eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 1⃣3⃣ 🍂از وقتی با ماشینم به دانشگاه می رفتم؛ رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود مهربان تر شده بودند و بیشتر از قبل تحویل می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید😒 ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه نروم. احساس می‌کردم با این کار بقیه تصور می‌کنند تافته جدا بافته ام. 🌿با آنکه رفت و آمد با تاکسی و اتوبوس دشوار بود اما روی تصمیمم ایستادم. از این کار ما خوشش آمد به همین خاطر آویز آیت الکرسی زیبایی😍 را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد. از رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرفی نمیزدم. سعی می‌کردم حساس تر نشوند؛ نمازهایم برقرار بود. آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته محمد را درک می کنم. نمی توانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته دختری شدم که نمیدانم کیست😔 🍂نمی‌توانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با خواندن آرام می‌شوم آنچه را که با تمام وجودم احساس می‌کردم با هیچ منطقی قابل بیان نبود. بچه مذهبی های کلاس که محمد هم شامل شان می شد بیرون از دانشگاه با هم قرار می گذاشتند و برنامه‌های مختلفی داشتند. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را مطالعه می کردند. دور هم جمع می‌شدند و درباره‌اش بحث می‌کردند. گاهی هم درباره مشکلات اجتماعی حرف می‌زدند و مسائل جامعه را نقد می‌کردند. 🌿حرف‌هایشان برایم جدید بود و با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم. برای جشن قبولی کنکور ساسان پسرعمه ملیحه دعوت شده بودیم. ازدواج عمه ملیحه واسطه دوستی شوهرش با دایی مسعود بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود بعد از پایان دور همی بچه های دانشگاه به خاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند. می دانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است اما فکر نمی کردم از هم خبری باشد 🍂وقتی چشمم به بطری نوشیدنی🍾 روی میز فهمیدم شب سختی خواهم داشت. خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود و عمو هادی شروع شد. وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطری سفر را تعریف کردند. عمو مهرداد شخصیت مستبد و دیکتاتوری داشت همیشه اعتقادش را به دیگران تحمیل می‌کرد و زور می گفت با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را گذاشته بودند؛ اما بعد از این همه سال همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد. هنوز گاهی آنها را به خاطر این انتخاب سرزنش می کرده و خرافه پرست می‌خواند. 🌿وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت: _من درستش می کنم دایی مسعود با خنده گفت: +ما که هر چه زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی😄 از لودگی جمع کلافه شده بودم😠 و سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بی فایده بود ... ... @YasegharibArdakan
📚 💞 1⃣3⃣ 💟از من پرسید: راضی هستی این مراسما رو نگیریم⁉️ چون دیدم حالش بد هست, رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت : پس کسی حق نداره بیاد خلدبرین برای . خودم همه کارهاش رو انجام میدم. در غسلخانه دیدمش بچه را با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود. 💟حاج آقا مهدوی نژاد با دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان, درست و حسابی اجازه می دهد را ببینم. آن هم تنها بعد از غسل وکفن. چن لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر (ع) با او وداع کردیم😭 با آن روضه ای که امام حسین (علیه السلام) مستاصل, قنداقه را بردند پشت خیمه. 💟می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل . سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام💗 را ببیند, بیشتر به اوسخت می گذرد و همه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه . خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سر دست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد. شروع کرد به روضه خواندن . 💟همه به حال او و روضه هایش می سوختند. حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد😔 کسی جرات نداشت بهش بگوید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد پدرش رفت و گفت: دیگه بسه. فایده نداشت. من هم رفتم و بهش کردم. صدقه سر روضه های امام حسین( علیه السلام) بود که به خود آمدیم. چیز دیگری نمی توانست این موضوع را جمع کند. 💟برای سنگ قبر امیر محمد, خودش شعر گفت: ارباب من حسین •--✵❃✵--• داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ تو را😭 •--✵❃✵--• طفلم فدای روضه ی صد پاره ی اصغرت داغی بده که حس کنم آن را😭 ... @YasegharibArdakan