از مامورین مخفی آنها هستم..
جولیا که انگار برق چند فاز بهش وصل شده بود ، مشتش را گره کرد وزیر لب گفت: لعنتی و من خنده ام گرفته بود از اینهمه بلاهت...چرا که جولیا هم میدید هیچ حرفی مبنی بر رفاقت وهمکاری بین من و آن مردهایی که ما را اسیر کرده بودند رد و بدل نشد ، حالا چطوری حرف منو قبول کرد؟ نمیدانم !
ان مرد درست می گفت و بعد از چند دقیقه پیاده روی به خانه ای رسیدیم که مثل بقیهٔ ساختمان های اطراف با سقف شیروانی و دیوار هایی به رنگ چوب که انگار در زمین چمن بزرگی بنا شده بود،جلویمان خود نمایی می کرد.
با اشاره مرد جلوی در خانه ایستادیم.
جولیا که انگار از حمایت نیروهای شیطانی دست شسته بود،دیگر وردی زیر لب نمی خواند.
ان مرد کلید را داخل قفل در چرخاند و در باز شد و من باز وارد خانه ناشناختهٔ دیگری شدم.
ادامه دارد..
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد:
انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ورود، آن آقا برق را روشن کرد و جلوی چشمم خانه ای کوچک با مبلمانی ساده به رنگ آبی نفتی نمودار شد.
هالی که کف آن با سرامیک های سفید و دیوارهایش هم سفید بود و انتهای هال آشپزخانه بود و طرف راست و ورودی آشپزخانه راهرویی کوچک که دو در روبه روی هم نمایان بود.
همانطور که خیره به جلویم بودم با صدای مرد که با زبان انگلیسی صحبت می کرد به خود آمدم: خانم بفرمایید بنشینید.
نه خصومتی در کلامش بود و نه تحکمی، برعکس بقیه افرادی که باهاشون برخورد داشتم، بسیار با احترام برخورد کرد.
بله ای گفتم و روی نزدیک ترین مبل نشستم.
به پشتی مبل تکیه دادم، با ریختن موهای جلوی سرم روی گونه ام، تازه متوجه شدم که یادم رفته بود روسری ندارم، احساس شرم می کردم و این احساس و سرمای هوا باعث شد با دو دست خودم را بغل کنم و درهم بکشم.
جولیا همانطور که زیر لب چیزی میگفت روی مبل کنارم نشست و رو به آن مرد که روبه روی مانشسته بود کرد و گفت: این مسخره بازیها چی هست؟ من از شما شکایت می کنم، به چه حقی ما را گروگان گرفتین و اینجا آوردین؟! اصلا شما کی هستین؟
مرد که انگار چیزی نمیشنود مشغول کار با گوشی اش شد.
جولیا که از آن مرد ناامید شده بود با نگاه خصمانه اش به من خیره شد و گفت: ای دخترهٔ نکبت! هرچه هست زیر سر توست.
وقتی که این حرف را زد، به خاطر عصبانیتی که در صدایش موج میزد ، من غرق شادی بودم، دلم می خواست از خشم بمیرد. برایم مهم نبود در چنگ چه کسانی اسیر شده ام، چون در هر حال اسیر بودم، چه در دست جولیا و چه این ناشناس ها، الان مهم این بود که جولیا عذاب می کشد.
چند دقیقه گذشت، انگار پیامکی برای مرد آمد، به سرعت از جا بلند شد و گفت: باید بریم، پاشین..
من و جولیا از روی مبل بلند شدیم که مرد به جولیا اشاره کرد وگفت: فقط شما همراه من می آیید.
جولیا که احساس خطر می کرد، به سرعت دست مرا قاپید و گفت: یا ما دوتا با هم میریم یا من تنهایی جایی نمی آیم.
انگار وجود من یک نوع برگ برنده بود براش..
آن مرد بدون تعلل اسلحه کمری اش را از زیر لباسش بیرون آورد و با نهیب محکمی گفت: خفه شو و حرکت کن..
جولیا به ناچار راه افتاد ، اما تا آخرین لحظه و آخرین قدمی که برمی داشت و از من دور میشد، نفرت را در چشمانش میدیدم، انگار با نگاهش برایم خط و نشان می کشید.
جولیا و آن مرد از در بیرون رفتند، اما در ساختمان نیمه باز مانده بود.
من هم بلا تکلیف، نمی دانستم چه کنم..یعنی چه؟؟
می خواستم به سمت در بروم و ببینم چه خبر است که صدای قدم هایی که به ساختمان نزدیک میشد ، نشان از آمدن کسی داشت، پس مثل مجسمه ای سنگی سر جای خودم ایستادم.
در کاملا باز شد و...
خدای من!! باورم نمیشد..
این....این..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺