❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_سیُم 0⃣3⃣
🍂آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد، انگار این #عشق پخته ترم کرده بود صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین♥️ قصه ام را فراموش نکرده بودم حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور میکردم
🌿اما دیگر ساعتها در #بهشت_زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا میرفتم بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است که با کسی به نام #محمد دوست شدهام اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود اما می دانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم🎂 که اواخر مهر بود برای جشن ۴ نفره محمد را دعوت کنم
🍂بر خلاف تصورم محمد به محض اینکه پیشنهاد مادرم را شنید قبول کرد✅ آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس با هم به کتابفروشی📚 رفتیم و بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود هر چه قدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفته است در را باز کردم همه جا تاریک بود به محض اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد که ای کاش هرگز نمی شد😔
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک
🌿تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت انگار دنیا روی سرم آوار شده بود😞 از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمی دانست چه کند با گرفتاری و زحمت به بهانه لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت محمد گفتم:
_به خدا من نمیدونستم مادرم اینا رو دعوت کرده. واقعا معذرت می خوام خیلی شرمنده شدم منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچ وقت نمی گفتم امشب بیای. قرار بود من و تو و مادر و پدرم باشیم نمیدونم چی شد ...
🍂محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت:
_ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.
+شرمندم ... اصلا نمیدونم چی بگم😔
مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد. چون جمع خانوادگی است و معذب می شود. مادرم هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخر آمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت:
_برای غافلگیر شدن من از قبل چیزی برای درباره تعداد مهم آنها نگفته بوده
🌿آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار می خواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد. از عصبانیت نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه تولد🎁 پدر و مادرم سوئیچ یک #رنوی سبز بود در دهه هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذرهای از ناراحتی هم کم نشد ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_سیُم 0⃣3⃣
💟در ساعات⏱ مشخصی به من می گفتند: بروم به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم, قطره ای شیر نداشتم تا کمی شیر می آمد, زنگ📞 می زدم که: الان بیام شیر بدم؟ می گفتند: الان نه❌ اگه می خوای بده به بچه های دیگه. محمدحسین اجازه نمیداد. خوشش نمی آمد از این کار.
💟دو دفعه رفت آن دنیا و #احیا شد, برگشت. مرخصش که کردند, همه خوشحال شدیم که روبه بهبودی رفته است. #پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش, در خانه تا نگاهش به او افتاد, یک دل نه صددل عاشقش شد😍 مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش می رفت. اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد😔
💟دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد. هی سیاه می شد. حتی نمی توانست راحت گریه کند😭 تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت می گفت: ازعمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه #تموم_کنه. سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه.
💟حال و روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه, اینقدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد و می گفت: این بچه یه شب اومد خونه, همه رو وابسته💞 و بیچاره ی خودش کرد و رفت!
💟محمدحسین باید می رفت. اوایل ماه🌙 رمضان بود. گفتم: تو برو. اگه خبری شد زنگ📞 می زنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند: بچه تمام کرد😭 شب دیوانه کننده ای بود. بعد از پنجاه روز #امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم,
دور خانه می رفتم, گریه می کردم و روضه ی حضرت رباب ( سلام الله علیها)
می خواندم.
💟مادرم #سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشند. عکس ها, سونوگرافی ها وهر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت, گذاشت زیر تخت. با پدر ومادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری, سوم, هفتم وچهلم. خانواده اش گفتند: بچه کوچیک این مراسما رو نداره. حرف حرف خودش بود.
💟پدرش باحاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سر شناسی در #یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند, محمدحسین روی حرفش حرف نمی زد. خیلی با هم #رفیق بودند.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan