eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی فورا پلاستیک لباسهایش را برداشت و رفت. هنوز به چهارراه نرسیده بود که دید فاطمی نان خریده و دارد میرود. با هم سلام و علیک کردند. -خوبی؟ چه خبر از مسجد؟ -بد نیستم. شنیدی هممون رکب خوردیم؟ -نه! چی شده؟ -یکی شد فرمانده پایگاه که اصلا تو خوابم نمیدیدیم این بشه! -کی؟ زود بگو! -آقای سمیعی شد! باورت میشه؟ -سمیعی؟ همین که کارمند بانک هست و قبلا تو گروه بچه های بزرگسال بود؟! -آره. همون. داداش صالح. همون که میگفت کار فرهنگی خرج داره و بدون بودجه نمیشه کار کرد. -خب حالا حرفش خیلی هم اشتباه نبود. اما این که کلا کار فرهنگی رو بوسید و از شورای پایگاه اومد بیرون و کشید کنار، فقط به این بهانه که با دست خالی نمیشه کار کرد، به نظر من و مرحوم آسیدهاشم اصلا درست نبود. -حالا همون شده فرمانده پایگاه! نمیدونیم چیکار کنیم! اصلا حال هممون گرفته است! -بابات چی میگه؟ عموهات نتونستن کاری کنن؟! تو که یه چیز دیگه میگفتی! -نمیدونم. نشد. بابامم شاخ درآورد وقتی شنید این شده فرمانده! -خب حالا برنامش چیه؟ میتونه با دست خالی کار کنه؟ -معلومه که نه! هفته قبل، رفتیم پایگاه. دیدیم کلی میوه و شیرینی و صندلی آوردند. پرسیدیم چه خبره؟ گفتن آقای سمیعی با چند نفر خیّر جلسه گذاشته تا برای چایگاه کمک های مردمی جلب کنه. -خب! نتیجه اش؟ -دیشب بچه های همونا شدند نیروی فعال! ینی ظرف کمتر از یک هفته هفت هشت نفر بچه ای که اصلا حقشون نبود، شدند نیروی فعال و کارت فعالی گرفتند! -واقعا؟! چه نفعی واسه بسیج و پایگاه داشت؟ -نفعش این که سمیعی به یکی از بچه های شورا گفته بود که به اندازه شش ماه هزینه جاری پایگاه و دو سه تا برنامه گنده تونسته از اونا پول بِکَنه! -از جوّ معنوی پایگاه چه خبر؟ کلاس عقیدتی و این چیزا... -هر جلسه، هر موقع، با هر کدوم از بچه ها میشینیم حرف میزنیم، دغدغه هممون شده تامین مخارج برنامه ها! -خب موقع آسیدهاشم هم دغدغه بی پولی و این چیزا وجود داشت. اما دغدغه بچه ها نبود. خود آسیدهاشم یه جوری حلش میکرد. نمیذاشت بسیج و پایگاه و مسجد بشه محلِ حرفای صرفا مادی! -میدونی بابام چی میگفت؟ -چی میگفت؟ -میگفت میترسم این پایگاه و این مسجد بشه محلّ پول شبهه‌ناک و پول حروم. میگفت اگه بعضیا بفهمن که مسجد و پایگاه لنگِ پول هست، خیلی بد میشه و دیگه نمیشه تشخیص داد کی داره پول پاک میاره و کی پول ناپاک! -خدا رحم کنه. سلام بچه ها برسون. -باشه. راستی تو کجایی؟ پاشو بیا کار فرهنگی کنیم. چسبیدی تو خونه! -من پیشِ بچه های خواهرمم. واسشون قصه میگم و کتاب میخونم. @Mohamadrezahadadpour -کشیدی کنار! حواسم بهت هست. به بهانه بچه های خواهرت، کشیدی کنار و عین خیالتم نیست. حضرت علی گفته متنفرم از کسی که میشینه تو خونه و مثلا زهد پیشه میکنه تا درگیر گناه و دنیا نشه! -خودِ حضرت علی این حرفو زده؟! گفته متنفرم؟ -آره. معنیش میشه همین. حالا مسخره کن. ما آبرومون گرفتیم کف دست و اومدیم دلِ میدون. اون وقت تو چسبیدی به دو تا بچه دماغو و قصه میگی؟ باشه. برو. برو خوش باش. ادامه👇
فاطمی این را گفت و خدافظی کرد و رفت. داود یک لحظه به پلاستیک لباس کهنه اش نگاه کرد. یک نگاهی به فاطمی انداخت. یک نگاه به مسیر خانه هاجر انداخت. خنده اش گرفت! از حرف مردم و قضاوت های خلق الساعه دوستش خنده تلخی به گوشه لبانش نشست. نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود کشید و راهش را گرفت و رفت. وقتی داود به در خانه هاجر رسید، دید دو نفر خانم ایستاده اند و با هاجر حرف میزدند. یاالله گفت و سلام کرد و از کنارشان رد شد و وارد حیاط شد. هنوز نیلو و سجاد نپریده بودند توی بغلش که میشنید که هاجر به آن دو خانم میگفت: «چشم. ببخشید. قول میدم تا آخر ماه بهتون برگردونم.» -الان سه ماهه که داری میگی میدم و ندادی. وقتی زنگ زدی و گفتی خواب پیامبر دیدی و گفته برو پیش فلانی تا مشکلتو برطرف بکنه، پشتم لرزید! گفتم دختر نیره خانم که دروغ نمیگه. مشکلتو اون زمان حل کردم. ولی ازت قول گرفتم که بهم برگردونی. -درسته. قول میدم برگردونم. قول میدم. -من این بار می‌خواستم برم درِ خونه نیره خانم. اما گفتم بیام باهات اتمام حجت کنم. من این پولو از پول مکه شوهرم برداشته بودم. الان اسممون دراومده و میخوایم امسال اگه خدا بخواد بریم مکه. اگه نتونم جورش کنم، شوهرم منو از خونه بیرون میندازه. به قرآن پشیمونم. کاش حرفتو باور نمیکردم. -حاج خانم بهتون قول میدم. خیالتون راحت باشه. یه کم دستم تنگه اما چشم. جورش میکنم. صدای یک خانم دیگر می‌آمد که میگفت: «من وقتی فهمیدم این قصه خواب پیغبر و این چیزا که به همه میگی، هم به من گفتی و هم به خواهرم، دیگه مطمئن شدم که یه کاسه ای زیر نیمه کاسه است. تو هنوز نصف پول منو به من برنگردوندی! چطور رفتی طرف خواهرم؟! گفتی دارم وام میگیرم و به محض این که وامم درست بشه، پولو برمیگردونم. والا اگه میخواستی بری از بانک مرکزی وام بگیری، اینقدر طول نمیکشید. من بقیه پولمو میخوام. چیکار میکنی؟ بریم به مادرت بگیم یا به مادرشوهرت؟ کدومشون؟» هاجر که مشخص بود خیلی ترسیده، با صدای لرزان گفت: «خدا کسی محتاج مردم نکنه. من که نمیخوام پول شما رو ندم. میدم. فقط یه کم مهلت میخوام. الان هم برادرم اومده و از جایی و چیزی خبر نداره. آبرومو نبرین. چشم. خدا کریمه. جور میکنم و بهتون برمیگردونم.» دنیا روی سر داود خراب شد. فهمید اوضاع خرابتر از آن است که فکر میکرده. همین طور که نیلو و سجاد را در بغل گرفته بود و بوسش میکردند، به نیلو گفت: «چه خبر دایی؟ شعر گلی خانمو تمرین کردی؟» نیلو با غصه گفت: «نه. مامانم نتونست باهام کار کنه.» داود گفت: «چرا فدات شم؟ مامانت خیلی کار داشت؟» @Mohamadrezahadadpour نیلو سرش را به گوش داود نزدیکتر کرد و دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام گفت: «صبح بابا منصور اومد اینجا و کتکش زد. مامانمم تا ظهر گریه میکرد. دیگه نتونست با من تمرین کنه.» داود آرام درِ گوش نیلو گفت: «چی میخواس بابا منصورت؟ پول میخواس؟» نیلو آرام جواب داد: «آره. تلوزیون رو هم با خودش برد.» داود گفت: «ینی چی؟ ینی الان تلوزیون ندارین؟» نیلو هم نچ گفت و دیگر هیچ نگفت. همان لحظه هاجر در را بست و داخل حیاط شد. چشمش به داود خورد و مثلا خواست عادی جلوه بدهد و گفت: «خسته نباشی. چرا نرفتی تو اتاق؟» ادامه👇
داود که نمیداست آن لحظه چطور باید رفتار کند، لبخندی زد و گفت: «خوبه. با بچه ها همین جا حرف میزدیم.» ولی داود متوجه رد سیلی روی صورت هاجر شد. مشخص بود که یک دست مردانه و بی رحم، به صورتش کوبیده است. اما هیچ نگفت و نخواست هاجر آن لحظه شرمنده شود. اما هاجر همان طور که داشت لباس ها را از روی طناب برمیداشت به نیلو گفت: «اگه چُغُلیات پیش داییت تموم شده، برو داخل و اتاقو مرتب کن.» نیلو از بغل داود جدا شد و رفت داخل. داود هم قدم قدم به طرف هاجر رفت و با لحن برادرانه گفت: «خب وقتی مامانا واسه داداششون حرف نزنن، باید دختراشون پیش داییشون چغلی کنن.» هاجر پشتش به داود بود. لباس های آخری بود که داشت برمیداشت که یک لحظه، همه را محکم به زمین کوبید و همان جا نشست و شروع به گریه کردن کرد. داود هم همانجا پیش خواهرش روی زمین نشست. هاجر وسط گریه هایش گفت: «منصور حالش بده. دوا و درمونش خرج داره. هیچ پناه و یاوری ندارم. پدر و مادرش اصلا انگار نه انگار. روز به روز وضعشون بهتر میشه و به بقیه بچه هاشون میرسن. الا منصور. اصلا انگار طاوس خانم، منصور رو نزاییده. بابا و مامان خودمم هشتشون گروی نُهشون هست. پیش هر کی دست دراز کردم، جوابم کرد. آخه چقدر من بدبختم!» داود گفت: «منصور میتونه کتکت بزنه اما نمیتونه بره سر کار؟! مگه وظیفه تو هست که بیفتی توی قرض و قوله؟» هاجر با حالت عصبیت وسط گریه هایش گفت: «وظیفه تو هم نیست که اینجوری سیم جینم کنی! اومدی جونمو بگیری یا حواست به بچه هام باشه؟» داود نفسی کشید و دستی به صورتش کشید و به آرامی و با لحنی دلسوزانه پرسید: «کاش همین قدر که جلوی من زبون داری، جلوی منصور داشتی. این دو تا خانم چقدر ازت طلبکارن؟» هاجر در جواب داود، با همان حالت گریه و ناراحتی حرفی زد که داود تپش قلب گرفت. گفت: «مگه اینا تنها هستن؟ از ده نفر دیگه مثل اینا پول قرض کردم که همین امروز فردا میان درِ خونه!» داود برای لحظاتی خشکش زد. هر لحظه داشت حرفهای بدتر و تازه تری از هاجر میشنید و رو میشد. داود پرسید: «خب حالا همشو جمع کنیم، چقدر میشه؟ منظورم اینه که کلا چقدر بدهکاری؟» هاجر گفت: «خیلی. خیلی پول میشه. من و تو از پسش برنمیاییم.» داود پلاستیک لباس کهنه هایش را به هاجر نشان داد و گفت: «ببین اینو! میخوام از فردا بعد از مدرسه برم سر کار. میرم بنایی. چند هفته تحمل کنی، یه پولی جمع میکنیم و میتونیم خُرد خُرد بهشون بدیم تا از فشار طلبکارا راحت بشی.» هاجر صورتش را تمیز کرد و حرف ترسناک‌تری زد: «نمیشه. الکی خودتو به خاک وخُل نزن. وضع من بدتر از این حرفاس. تو اگه دو سه سال هم کار کنی و هیچی هم نخوریم و نپوشیم، نمیتونی نصف بدهی های منو بدی! بی خودی از درس و مدرسه ات نزن. اگه رد بشی یا کنکور قبول نشی، من نمیتونم جواب بابا و مامانو بدم. مشکل روی مشکلاتم نیار.» داود فکر نمیکرد که اوضاع اینقدر خراب باشد. همه رشته افکارش و برنامه ای که چیده بود و آن همه حرص و شب بیداری و صحبت با این آن برای پیدا کردن یک کار پاره وقت و همه و همه را برباد رفته میدانست. -هاجر! این همه بدهی عادی نیست. منصور هر نوع مرضی هم که داشته باشه، مگه مخارج دوا و درمونش چقدره که این همه بدهکار شدی؟ داود همین طور که روی زمین نشسته بود، کمی خودش را به هاجر نزدیک کرد و پرسید: «هاجر تو با دکتر منصور حرف زدی؟» هاجر فقط غصه خورد و از گوشه چشمانش اشک ریخت. داود سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «میشه بدونم این بیماری کوفتی که این همه خرج داره و بابا و مامان منصور هم زیر بارش نرفتن چیه؟ چیه که تو داری به خاطرش یه تنه گند میزنی به جوونی و شخصیت خودت و آبروی بابا و مامان بیچاره مون!» هاجر با شنیدن این حرف داود عصبانی شد. رو به طرف داود کرد و اشتباه بزرگی مرتکب شد. چون یه مرتبه، یک کشیده آبدار به صورت داود زد و گفت: «مراقب حرف زدنت باش! نیاوردمت اینجا که تو زندگیم فضولی کنی!» داود که انتظار این کشیده و برخورد تند هاجر را نداشت، رو به طرف هاجر کرد و کاری کرد که شاید باید خیلی وقت پیش... یک کسی دیگر... اساسی تر... نمیدانم... داود آن لحظه، یک کشیده آبدار به صورت هاجر خواباند و گفت: «از حالا وضع همینه که هست. به ارواح خاک آسیدهاشم قسم! هاجر! قسم به ارواح خاک آسیدهاشم میخورم اگه همه چیزو بهم نگی، همین امشب پامیشم میرم خونه و همه چیزو به بابا و مامان میگم. یه سرم میرم درِ خونه طاوس خانم و هر چی از دهنم دربیاد نثار خودش و شوهر بی غیرتش میکنم!» هاجر که اصلا انتظار چنین برخوردی از داود ماخوذ به حیا و آرام و اهل مطالعه نداشت، خواست حرف بزند و مثلا دوباره ادای بزرگترها را درآورد که داود با بغض و اشک و عصبانیتی که در چشم و صورتش جمع شده بود، کاری کرد که هاجر نزدیک بود قبض روح شود... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باریک الله دست فرمون😂😆😆😁😁😂😂😃😃😄😄😁 😅😂
سلام عیدتون مبارک باشه 👏👏 🌹جشن جمعه شب این هفته متفاوت هست. ▫️ سخنرانی ▫️ طنز پرداز ▫️ مسابقه ▫️ جایزه و ... 🔰جمعه شب همراه با اقامه نماز مغرب 🔰مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
✋سلام خدمت عزیزان کلاس آموزش مداحی ✅ این دوبیت رو برای آموزش مداحی امشب یادداشت و تمرین کنید ❌❌ قابل توجه که این ایام عید هست و این شعر مخصوص عید قربان و امام زمان عج هست باید بصورت جشن خونده بشه 🔸️ تمرین کنید ولی قراره امشب یاد بگیرید که چجوری تولدی و در ایام جشن مداحی کنید. مست از میِ عرفان خودت کن ما را ریزه خور احسان خودت کن ما را حالا که رسیده عید قربان، مولا... برگرد و به قربان خودت کن ما را
😂😁😂لبخند صبح اومدم بیام بیرون شلوارمو پوشیدم دیدم ۵ تا تراول پنجاهی و ۶۰ تومن دهی تو جیبمه!😍 دست کردم توو جیب دیگه ، سوییچ ماشین بود😳 ، انگار روی ابرا بودم میخواستم بزنم بیرون که دیدم بابام جلوی در وایساده با چشماش گفت 😏 شلوارمو در بیار😏😂😂😂
🔶 دانلود صوتی مراسم جشن عید قربان 👤سخنرانی: 🗣طنزپرداز: 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
رمان زن ، زندگی ،آزادی قسمت هفتاد و نهم: راننده هر کار کرد ماشین روشن نشد، به ناچار همه مان پیاده شدیم تا ماشین را هل بدیم،البته ما دو تا زن از هل دادن معاف بودیم راننده پشت فرمان مدام استارت میزد و دو مرد هم همزمان ماشین را هل میدادند. جولیا که با چشمان شیطانی اش به آنها خیره شده بود به طوریکه ادم فکر می کرد این تکان نخوردن ماشین از قدرت نگاه جولیا بود. جولیا قهقه ای زد و گفت: خودتون را خسته نکنید این ماشین حرکت نمیکنه،تا این حرف از دهانش خارج شد، همون مردی که کنار ما نشسته بود به طرفش آمد و همانطور که ما را به سمت جاده باریک سمت راستمان هدایت می کرد، شمرده شمرده گفت: روشن نشد،نشد..باید به عرضتون برسانم ما نزدیک مقصد هستیم ای ابلیس... جولیا بالاجبار شروع به حرکت کرد و من هم در کنارش و آن مرد هم پشت سر ما، گویا راننده و آن یکی مرد همانجا کنار ماشین ماندند. جولیا همانطور که آهسته قدم برمی داشت و انگار منتظر معجزه ای بود که نجات پیدا کند گفت: من از این مخمصه نجات پیدا می کنم اما قبلش باید بدونم تو کی هستی و این نیروهایی که حمایتت میکنند چه کسانی هستند.. خنده ام گرفت آخه منم یه اسیر بودم مثل جولیا و شک نداشتم این افراد ربطی به من ندارند چون من خوب می دانستم به جایی وصل نیستم و حدس میزدم این کارها از طرف گروهی که با انجمن جولیا به نوعی رقیب هستند می باشد و جولیا فکر می کند به من ربط دارد. یک لحظه وسوسه شدم کمی دق دلی ام را خالی کنم و جولیا را بترسانم ، پس آرام گفتم: توی بد تله ای گیر افتادی، اسم سازمان اطلاعات ایران را شنیدی؟ من یکی از مامورین مخفی آنها هستم.. جولیا که انگار برق چند فاز بهش وصل شده بود ، مشتش را گره کرد و‌زیر لب گفت: لعنتی و من خنده ام گرفته بود از اینهمه بلاهت...چرا که جولیا هم میدید هیچ حرفی مبنی بر رفاقت و‌همکاری بین من و آن مردهایی که ما را اسیر کرده بودند رد و بدل نشد ، حالا چطوری حرف منو قبول کرد؟ نمیدانم ! ان مرد درست می گفت و بعد از چند دقیقه پیاده روی به خانه ای رسیدیم که مثل بقیهٔ ساختمان های اطراف با سقف شیروانی و دیوار هایی به رنگ چوب که انگار در زمین چمن بزرگی بنا شده بود،جلویمان خود نمایی می کرد. با اشاره مرد جلوی در خانه ایستادیم. جولیا که انگار از حمایت نیروهای شیطانی دست شسته بود،دیگر وردی زیر لب نمی خواند. ان مرد کلید را داخل قفل در چرخاند و در باز شد و من باز وارد خانه ناشناختهٔ دیگری شدم. ادامه دارد.. 📝به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد: انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ورود، آن آقا برق را روشن کرد و جلوی چشمم خانه ای کوچک با مبلمانی ساده به رنگ آبی نفتی نمودار شد. هالی که کف آن با سرامیک های سفید و دیوارهایش هم سفید بود و انتهای هال آشپزخانه بود و طرف راست و ورودی آشپزخانه راهرویی کوچک که دو در روبه روی هم نمایان بود. همانطور که خیره به جلویم بودم با صدای مرد که با زبان انگلیسی صحبت می کرد به خود آمدم: خانم بفرمایید بنشینید. نه خصومتی در کلامش بود و نه تحکمی، برعکس بقیه افرادی که باهاشون برخورد داشتم، بسیار با احترام برخورد کرد. بله ای گفتم و روی نزدیک ترین مبل نشستم. به پشتی مبل تکیه دادم، با ریختن موهای جلوی سرم روی گونه ام، تازه متوجه شدم که یادم رفته بود روسری ندارم، احساس شرم می کردم و این احساس و سرمای هوا باعث شد با دو دست خودم را بغل کنم و درهم بکشم. جولیا همانطور که زیر لب چیزی میگفت روی مبل کنارم نشست و رو به آن مرد که روبه روی مانشسته بود کرد و گفت: این مسخره بازیها چی هست؟ من از شما شکایت می کنم، به چه حقی ما را گروگان گرفتین و اینجا آوردین؟! اصلا شما کی هستین؟ مرد که انگار چیزی نمی‌شنود مشغول کار با گوشی اش شد. جولیا که از آن مرد ناامید شده بود با نگاه خصمانه اش به من خیره شد و گفت: ای دخترهٔ نکبت! هرچه هست زیر سر توست. وقتی که این حرف را زد، به خاطر عصبانیتی که در صدایش موج میزد ، من غرق شادی بودم، دلم می خواست از خشم بمیرد. برایم مهم نبود در چنگ چه کسانی اسیر شده ام، چون در هر حال اسیر بودم، چه در دست جولیا و چه این ناشناس ها، الان مهم این بود که جولیا عذاب می کشد. چند دقیقه گذشت، انگار پیامکی برای مرد آمد، به سرعت از جا بلند شد و گفت: باید بریم، پاشین.. من و جولیا از روی مبل بلند شدیم که مرد به جولیا اشاره کرد و‌گفت: فقط شما همراه من می آیید. جولیا که احساس خطر می کرد، به سرعت دست مرا قاپید و گفت: یا ما دوتا با هم میریم یا من تنهایی جایی نمی آیم. انگار وجود من یک نوع برگ برنده بود براش.. آن مرد بدون تعلل اسلحه کمری اش را از زیر لباسش بیرون آورد و با نهیب محکمی گفت: خفه شو و حرکت کن.. جولیا به ناچار راه افتاد ، اما تا آخرین لحظه و آخرین قدمی که برمی داشت و از من دور میشد، نفرت را در چشمانش میدیدم، انگار با نگاهش برایم خط و نشان می کشید. جولیا و آن مرد از در بیرون رفتند، اما در ساختمان نیمه باز مانده بود. من هم بلا تکلیف، نمی دانستم چه کنم..‌یعنی چه؟؟ می خواستم به سمت در بروم و ببینم چه خبر است که صدای قدم هایی که به ساختمان نزدیک می‌شد ، نشان از آمدن کسی داشت، پس مثل مجسمه ای سنگی سر جای خودم ایستادم. در کاملا باز شد و... خدای من!! باورم نمیشد.. این....این.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
😂 پسره میره خواستگاری بابای دختره میگه : دخترم صد بشکه بنزینه😁 بابای پسره میگه : پسرم پاشو بریم یه گازسوز پیدا کنیم😂 ‌ 😂😂😍 🌷🌹🌷🌹🌹🌹 🌷🌹 👇 ✍️...این روزها متأسفانه مد شده هرگاه صحبت از خواستگاری و پیش میاد 👨🧕پدر و مادرها خصوصا والدین دختر میگن: «فرزندمون میخواد درس بخونه» ‼️این حرف مخالف اسلام و وحتی مخالف میل و خواسته درونی فرزندان تان است. میدونید که هر لطمه ای به اینها بخورد دودش در چشم خودتون هم می رود‼️ 😓متوجه باشید معمولا فرزندان تان، (خصوصا دختران) می کشن که صریحا بگن «همسر میخوام»🥺 حتی ممکنه از روی جواب منفی هم بدن .💔😔 ✍... پس با بهانه گیری، جلوی پای آنها سنگ اندازی نکنید❌ و آنها را فدای خواسته های خودتون مثل رسیدن به درجات علمی بالا و برگزاری مراسم های تشریفاتی، نکنید.🙏 ❌ فکر کنم حرف دل خیلی ها رو زدم😁🤩 ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود با عصبانیت پرید جلوی هاجر و انگشتها و کف دست راستش را محکم گذاشت روی گردن هاجر و او را خواباند روی زمین!! همین طور که هاجر وحشت کرده بود، داود با بغض و فشاری که در دستش جمع کرده بود گفت: «به خدا کاری میکنم که همین جا بمیری. بگو! با دکترش حرف زدی؟» هاجر به زحمت زیاد، زیر دست و پنجه داود سرش را بالا برد یعنی نه! داود پرسید: «منصور لعنتی چشه؟» هاجر که زیر دست و پای داود گرفتار شده بود، ابتدا حرف نمیزد و نگاهش به آسمان بود. اما دید داود واقعا قصد کرده او را خفه کند. دیگر حتی آب دهانش را نمیتوانست قورت بدهد. با دستانش شروع کرد تند تند داود را زد و میخواست به هر ترتیبی شده، خودش را از زیر دست داود نجات بدهد اما نمیتوانست. لحظات سختی بود. داود جلوی چشمش را خون گرفته بود. بایدبه یک جواب میرسد. باید این کلاف پر پیچ را تا حدودی برای خودش باز میکرد. در حالی که دندان‌هایش را محکم به هم فشار میداد و مدام از هاجر چک میخورد، دستش را محکمتر روی گلوی هاجر فشار داد و با داد پرسید: «گفتم منصور چه مرگشه؟» هاجر که دیگر داشت خفه میشد، به زور لبانش را تکان داد و گفت: «ایدز!» تا این کلمه را گفت، داود دست و پا و کل بدنش سست شد! تا دستانش سست شد، هاجر دست داود را پس زد و داود کنار نشست و هاجر شروع به سرفه کردن کرد. داود همین طور که خشکش زده بود به هاجر گفت: «تو میدونی که ایدز داره اما با دکترش حرف نزدی؟ اصلا وایسا ببینم... خب اگر اینجور باشه که تو هم...» هاجر که سرفه هایش کمتر شده بود رو به داود کرد و با وحشت گفت: «نه... من چیزیم نیست... فقط منصور مریضه... به قرآن فقط منصور مریضه!» داود با عصبانیت گفت: «از کجا فهمیدی که منصور مریضه؟» هاجر گفت: «وقتی که افتاد بیمارستان، همون روز که منم حالم بد شد...» داود فورا پرسید: «کدوم بیمارستان؟» داود به فکر فرو رفت. اما باید با بچه ها بازی میکرد و حال بدش را به بچه ها منتقل نمیکرد. رو طرف هاجر گفت: «پاشو خودتو جمع و جور کن. فردا میرم پرس و جو میکنم. نباید نیلو و سجاد اینطوری ببیننت. هاجر یه سوال ازت بپرسم حضرت عباسی درست جوابمو میدی؟» هاجر همین طور که داشت خودش را جمع میکرد به داود زل زد. داود پرسید: «هاجر! تو چرا اینقدر بدبختی؟! چرا اینقدر تو سری خوار شدی؟ تو چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا به این روز افتادی؟ نه جواب درستی بهم میدی که چرا اینقدر بدهکاری! نه میگی این همه پول چیکارش کردی! نه میتونی ارتباط خوبی با طفل معصومات بگیری! چرا هاجر؟ چی شد؟» هاجر آهی کشید و همان طور که نشسته بود گفت: «دلسوز نداشتم. کسی نبود یادم بده!» داود گفت: «تو وقتی مجرد بودی، خیلی اهل درس و این چیزا نبودی. عشقت شده بود عکس و پوستر بازیگرا و فوتبالیست ها. وقتی هم که ازدواج کردی، هیچ تلاشی برای ادامه تحصیلت نکردی. فورا هم که بچه دار شدی. حالا میگیم همه مرده بودند و کسی دلسوز تو نبود. خودت چی؟ خودتم نمیتونستی یه تکونی به خودت بدی؟» هاجر گفت: «حالا این حرفا دردی دوا میکنه؟» داود جواب داد: «میخوام دخترت مثل خودت نشه! میخوام سجاد مثل خودت نشه! میخوام...» اینجا که رسید بغضش گرفت. چند لحظه بعد گفت: «هاجر تو به طلبکارات سند و مدرکی دادی؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر با غصه و ناراحتی گفت: «به بعضیاشون آره. چاره ای نداشتم. باید اجاره خونه درمیاوردم. باید پول دوا و درمونِ منصور میدادم. خورد و خوراک خودم و بچه هام بود. دیگه باید چیکار میکردم!» داود دستی به نشانه بدبخت شدیم به سرش کشید و گفت: «وای هاجر! اگه حدسم درست باشه و نتونیم یه جوری این همه طلبکار رو راضی کنیم، دنیا رو سرمون خراب میشه.» هاجر بلند شد و جلوی داود ایستاد و گفت: «داود باید یه چیزی بهت بگم!» داود که قندش افتاده بود، نشست لبه تخت. هاجر نشست کنارش. هاجر دستش را روی شانه داود گذاشت و در حالی که چشمش از فشار عصبی قرمز و پر از اشک شده بود گفت: «داود من فکر نمیکنم طلبکارام از من بگذرن. همه کاغذها را من امضا کردم و گردن گرفتم که پرداخت کنم.» ادامه👇
داود که واقعا حالش بد بود گفت: «چی میخوای بگی!» هاجر یک سوال خطرناک و نگران کننده از داود پرسید: «داداش! تو حواست به بچه هام هست؟» داود از این حرف هاجر خیلی ترسید. سرش را بلند کرد و به چشمان هاجر زل زد. فردا صبح شد. داود جلوی بخش پذیرش بیمارستان ایستاده بود و با صادق حرف میزد. -مطمئنی که قبلا اومده اینجا؟ -آره. ظاهرا همین جا بهش گفتن که ایدز داره. -نسبتی باهاش داری؟ -حالا ولش کن. بعدا بهت میگم. فقط اگه بتونی آمارشو دربیاری، ممنون میشم. -ببین داود! یکی از استادامون هست که دستش میرسه و میتونه آمارشو دربیاره. ولی اگه خیلی مهمه، بگو تا بهش بگم. اگه مهم نیست، نَرَم دنیالش. -اینقدر مهمه که پای مرگ و زندگی... پای مرگ و زندگی... چطور بگم؟ بین خودمون باشه. پای مرگ و زندگی خواهرم وسطه. -اوه اوه. خیلی خب داداش. باشه. به من تا فردا مهلت بده. ببینم چیکار میتونم بکنم. -دستت درد نکنه. راستی... یه چیز دیگه! -بگو! -صادق! تو همیشه الگوی من تو درس خوندن بودی. دو تا سوال میخواستم ازت بپرسم. -تو هم تنها کسی بودی که تو پایگاه، تا منو میدید از روش درس خوندن و اشکالات درسیش می‌پرسید. -صادق! من فقط یکبار زبان انگلیسی که میخونم یاد میگیرم. دایره لغاتم بد نیست. در حد همین کتابای خودمونه. شرایط کلاس زبان رفتن هم ندارم. چیکار کنم؟ -نمیدونم خبر داری یا نه؟ من زبانم تو کنکور 99 درصد زدم. -ای ول! خب چیکار کردی که اینطوری شد؟ @Mohamadrezahadadpour -من هیچ کلاسی نرفتم. فقط دایره لغاتمو بردم بالا. در چند سال، حدود 3000 لغت حفظ کردم. بعدش نشستم دو تا کتاب 200 صفحه ای ترجمه کردم. شبایی که میومدم پایگاه و مسئول شب بودم و از ساعت یک و دو شب، خلوت میشد و با یکی دیگه از بچه ها تنها بودیم، من نشستم و اون دو تا کتابو ترجمه کردم. -خب کار راحتی نیست. تو از کی شروع کردی؟ -من از اول دبیرستان شروع کردم. 500 لغت با ترجمه فارسی حفظ کردم. بعلاوه لغاتی که تو کتاب درسیمون بود. بعدش نشستم از دیکشنری آکسفورد که انگلیسی به انگلیسی هست، کار کردم. باعث شد ترجمه لغات را بدون مراجعه به فارسی یاد بگیرم. یهو دیدم پرواز کردم. بعد از یکی دو سال یهو دیدم متن های انگلیسی غیر درسیمون خیلی هم سخت نیست و میشه راحت فهمید. ادامه👇
-خب گرامر چیکار کردی؟ -گرامر انگلیسی که کاری نداره. از عربی و زبون خودمون خیلی راحتتره. اغلب قواعد انگلیسی رو میشه در سه ماه، شایدم کمتر یاد گرفت. ولی دایره لغات و ترجمه دو تا کتاب، باعث شد خیلی راه بیفتم. البته اینم بگما؛ این روش من بود. شاید خیلیا قبول نداشته باشند. یا روش های بهتر ارائه بدن. ولی من اینجوری اومدم بالا. -خیلی عالیه. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. سوال دومم بپرسم؟ وقت داری؟ -بپرس! از سوالای تو خوشم میاد. -ممنون. میگم فکرم درگیر پایگاه شده. چیکار کنم؟ اوضاش خوب نیست. چیزایی که آسیدهاشم کاشته بود، داره نابود میشه. -منم ناراحتم. تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که بریم با سمیعی حرف بزنیم. باهاش اتمام حجت کنیم. که البته فکر نکنم فایده ای داشته باشه. چون راهنمایی و اول دبیرستان همکلاسی خودم بوده. مشناسمش. اون رفت ریاضی و من رفتم تجربی. ذهنش با اعداد و ارقامه. نه این که همه بچه های ریاضی اینجوری باشنا. این اینطوریه. همه چیزو با چرتکه میخواد حل کنه. میگیم کار فرهنگی کن! میگه پول داریم؟ میگیم چیکار کردیم تا حالا؟ میشینه یک ساعت آمار و ارقام تحویلت میده. اینجوریه. این مدل آدما نباید در راس کار باشن. چون همه چیزو عدد و ریال و رقم میبینن. -خب حالا تکلیف من چیه به نظرت؟ خودم کم مشکل دارم. اینم رو مُخمه! -بشین درستو بخون! به خانوادت برس! امسال و سال دیگه باید یه جای خوب قبول بشی. الان به نظرم تکلیفت اینه. الان اگه بری جلو و بخوای جلوی اینا وایسی، میشی وصله نچسب! میگن فلانیا نذاشتن کار کنیم. تو برو خودتو قوی کن! بعدا میشه هزار تا کار اثرگذار کرد. اگه دعوتت کرد و بهت مسئولیت داد و یا ازت مشورت خواست، کوتاهی نکن. که البته بعیده اصلا سراغ یکی مثل من و تو بیان! -آره. خدا رحم کنه. دستت درد نکنه. خیلی مزاحم شدم. -نه. مراحمی. بازم خواستی بیا پیشم. اون مسئله هم چشم. بررسی میکنم و خبرشو بهت میدم. قرار شد تا فردا به داود خبر بدهد. خداحافظی کردند و داود رفت. داود از در بیمارستان بیرون آمد. با این که با حرف زدن با امثال صادق همیشه حالش عالی میشد، اما آن لحظه حالش بد بود. چون دیگر خجالت میکشید به هاجر نگاه کند و به خانه هاجر برگردد. یک ساعت قدم زد و سپس به مسجد نزدیک خانه هاجر رفت و بعد از مدت ها در نمازجماعت شرکت کرد. چون تمام فکرش پیش نیلوفر و سجاد بود و در واقع، بیشتر از همه نگران خودِ هاجر بود، قبل از آن که سلام نماز جماعت را بدهند، زودتر نمازش را تمام کرد و کفشش را پوشید و از مسجد خارج شد. رفت و رفت تا به منزل هاجر رسید. در زد. صدای نیلو و سجاد را در حیاط میشنید. حتی شنید که نیلو گفت: «آخ جون! دایی اومد.» اما فورا صدای نیلو قطع شد و صدای بستن درِ اتاق شنیده شد. داود دوباره زنگ زد. متوجه شد که هاجر اجازه نداده نیلوفر در را برای داود باز کند. داود صدای گریه بچه ها را شنید. دلشان میخواست در را باز کنند و دوباره دایی را بینند و قصه گلی خانم و گل آقا و ... اما... متاسفانه هاجر اجازه نداد و داود پشت در ماند!! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
✍امام سجاد(علیه‌السّلام) فرمودند : ✨هر کس خوش دارد که خداوند عمرش را طولانی و روزی‌اش را فراوان کند، صله‌ی رحم کند. 📗حیاة الامام زین العابدین ، ص‌۳۳۹
طبیبانه مصرف افراطی آویشن در بعضی افراد ايجاد حساسيت ياخارش كرده، صفرا را افزايش و منجر به تلخی دهان می شود، حرارت بدن را بالا برده و موجب خشكی مخاطات و كم شدن خواب مخصوصا در فصول گرم می شود.
👌 "فوق العاده زیباست" دنیا ... به " شایستگی هایت " پاسخ میدهد نه به "آرزوهایت" پس شایسته ی آرزوهایت باش. چه بسیار انسانها دیدم تنشان" لباس "نبود ! و چه بسیار لباسها دیدم که درونش" انسانی" نبود! به هر کس" نیکی "کنی او را" ساخته ای" و به هر کس" بدی "کنی به او "باخته ای" پس بیا بسازیم و نبازیم... https://eitaa.com/yasegharibardakan