eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💞 2⃣3⃣ 💟از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می اومد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانمان🏘 می گفتند: فقط خانم ها می توانند همراه باشند. درمانگاه بود و زنانه و مردانه اش جدا. راه نمی دادند بیاید داخل. کَل کَل می کرد, داد و فریاد راه می انداخت. بهش می گفتم: حالا اگه تو بیایی داخل سرم زودتر تموم می شه؟ می گفت: نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم😢 💟آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت می رفتیم, اجازه می دادند ایشان هم بیاید داخل. هر روز صبح🌄 قبل از رفتن سر کار, یک لیوان عسل درست می کرد, می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سوال🤔بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می آورد, از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم, چون خانم ها و آقایان جدا بودند همه اش پیام می داد یا تک زنگ📱 می زد😅 💟جایی می نشست که بتواند من را ببیند👀. با ایما واشاره می گفت: کنار چه کسی بشینم با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش💌 زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت😅 ¤¤¤¤ 💟نمی دانستم چه نقشه ای تو سرش دارد کلی آسمان ریسمان به هم بافت که سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب ویاران اهل بیت (علیهم السلام) را نبش قبر می کند و می خواهد ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد خوب که تنورش داغ شد, در یک جمله گفت: منم می خوام بروم😔 نه گذاشتم و نه برداشتم. بی معطلی گفتم: خب برو. فقط پرسیدم: چند روز طول می کشد؟ گفت: نهایتاً ۲۵ روز. 💟از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد اومده بودم. دور خانه راه افتاده بودم, مثل کمیته جست وجوی مفقودین دنبال خوراکی😋 می گشتم هر چه دم دستم می رسید در اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته; تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. 💟پسته ونبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید☺️ ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینارو می خوریم😋 یکی را مسخره کرد که، مثل هرچی بذاری جلوش می بلعه😂 دستانش را گرفتم و نگاهش کردم, چشمانش از خوشحالی برق😍 می زد. با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع می کنی که داره به حسودیم میشه☹️ ... @YasegharibArdakan