eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 2⃣3⃣ 🍂از لودگی جمع کلافه شده بودم سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بی فایده بود از سر جایم بلند شدم با جدیت و صدای بلند گفتم: _فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره من نه از می‌ترسم و نه از شما دلم نمی خواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه. 🌿نگرانی را در چشمهای مادرم می دیدم با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. اما مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد خطاب به پدرم گفت: _تربیت یاد بچه ندادی ؟؟؟ گفتم: +اگر تربیت یاد من نداده بودن این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنین سکوت نمی کردم😡 _اگه دوبار توی گوشت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمیکردی. 🍂پدرم هول کرده بود و سعی کرد فضا را عوض کند گفت: _بابا این قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمی سازه بزارین راحت باشه. هر چی میل داره بخوره داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش. 🌿عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی‌آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد و سعی کرد به زور مجبور شد به نوشیدنم کند همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم گفت: _این رو بگیر همین الان بخور 🍂بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم: +نمیگیرم. دستش را زیر چانه ام گرفت آورد و به زور سرم را بالا گرفت در چشمهایم خیره شد بوی سیگارش داشت خفه ام میکرد🤢 لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت: _بگیر بخور 🌿چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم همه نگران و مستاصل شده بودند صدای نفسهای جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید😣 در حالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم: 🍂_به شما هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی برات متاسفم که دنیات اینقدر کوچیکه. در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم می خواست به هر جایی بروم به جز تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. 🌿حالم بد بود باران شدیدی⛈ می بارید به سمت خانه حرکت کردم ماشین را سر کوچه شان پاک کردن چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای هم را روی سرم گرفتم ضربه ها باران تند و شلاقی بود☔️ تا به در خانه برسم خیسِ خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد😔 ناامید شدم برگشتم تا به سمت ماشین بروم چند قدم دور نشده بودم که در باز شد😍 کوچه تاریک بود چهره جلوی در را درست نمی دیدم👤 نزدیکتر رفتم ... ... @YasegharibArdakan
📚 💞 2⃣3⃣ 💟از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانمان🏘 می گفتند: فقط خانم ها می توانند همراه باشند. درمانگاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. کَل کَل می کرد, داد و فریاد راه می انداخت. بهش می گفتم: حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم می شه؟ می گفت: نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم😢 💟آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم, اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح🌄 قبل از رفتن سر کار, یک لیوان عسل درست می کرد, می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال🤔بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می آورد, از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم, چون خانم ها و آقایان جدا بودند همه اش پیام می داد یا تک زنگ📱 می زد😅 💟جایی می نشست که بتواند من را ببیند👀. با ایما واشاره می گفت: کنار چه کسی بشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش💌 زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت😅 ¤¤¤¤ 💟نمی دانستم چه نقشه ای تو سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب ویاران اهل بیت (علیهم السلام) را نبش قبر می کند و می خواهد ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد, در یک جمله گفت: منم می خوام بروم😔 نه گذاشتم و نه برداشتم. بی معطلی گفتم: خب برو. فقط پرسیدم: چند روز طول می کشد؟ گفت: نهایتاً ۲۵ روز. 💟از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد اومده بودم. دور خانه راه افتاده بودم, مثل کمیته جست وجوی مفقودین دنبال خوراکی😋 می گشتم هر چه دم دستم می رسید در اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته; تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. 💟پسته ونبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید☺️ ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینارو می خوریم😋 یکی را مسخره کرد که، مثل هرچی بذاری جلوش می بلعه😂 دستانش را گرفتم و نگاهش کردم, چشمانش از خوشحالی برق😍 می زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به حسودیم میشه☹️ ... @YasegharibArdakan