❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سی_ودوم 2⃣3⃣
🍂از لودگی جمع کلافه شده بودم سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بی فایده بود از سر جایم بلند شدم با جدیت و صدای بلند گفتم:
_فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره من نه از #مشروب میترسم و نه از شما دلم نمی خواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه.
🌿نگرانی را در چشمهای مادرم می دیدم با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. اما مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد خطاب به پدرم گفت:
_تربیت یاد بچه ندادی ؟؟؟
گفتم:
+اگر تربیت یاد من نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم😡
_اگه دوبار توی گوشت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمیکردی.
🍂پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند گفت:
_بابا این #رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمی سازه بزارین راحت باشه. هر چی میل داره بخوره داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش.
🌿عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمیآمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد و سعی کرد به زور مجبور شد به نوشیدنم کند همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم گفت:
_این رو بگیر همین الان بخور
🍂بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم:
+نمیگیرم.
دستش را زیر چانه ام گرفت آورد و به زور سرم را بالا گرفت در چشمهایم خیره شد بوی سیگارش داشت خفه ام میکرد🤢 لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت:
_بگیر بخور
🌿چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم همه نگران و مستاصل شده بودند صدای نفسهای جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید😣 در حالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم:
🍂_به شما هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی برات متاسفم که دنیات اینقدر کوچیکه.
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم می خواست به هر جایی بروم به جز #خانه تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.
🌿حالم بد بود باران شدیدی⛈ می بارید به سمت خانه #محمد حرکت کردم ماشین را سر کوچه شان پاک کردن چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای هم را روی سرم گرفتم ضربه ها باران تند و شلاقی بود☔️ تا به در خانه برسم خیسِ خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد😔 ناامید شدم برگشتم تا به سمت ماشین بروم چند قدم دور نشده بودم که در باز شد😍 کوچه تاریک بود چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیکتر رفتم ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_سی_ودوم 2⃣3⃣
💟از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانمان🏘 می گفتند: فقط خانم ها می توانند همراه باشند. درمانگاه #سپاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. کَل کَل می کرد, داد و فریاد راه می انداخت. بهش می گفتم: حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم می شه؟ می گفت: نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم😢
💟آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم, اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح🌄 قبل از رفتن سر کار, یک لیوان #شربت عسل درست می کرد, می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال🤔بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می آورد, از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم, چون خانم ها و آقایان جدا بودند همه اش پیام می داد یا تک زنگ📱 می زد😅
💟جایی می نشست که بتواند من را ببیند👀. با ایما واشاره می گفت: کنار چه کسی بشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش💌 زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت😅
¤¤¤¤
💟نمی دانستم چه نقشه ای تو سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که #داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب ویاران اهل بیت (علیهم السلام) را نبش قبر می کند و می خواهد #حرم ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد, در یک جمله گفت: منم می خوام بروم😔 نه گذاشتم و نه برداشتم. بی معطلی گفتم: خب برو. فقط پرسیدم: چند روز طول می کشد؟ گفت: نهایتاً ۲۵ روز.
💟از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد اومده بودم. دور خانه راه افتاده بودم, مثل کمیته جست وجوی مفقودین دنبال خوراکی😋 می گشتم هر چه دم دستم می رسید در #کوله اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته; تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد.
💟پسته ونبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید☺️ ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینارو می خوریم😋 یکی را مسخره کرد که، مثل #لودر هرچی بذاری جلوش می بلعه😂 دستانش را گرفتم و نگاهش کردم, چشمانش از خوشحالی برق😍 می زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به #سوریه حسودیم میشه☹️
#ادامه_دارد ...
@YasegharibArdakan