eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 0⃣3⃣ 🍂آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد، انگار این پخته ترم کرده بود صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین♥️ قصه ام را فراموش نکرده بودم حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می‌کردم 🌿اما دیگر ساعت‌ها در به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می‌رفتم بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است که با کسی به نام دوست شده‌ام اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود اما می دانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم🎂 که اواخر مهر بود برای جشن ۴ نفره محمد را دعوت کنم 🍂بر خلاف تصورم محمد به محض اینکه پیشنهاد مادرم را شنید قبول کرد✅ آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس با هم به کتابفروشی📚 رفتیم و بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود هر چه قدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفته است در را باز کردم همه جا تاریک بود به محض اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد که ای کاش هرگز نمی شد😔 تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک 🌿تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت انگار دنیا روی سرم آوار شده بود😞 از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمی دانست چه کند با گرفتاری و زحمت به بهانه لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت محمد گفتم: _به خدا من نمیدونستم مادرم اینا رو دعوت کرده. واقعا معذرت می خوام خیلی شرمنده شدم منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچ وقت نمی گفتم امشب بیای. قرار بود من و تو و مادر و پدرم باشیم نمیدونم چی شد ... 🍂محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت: _ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم. +شرمندم ... اصلا نمیدونم چی بگم😔 مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد. چون جمع خانوادگی است و معذب می شود. مادرم هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخر آمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت: _برای غافلگیر شدن من از قبل چیزی برای درباره تعداد مهم آنها نگفته بوده 🌿آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار می خواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد. از عصبانیت نمی‌توانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه تولد🎁 پدر و مادرم سوئیچ یک سبز بود در دهه هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره‌ای از ناراحتی هم کم نشد ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 1⃣3⃣ 🍂از وقتی با ماشینم به دانشگاه می رفتم؛ رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود مهربان تر شده بودند و بیشتر از قبل تحویل می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید😒 ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه نروم. احساس می‌کردم با این کار بقیه تصور می‌کنند تافته جدا بافته ام. 🌿با آنکه رفت و آمد با تاکسی و اتوبوس دشوار بود اما روی تصمیمم ایستادم. از این کار ما خوشش آمد به همین خاطر آویز آیت الکرسی زیبایی😍 را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد. از رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرفی نمیزدم. سعی می‌کردم حساس تر نشوند؛ نمازهایم برقرار بود. آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته محمد را درک می کنم. نمی توانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته دختری شدم که نمیدانم کیست😔 🍂نمی‌توانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با خواندن آرام می‌شوم آنچه را که با تمام وجودم احساس می‌کردم با هیچ منطقی قابل بیان نبود. بچه مذهبی های کلاس که محمد هم شامل شان می شد بیرون از دانشگاه با هم قرار می گذاشتند و برنامه‌های مختلفی داشتند. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را مطالعه می کردند. دور هم جمع می‌شدند و درباره‌اش بحث می‌کردند. گاهی هم درباره مشکلات اجتماعی حرف می‌زدند و مسائل جامعه را نقد می‌کردند. 🌿حرف‌هایشان برایم جدید بود و با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم. برای جشن قبولی کنکور ساسان پسرعمه ملیحه دعوت شده بودیم. ازدواج عمه ملیحه واسطه دوستی شوهرش با دایی مسعود بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود بعد از پایان دور همی بچه های دانشگاه به خاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند. می دانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است اما فکر نمی کردم از هم خبری باشد 🍂وقتی چشمم به بطری نوشیدنی🍾 روی میز فهمیدم شب سختی خواهم داشت. خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود و عمو هادی شروع شد. وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطری سفر را تعریف کردند. عمو مهرداد شخصیت مستبد و دیکتاتوری داشت همیشه اعتقادش را به دیگران تحمیل می‌کرد و زور می گفت با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را گذاشته بودند؛ اما بعد از این همه سال همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد. هنوز گاهی آنها را به خاطر این انتخاب سرزنش می کرده و خرافه پرست می‌خواند. 🌿وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت: _من درستش می کنم دایی مسعود با خنده گفت: +ما که هر چه زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی😄 از لودگی جمع کلافه شده بودم😠 و سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بی فایده بود ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 2⃣3⃣ 🍂از لودگی جمع کلافه شده بودم سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بی فایده بود از سر جایم بلند شدم با جدیت و صدای بلند گفتم: _فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره من نه از می‌ترسم و نه از شما دلم نمی خواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه. 🌿نگرانی را در چشمهای مادرم می دیدم با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. اما مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد خطاب به پدرم گفت: _تربیت یاد بچه ندادی ؟؟؟ گفتم: +اگر تربیت یاد من نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم😡 _اگه دوبار توی گوشت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمیکردی. 🍂پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند گفت: _بابا این قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمی سازه بزارین راحت باشه. هر چی میل داره بخوره داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش. 🌿عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی‌آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد و سعی کرد به زور مجبور شد به نوشیدنم کند همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم گفت: _این رو بگیر همین الان بخور 🍂بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم: +نمیگیرم. دستش را زیر چانه ام گرفت آورد و به زور سرم را بالا گرفت در چشمهایم خیره شد بوی سیگارش داشت خفه ام میکرد🤢 لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت: _بگیر بخور 🌿چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم همه نگران و مستاصل شده بودند صدای نفسهای جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید😣 در حالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم: 🍂_به شما هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی برات متاسفم که دنیات اینقدر کوچیکه. در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم می خواست به هر جایی بروم به جز تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. 🌿حالم بد بود باران شدیدی⛈ می بارید به سمت خانه حرکت کردم ماشین را سر کوچه شان پاک کردن چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای هم را روی سرم گرفتم ضربه ها باران تند و شلاقی بود☔️ تا به در خانه برسم خیسِ خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد😔 ناامید شدم برگشتم تا به سمت ماشین بروم چند قدم دور نشده بودم که در باز شد😍 کوچه تاریک بود چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیکتر رفتم ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 6⃣3⃣ 🍂چند روزی گذشت از محمد خبری نبود نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم که بخشی از نتایج کار دست بود و بچه‌ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت. تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ما زنگ زد. 🌿_الو +رضا جان ! سلام محمدم. خوبی؟ _سلام. کجایی؟ خوبی؟ +الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارهای پروژه رو انجام بدم فکرم پیش بچه هاست شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ما را از همسایه سمت چپیمون بگیر یه دره قهوه ای بزرگ من باهاشون هماهنگ می کنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه کنار جا کفشیه. از در رفتی تو سمت چپ یک اتاق که میز مطالعه مون اونجاست کشوی میز و باز کن همون رو پروژه را سنجاق کردم گذاشتم فقط زحمت مرتب کردن هاش هم میفته گردنت. شرمنده‌ام انشالله برات جبران کنم 🍂_این چه حرفیه باشه حتما میرم اتفاقاً بچه‌ها هم نگران پروژه بودند. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه. +ممنون. خدا سایه پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم می گفت: اومده بودی دم در خونه اگر کار واجبی داری بگو _کار واجب نه، حالا بعدا دربارش حرف میزنیم ... +باشه داداش ... پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ _خدا حافظ 🌿باران نم نم می بارید🌧 آماده شدم به سمت خانه‌شان حرکت کردم کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود وارد خانه شدم همه چیز مرتب بود👌 و سر جایش قرار داشت دور تا دور سالن پشتی‌های قرمزی چیده شده بود که رویشان پارچه سفید سه گوش پهن بود. از جالباسی کنار در یک چادر سفید گلدار🌸 آویزان بود نگاهی به عکس پدر محمد انداختم. 🍂وارد اتاق شدم که محمد گفته بود کیف چرمی قهوه ای💼 محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت یک کیف چرمی بنفش هم کنار کیف محمد بود که حدس زدم باید کیف ♥️ باشد. کشوی میز را باز کردم برگه‌های محمد درست همان رو بود؛ آنها را برداشتم چند ورق از سنجاق جدا شده بود دانه دانه از کشور بیرون آوردم حدود ۱۰ تا ۱۲ تایی می‌شد مشغول مرتب کردن کاغذ ها بودم که ناگهان ... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 3⃣4⃣ 🍂مدتی صبر کردن بهار آمد سال نو آغاز شده و مجدداً با خانواده‌ام درباره حرف زدم. اما باز هم به شدت با مخالفت شان مواجه شدم اصرار من و مخالفت آنها فایده اینا نداشت. تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی‌داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویند تنها به فاطمه♥️ بروم 🌿روز پنجم عید بود به محمد زنگ زدم☎️ و اجازه خواستم گفت: خبر می‌دهد فردایش زنگ زد بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادر می آیم. حس کردم می خواست قرار را به هم بزند اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت. 🍂روز قرار رسید صبح به آرایشگاه رفتم و سر و رویم را مرتب کردم😌 پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود با خیال راحت آماده شدم کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم کمی استرس😥 داشتم حرکت کردم و رفتم سر کوچه پارک کردم بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی را از صندلی عقب برداشتم آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم 🌿دل توی دلم نبود زنگ زدم در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد موقع روبوسی خندید و درگوشم آهسته گفت: +ماشاالله، خوشتیپ😉😉 مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم محمد و مادرش یک طرف نشستند👥 و من مقابلشان دو زانو نشستم مادرش سر حرف را باز کرد و گفت: +اون روز خیلی زحمت دادیم پسرم مارو رسوندی تا ترمینال خدا خیرت بده. _خواهش می‌کنم وظیفه بود 🍂+محمد خیلی ازت تعریف میکنه بارها ذکر خیر تو پیش ما گفته من فکر میکردم با خانواده تشریف میارین، البته محمد گفته بود شاید تنها بیاید من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم گفتم: _حالا یکم درگیر بودند، حالا انشاالله بعد مزاحمتون میشیم. +انشاالله که خیره 🌿بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد محمد هم به بهانه بردن جعبه شیرینی پشت سرش رفت و بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️ وارد سالن شدند محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود🙁 وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم اندکی گذشت نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می‌آید و هم پشت سرش😍 ... ... @YasegharibArdakan