#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هفتم 7⃣
💟او که انگار از اول #بله را شنیده، شروع کرد درباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت: دوست دارد برود تشکیلات #سپاه, فقط هم سپاه قدس👌 روی گزینه های بعدی فکرکرده بود, #طلبگی یا معلمی, هنوز دانشجو بود.
💟خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور🏍 تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است😄 پررو پررو گفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم: "امیرحسین, امیرعباس, زینب و زهرا" انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم🤯 کسی نبود بهش بگه هنوز نه به باره نه به داره
💟یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم هر چه بیرون می آورد, تمامی نداشت. با همان هدیه ها 🎁جادویم کرد. تکه ای از کفن #شهیدگمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید, مهرو تسبیح📿 تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان خریده بود. مطمئن شده بود که جوابم #مثبت است. تیر خلاص را زد.
💟صدایش را پایین تر آوردو گفت: دوتا نامه💌 نوشتم براتون: یکی توی حرم #امام_رضا"علیه السلام"یکی هم کنار شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا. برگه ها را گذاشت جلوی رویم📃 کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود.
ازهمان جاخواندم.
💟زبانم قفل شد: تو مرجانی, تو در جانی❣ تو مروارید غلتانی. اگر قلبم صدف باشد میان آن #تو پنهانی. انگار در این عالم نبود. سر خوش! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند: هیچ کاری توی خونه بلد نیست🚫 اصلاً دور گاز پیداش نمی شه. یه پوست تخمه جابجا نمی کنه!
خیلی نازنازیه! خندید وگفت: من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین😅 اینهامهم نیست❌
💟حرفی نمانده بود. سه چهار ساعتی🕰 صحبت هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😢 از بس به نقطه ای خیره مانده بودم, گردنم گرفته بود و صاف نمی شد. #التماس می کردم: شما بفرمایین, من بعد از شما میام. ول کن نبود. مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود😣که چرا این قدر یک دندگی می کند. خجالت می کشیدم بگوییم چرا بلند نمی شوم.
💟دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم وگفتم: پام خواب رفته🙈 از سر لغز پرانی گفت: فکرم می کردم عیبی دارین و قراره سرمن کلاه بره. دلش روشن بود که این #ازدواج سرمی گیرد.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_سی_ویکم 1⃣3⃣
💟از من پرسید: راضی هستی این مراسما رو نگیریم⁉️ چون دیدم حالش بد هست, رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت : پس کسی حق نداره بیاد خلدبرین برای #خاکسپاری. خودم همه کارهاش رو انجام میدم. در غسلخانه دیدمش بچه را با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود.
💟حاج آقا مهدوی نژاد با دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان, درست و حسابی اجازه می دهد #بچه را ببینم. آن هم تنها بعد از غسل وکفن. چن لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر (ع) با او وداع کردیم😭 با آن روضه ای که امام حسین (علیه السلام) مستاصل, قنداقه را بردند پشت خیمه.
💟می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد
تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل #رباب. سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام💗 را ببیند, بیشتر به اوسخت می گذرد و همه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه #نو_نهالان. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سر دست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد. شروع کرد به روضه خواندن .
💟همه به حال او و روضه هایش می سوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد😔 کسی جرات نداشت بهش بگوید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد پدرش رفت و گفت: دیگه بسه. فایده نداشت. من هم رفتم و بهش #التماس کردم. صدقه سر روضه های امام حسین( علیه السلام) بود که به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند.
💟برای سنگ قبر امیر محمد, خودش شعر گفت:
ارباب من حسین
•--✵❃✵--•
داغی بده که حس کنم تو را
داغ لب ترک ترکِ #اصغر تو را😭
•--✵❃✵--•
طفلم فدای روضه ی صد پاره ی اصغرت
داغی بده که حس کنم آن #ماتم_تو را😭
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan