#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_نوزده 9⃣1⃣
💟تاریخ تولد و #شهادت شهدا🌷 را که می خواند, می زد توی سرش: ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن, هیچ خاصیتی ندارم😔 تازه وارد سپاه شده بود, نُه ماه بعد از عروسی, برای دوره آموزشی پاسدار می رفت اصفهان. پنجشنبه جمعه ها می آمد.
#یزد ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد. از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند. صبح ها ساعت🕰 هشت می رفت تا دوی بعد از ظهر. می خوابیدم 😴تا نزدیک ظهر. بعد هم تا ختم قرآن روزانه ام را می خواندم می رسید. استراحتی می کرد ومی زدیم بیرون و افطاری را بیرون می خوردیم.
💟خیلی وقتها پیاده می رفتیم تاتخته فولاد و #گلستان شهدا🌷 به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم. سی وسه پل، خواجو. همان جا هم تکه کلامی سر زبانش افتاد: امام وشهدا🌷 هر وقت می خواست بپیچاند می گفت: امام و شهدا. کجا می روی؟ پیش امام وشهدا❗️ با کی می روی؟ با امام وشهدا!
💟کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب 📚می خواند. #رمان های انقلاب, کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه ی شهدا. کتاب های #شهدا را به روایت همسرشان را خیلی دوست😍 داشت. شهید چمران, همت و مدق. همیشه می گفت: دوست دارم اگه شهید شدم, #کتاب_زندگی_ام رو روایت فتح چاپ کنه. حتی اسم برد که در قالب کتاب های "نیمه ی پنهان ماه🌙" باشد.
💟می گفت: در خاطراتت چه چیزهایی را بگو, چه چیزهایی را نگو. شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش 🖥ذخیره کرد وگفت: اینا رو هم ته کتاب اضافه کن. عادت نداشتیم که هر کسی تنهایی👤 بنشیند برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش, یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمی کرد.
💟بلند می خواند که بشنوم در آشپزی🍲 خودش را بازی می داد. اما زیاد راهش نمی دادم که بخواهد تنها پخت وپز کند. چون ریخت وپاش می کرد و کارم دو برابر می شد😅 بهش می گفتم: شما کمک نکنی, بهتره. آدم منظمی نبود. راستش اصلاً این چیزها برایش مهم نبود در قوطی زرد چوبه ونمک را جابجا می گذاشت🤦♀ ظرف وظروف را طوری می چید لبه ی اُپن که شتر 🐪با بارش آنجا گم می شد.
💟روزه هم اگه می گرفتیم, باید با هم نیت می کردیم. عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد. مثل عرفه, رجب, شعبان. گاهی #سحری درست می کردم, گاهی شام دیر می خوردیم به جای سحری. اگه به هر دلیلی یکی از ما نمی توانست روزه بگیرد. قرار براین بود آن یکی, به #روزه دار تعارف کند. جزء شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند.اینطوری ثوابش را می برد.
💟برای خواندن نماز شب 📿کاری به کار من نداشت. اصرار نمی کرد با هم بخوانیم. خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هرشب 🌃بلند می شد برای #تهجد. نه هر وقت مکان و فضا مهیا بود, از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا می کرد. گاهی فقط به یک #سجده. کم پیش می آمد مفصل وبا اعمال بخواند. می گفت: آقای بهجت می فرمودند: اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن و فقط یه سجده ی شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی, همونم خوبه👌
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_وهفتم 7⃣2⃣
💟بعد هم دم گرفت: عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم. عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!😭
موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل تا حرم حضرت رقیه(س) راهی نبود, پیاده🚶می رفتیم. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم.
💟حال وهوای حرم حضرت زینب(س) را شبیه حرم #امام_رضا(علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجد اموی, خرابه شام, محل سخنرانی حضرت زینب(س)👌هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به #عربی می پرسید و به من می گفت.
💟از محمد حسین سوال کردم: کجا به لبای امام حسین(ع) چوب خیزان می زدن؟ ریخت به هم. گفت: من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت😔 گاهی من روضه می خوندم, گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهن💬 یک دفعه دیدیم #حاج_محمود کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است. تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش #روضه می خواند. حال خوشی داشت.
💟به محمد حسین گفتم: برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟ به قول خودش: تا آخر بازار ما رو بازی داد! کوتاه بود ولی #پر_معنویت. به حرم که رسیدیم, احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم👋
💟ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی. دکتر گفت: مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه. باید استراحت مطلق داشته باشی. دوباره در #یزد ماندگار شدم. می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش می گفت: می رم بیابون. شرایط خیلی #سخت تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت: عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور! از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که #تو نباشی☹️
💟دکتر #ممنوع السفرم کرده بود🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند #ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می شد. مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی. دکترها نظرات متفاوتی داشتند.
💟دکتری گفت: شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😐 چند تا از پزشکان گفتند: می توانیم نامه بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو #سقط کنی.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_سیُم 0⃣3⃣
💟در ساعات⏱ مشخصی به من می گفتند: بروم به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم, قطره ای شیر نداشتم تا کمی شیر می آمد, زنگ📞 می زدم که: الان بیام شیر بدم؟ می گفتند: الان نه❌ اگه می خوای بده به بچه های دیگه. محمدحسین اجازه نمیداد. خوشش نمی آمد از این کار.
💟دو دفعه رفت آن دنیا و #احیا شد, برگشت. مرخصش که کردند, همه خوشحال شدیم که روبه بهبودی رفته است. #پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش, در خانه تا نگاهش به او افتاد, یک دل نه صددل عاشقش شد😍 مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش می رفت. اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد😔
💟دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد. هی سیاه می شد. حتی نمی توانست راحت گریه کند😭 تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت می گفت: ازعمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه #تموم_کنه. سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه.
💟حال و روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه, اینقدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد و می گفت: این بچه یه شب اومد خونه, همه رو وابسته💞 و بیچاره ی خودش کرد و رفت!
💟محمدحسین باید می رفت. اوایل ماه🌙 رمضان بود. گفتم: تو برو. اگه خبری شد زنگ📞 می زنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند: بچه تمام کرد😭 شب دیوانه کننده ای بود. بعد از پنجاه روز #امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم,
دور خانه می رفتم, گریه می کردم و روضه ی حضرت رباب ( سلام الله علیها)
می خواندم.
💟مادرم #سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشند. عکس ها, سونوگرافی ها وهر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت, گذاشت زیر تخت. با پدر ومادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری, سوم, هفتم وچهلم. خانواده اش گفتند: بچه کوچیک این مراسما رو نداره. حرف حرف خودش بود.
💟پدرش باحاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سر شناسی در #یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند, محمدحسین روی حرفش حرف نمی زد. خیلی با هم #رفیق بودند.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
📌 تعطیلی دوباره نماز جمعه در اردکان
🔻 به گفته حجت الاسلام شریفی رئیس شورای سیاستگذاری ائمه جمعه استان یزد، در پی شیوع بیماری کرونا در برخی از شهرستان های استان نماز جمعه این هفته در شهرستانهای #تفت، #میبد، #اردکان و #خاتم برگزار نمی شود.
🔻 وی افزود: آیین عبادی و سیاسی نماز جمعه در شهرستانهای #یزد، #بافق، #بهاباد، #اشکذر، #مهریز و #ابرکوه برگزار می شود./اردکان برخط
@Ardakaneemrooz_ir
هدایت شده از مرابطون
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت جالب آیتالله مجتهدی تهرانی از ثواب روضه خواندن در خانه
🔹برای زن و بچه و مادرتان روضه بخوانید.
#روضه_خانگی
روضه امام حسین(ع) تعطیلی ندارد🏴
روضه های خانگی در شهرستان یزد
آدرس کانال #روضه_خانگی
رابط اردکان: شیخ حسین حیدریان 09130719929
https://eitaa.com/rozehkhanegi_amirbayanyazd
مدیرکانال : 09137241683
09134534642
#محرم #ماه_محرم
#روضه #روضه_خانگی
#محرم #ماه_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#شبکه_یزد #شبکه_استانی_یزد
#ایران #یزد #اردکان
#جهاد_ادامه_دارد
#گروه_فرهنگی_هنری_شمیم_آسمان