eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام سجاد(علیه‌السّلام) فرمودند : ✨هر کس خوش دارد که خداوند عمرش را طولانی و روزی‌اش را فراوان کند، صله‌ی رحم کند. 📗حیاة الامام زین العابدین ، ص‌۳۳۹
طبیبانه مصرف افراطی آویشن در بعضی افراد ايجاد حساسيت ياخارش كرده، صفرا را افزايش و منجر به تلخی دهان می شود، حرارت بدن را بالا برده و موجب خشكی مخاطات و كم شدن خواب مخصوصا در فصول گرم می شود.
👌 "فوق العاده زیباست" دنیا ... به " شایستگی هایت " پاسخ میدهد نه به "آرزوهایت" پس شایسته ی آرزوهایت باش. چه بسیار انسانها دیدم تنشان" لباس "نبود ! و چه بسیار لباسها دیدم که درونش" انسانی" نبود! به هر کس" نیکی "کنی او را" ساخته ای" و به هر کس" بدی "کنی به او "باخته ای" پس بیا بسازیم و نبازیم... https://eitaa.com/yasegharibardakan
🌸🍃 با جوش شیرین بوی بد کفش ها را از بین ببرید 👌👠 حداقل یک قاشق غذاخوری جوش شیرین داخل هر کفش بریزید مقدار جوش شیرین باید آنقدری باشد که تمام کف کفش را بپوشاند اگر کفش های بزرگی دارید ممکن است به بیشتر از یک قاشق غذاخوری جوش شیرین نیاز داشته باشید.
❤️🍃❤️همسرانه ✍برخورد با خانواده شوهر 👌 فراموش نکنید که شما ملکه ی همسر خود هستید. ✔️پس همواره مثل یک ملکه رفتار کنید بگذارید مردتان از اینکه مالک شماست به خود ببالد. ❌ یک ملکه هیچ احتیاجی به بدگویی ندارد .هیچ گاه عیب و ایراد رفتاری و... خانواده همسرتان را به وی نگویید نه بخاطر اینکه آنها هیچ ایرادی ندارند بلکه بخاطر اینکه شخصیت شما والاتر از این است که وقتتان را به عیب جویی از بقیه اختصاص دهید. 💢 هر گاه مردتان نکته ی مثبتی درباره ی خانواده ی خود گفت سریع گارد نگیرید .لبخند بزنید و حرفش را سریعا تایید کنید و مطمین باشید چیزی را از دست نمیدهید بلکه روز به روز نزد همسرتان عزیز تر میشوید. ❍ در مورد خانواده همسرتان همانگونه برخورد کنید که انتظار دارید همسرتان در مواجه با خانواده شما برخورد کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎https://eitaa.com/yasegharibardakan
عارفانه خوش آن ساعت که می‌رفتی و طاقت می‌رمید از من تغافل از تو می‌بارید و حسرت می‌چکید از من... ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@ostad_shojae-نماز.سکوی پرواز_36.mp3
4.95M
36 ❣هر چقدر روحت وسیع تر ميشه؛ بیشتر طاقت نشستن روی سجاده رو پیدا میکنی! عاشق تر وآرام تر! می شینی روبروی خدا؛ تو و خدا...دونفری باهم، بعداز نماز وقتشه؛باهاش حرف بزن شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃
هر وقت ما هوس پرتقال کردیم ، ازمون عکس گرفتن و....😁😂 اون موزای پشت سرم پلاستیکیه،بهش توجه نکنین🤪😂😁 میوه رایج این روزهای زایرین در مکه و مدینه ، پرتقال هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شیطان پست تر چه کسی است؟! 🔸این سوال رو قنبر از مولا علی پرسید و جواب مهم آقا امام علی رو بشنوید. ع https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥طاغوت زیر عمامه باشه یا زیر تاج، مردم بدشون میاد 🔺جملات ناب و متواضعانه شهید بهشتی درباره خطر جدایی مردم از مسئولین. https://eitaa.com/yasegharibardakan
♦️درخت انبه - شهر سرباز - سیستان و بلوچستان 😳😳😳😳😳 🔴
📷 گزارش تصویری جلسه هفتگی 09 تیرماه 1402 (جشن عید باسعادت قربان) در مجمع عاشقان بقیع اردکان 🔰 سخنرانی 🔰 طنزپردازی و اجرای برنامه شاد 🔰 مسابقه و اهدای جوایز ✅ عکس از : بهشتیان 👇👇👇👇👇
چگونه عبادات کنیم 32.mp3
9.68M
؟ ۳۲ 🤲 برای قوّت دار شدنِ قلب‌تان، درست مثل بدن‌تان، باید بر ورزش و استقامت کنید. ورزشِ قلب، ست... خلوت، ذکر، عبادت، تلاوت قرآن، نماز و ... هرکدام را که شروع کرده‌اید، بر آن، جدی باشید. شجاعی 🎤 🍃 ❤️🍃
رمان زن، زندگی آزادی قسمت هشتاد و یکم: درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دست هاش را از هم باز کرد و گفت: زبونت را موش خورده که سلام هم نمی کنی؟! شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟! الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و‌گفت: بیداری عزیزم ، می خوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه های الی محکم ترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، نا خوداگاه شروع به گریه کردم...الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز می کرد. در بین هق هق هام گفتم: تو کجا رفتی؟ الان خدا تورو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم ،اما خدا میدونه سخت پشیمانم، یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..‌یعنی اینا ،این ابلیس ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم..الی تو یک فرشته ای فرشته.. الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش ،صورتم را قاب گرفت و گفت: خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هر کسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه ،اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی الی بوسه ای از گونه ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت و‌گفت: بیا بشین اینجا اعجوبه... تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟! الی با تعجب گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟! ادامه دارد.. به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و دوم: با تعجب به اای نگاه کردم و گفتم: داری از چی حرف میزنی؟ الی خنده ریزی کرد و گفت: خوشم میاد که خودتم نمی دونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: اون قلب طلایی را چکار کردی؟ چشام را ریز کردم و گفتم: چه ربطی به قلب طلایی داره؟ الی خنده بلندی کرد و گفت: آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم می پیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش.. الی ناگهان از جا برخاست و‌گفت: خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود.. شانه ای بالا انداختم و گفتم: گذاشتم زیر زبونم چون جولیا می خواست بازرسیم کنه ، ناخواسته قورتش دادم. الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ‌که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: باید یه غذای چرب و‌چیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه.. اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: به نظرم تو اون الی که میگفتی نیستی ،تو کس دیگه ای هستی.. الی نگاهی بهم انداخت و گفت: منظورت کدوم الی هست؟ بهش خیره شدم و گفتم : همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و‌گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان ،مجبور شدی که به فرار فکر کنی .. الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم.. کلا گیج شده بودم و گفتم برام بگو.. الی از جا بلند شد ، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود ،الی به طرف آن رفت و گفت : می تونی منو زینب صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: دوساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، می خوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قبلش یه کم باید گریمت کنم. زیر لب گفتم زینب... الی برگشت طرفم و‌گفت: بزار یه چی بخوری ، فرصت زیاده، یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم.. واقعا مغزم هنگ کرده بود..زینب..الی...جلسه...گریم.. همه چیز مرموز بود ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی آن شب داود به خانه خودشان رفت. نیره خانم از داود پرسید: «چی شد امشب از بچه های خواهرت دل کندی؟» داود که تلاش میکرد حرفش دروغ نباشد، جواب داد: «نشد. چند تا کار عقب مونده هم داشتم. بعدش هم دیر شد.» صبح، وقتی میخواست به مدرسه برود، داشت از فکر هاجر دیوانه میشد. همان طور که داشت کفشش را میپوشید، فکری به ذهنش رسید. مادرش را بوسید و از داداشها و پدرش خداحافظی کرد و لقمه را برداشت و از خانه زد بیرون. اما ... به مدرسه نرفت! آن روز، برای بار اول در عمرش بود که به مدرسه نرفت. همیشه و تحت هر شرایطی مدرسه میرفت و اصلا نرفتن به مدرسه برای بچه های نسل داود و هم روحیه با او، تابوی بزرگی بود. راهش را کج کرد و مستقیم رفت به طرف خانه هاجر. وقتی به سر کوچه هاجر رسید، همان جا در سرماها ایستاد و از دور حواسش به خانه بود. یک کتاب با خودش آورده بود و همین طور که وسط دو تا ماشین پارک شده نشسته بود و از دور به خانه هاجر نگاه میکرد، مطالعه میکرد. دو ساعت بیشتر گذشت. حوالی ساعت نه و نیم بود که دید سر و کله منصور به طرف خانه هاجر پیدا شد. منصور کلید انداخت و وارد خانه شد و در را هم بست. داود اصلا نمیدانست چرا آنجا ایستاده؟ یک ساعت گذشت و داشت حوصله اش سر میرفت که دید منصور از خانه زد بیرون. داود تا چشمش به منصور خورد، از جا پرید و دقیق تر به منصور نگاه کرد. منصور از همان طرف راهش را گرفت و رفت. داود تصمیم گرفت او را دنیال کند. انگار یک چیزی، یک کسی، به پاهایش دسنور داد که حرکت کند و جوری که منصور نفهمد، او را تعقیب کند. منصور رفت و رفت. سر راه به یک سوپرمارکتی رفت. سیگار خرید و رفت. داود همین طور پشت سرش میرفت. دید که کنار خیابان، با چند نفر از دوستان از خودش بدتر گپی زد و چند دقیقه بعد، راه افتاد. داود که تا آن روز تجربه تعقیب و مراقبت نداشت، هم استرس گرفته بود و هم وسط پیاده رو در فصل زمستان، جمع شدن عرق پیشانی اش را در زیر کلاهش احساس میکرد. تا این که داود دید که منصور وارد یک گاراژ شد. نمیدانست که آن گاراژ متعلق به گودرز است. همان دم در گاراژ، جوری که دیده نشود، میپلکید. تا این که دید منصور به گوشه ای رفت و با احتیاط، چادر از روی یک ماشین سواری برداشت. یک دستمال خیس کرد و شیشه ماشین را تمیز کرد و سوارش شد. وقتی سوارش شد، در آینه‌اش نگاهی انداخت و دستی به موهایش کشید و استارت زد. همین طور که آرام آرام از گاراژ خارج میشد، از گودرز خدافظی کرد و اندکی سرعت گرفت و از گاراژ زد بیرون. داود دید که اصلا خبری از یک آدم درمانده و بیمار نیست. خیلی هم سر حال و شیک، آدامسی در دهان داشت و همین طور که شیشه ماشین را پایین کشیده بود و صدای نوار ترانه مهستی از آن پخش میشد، از جلوی چشمان داود رد شد و رفت. داود حتی ساعت هم نداشت. آرزوی داشتن یک ساعت که عقربه نداشت و ساعت و دقیقه و ثانیه را با عدد نشان میداد و به آن ساعت کامپیوتری میگفتند، در دل نوجوانان و جوانانِ ندارِ امثال داود وجود داشت. داود به مغازه فروش لوازم یدکی ماشین که همان نزدیکی بود رفت و ساعت را پرسید. هنوز دو ساعت دیگر تا وقت قراری که با اوستای بنا داشت، فرصت داشت. تاکسی نگرفت. حرکت کرد و پیاده به طرف بیمارستان رفت. چند لحظه بعد با صادق در گوشه ای از اورژانس بیمارستان با هم گفتگو کردند. -واقعا؟ این ینی چی؟ -مشخصه دیگه. کسی با این اسم و مشخصات در لیست ما نیست. -خب ممکنه جای دیگه باشه؟ @Mohamadrezahadadpour -نه. چون لیست ما مشترک هست و اینجا همه اسامی ایدزی ها جمع میشه. -پس خیالم راحت باشه؟ -آره. البته اینم بگما... چون این بیماری برای خیلی ها هنوز ناشناخته هست و مردم درباره اش دانشی ندارند، زود ممکنه به اشتباه بیفتن. و الا اگر کسی ایدز داشته باشه و جواب آزمایشاتش مثبت باشه، ما فورا از خانواده اش و همسر و بچه هاش هم آزمایش میگیریم. خب وقتی چنین اسمی اینجا نباشه، هیچ سابقه پزشکی مربوط به ایدز از خانمش و بچه هاش هم وجود نداره. -باورم نمیشه. ینی ما کل این مدت سر کار بودیم؟ -نمفهمم چی میگی اما حتی من به اسم دامادتون، پرونده آوردوز و این چیزا هم ندیدم. گفتم اینم در جریان باشی بد نیست. ادامه👇