#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_دوم 2⃣
💟وقتی دیدم توجهی نمی کنند رفتم پیش آقای #محمدخانی صدایش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سربه زیر آمد که "بفرمایین". بدون مقدمه گفتم: "این موکتا کمه" گفت: قد همینشم نمیان! بهش توپیدم: مامکلف به وظیفه ایم نه #نتیجه! اوهم باعصبانیت جواب داد: این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش.
💟همین که دعا شروع شد روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ👥 نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار #معراج_شهدا🌷یکی ازجعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه📚 مقررکرده بود برای جابه جایی وسایل #بسیج، حتماً باید نامه نگاری شود. همه کارها با مقررات و هماهنگی #او بود.
💟من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم. هرکاری به نظرم درست بود, همان را انجام می دادم😎 جلسه داشتیم آمد اتاق بسیج خواهران. بادیدن قفسه خشکش زد😦 چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم با دلخوری پرسید: این اینجاچی کارمیکنه⁉️ همه ی بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم, دیدم کسی نُطق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم:
💟گوشه ی معراج داشت خاک میخورد. آوردیم اینجابرای #کتابخونه. باعصبانیت گفت: من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! آن وقت شما به این راحتی می گین کارش داشتین😠 حرف دلم راگذاشتم کف دستش: مقصر شمایین که باید همه ی کارا زیر نظرو با تایید شما انجام بشه! اینکه نشدکار! #لبخندی نشست روی لبش وسرش را انداخت پایین.
💟با این یادآوری که "زودترجلسه راشروع کنین" بحث راعوض کرد. وسط #دفتربسیج جیغ کشیدم, شانس آوردم کسی آن دورور نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک وشوخی بود. خانم ابویی که به زور جلو خنده اش راگرفته بود. گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای #خواستگاری💞 ازتو!
💟اصلاًتوذهنم خطورنمی کرد #مجرد باشد. قیافه جاافتاده ای داشت. اصلاً توی باغ نبودم تا احدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفتر نهاد رهبری است. بی محلی به #خواستگارهایش را هم از سر همین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد!
💟به خانم ایوبی گفتم: بهش بگواین فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون. شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند😒 وصله نچسبی بود برای #دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد. ازمن انکار از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی تا دیروز رو به دیوار می نشست حالا این طور مثل سایه همه جا #حسش_میکنم.
💟دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد😣 ناغافل مسیرم را کج کردم. ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجایی جلوی چشمم بود. معراج شهدا، دانشگاه، دم دردانشگاه، نمازخانه وجلوی دفتر نهاد رهبری، گاهی هم #سلامی می پراند.
💟دوستانم می گفتند: ازاین آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا، کسی که حتی کارهای معمولی و #عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد. دلش♥️ گیر کرده وحالا گیر داده به یک نفرو طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من #خسته_نباشید می گفت. یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های🚙 مختلف می رفتند. بین این همه آدم ازمن می پرسید: باچی وکی برمی گردید؟
💟یک بار گفتم: به شما ربطی نداره که من با کی میرم😐 اسرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم، می گفتم: اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین. قرارنیست اتفاقی بیفته. گاهی هم که در اردوی #مشهد، سینی سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه. عزو التماس کرد که سینی رو بدید به من سنگینه!
💟گفتم: ممنون خودم می برم و رفتم ازپشت سرم گفت: مگه من #فرمانده نیستم؟ دارم میگم سینی رو بدین به من. چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرمانده بسیج هستین، نه فرمانده آشپزخونه😏 گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید. ولی انگار نه انگار🤦♀چند دفعه کارهایی را که می خواست برای #بسیج انجام دهم، نصف نیمه رها کردم وبعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار #نتیجه عکس می داد.
💟نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم وگور کنم وکمتر در برنامه و #دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک می زد برای برنامه های #بوی_بهشت. راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر یک روحانی کنار معراج شهدا🌷 تفسیر #زیارت_عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند. بعد از نماز📿هم کنار شمسه ی معراج #افطار می کردیم. پنیر🧀که ثابت بود. ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد: هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش🍲نذری
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
💟اگر سردردی🤕, مریضی یا هر مشکلی داشتیم , معتقد بودیم برویم #هیئت خوب می شویم👌می گفت: میشه توشه ی تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی! در محرم بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند: بس است. ولی او از این هیئت بیرون می آمد, می رفت هیئت بعدی. یک سال 🗓 روز #عاشورا از شدت عزاداری , چند بار آمپول دگزا زد. بهش می گفتم: این آمپولها ضرر داره. ولی او کار خودش را می کرد☹️
💟آخر سر که دیدم حریف نیستم, به پدر و مادرم گفتم: شما بهش بگین. ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود
خیلی به هم ریخته می شد😞 ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد, تا در خانه. هم برای خودش بهتر بود, هم برای بقیه. می دانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با سر وصورت #زخم وزیلی می آمد بیرون.
💟هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین می شد , دلم هُری می ریخت😢 دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را #می_زند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش رانبیند. مادرم می گفت: هر وقت از هیئت ها بر می گرده, مثل گُلیه که شکفته. داخل ماشین #مداحی می گذاشت با مداح همراهی می کرد ویک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد.
💟شیشه ها را می داد بالا, صدا را زیاد می کرد. آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمی شنیدیم. جزء آرزوهایش بود در خانه #روضه ی هفتگی بگیریم. اما نمی شد😔 چون خانه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد. می گفت: دو برابر خونه تیر وتخته داریم! فردای روز پاتختی, چند تا از رفقایش👥 را دعوت کرد خانه بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفت. یکی شان #طلبه بود که سخنرانی🎤 کرد و بقیه مداحی کردند. #زیارت_عاشورا وحدیث کسا هم خواندند. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم.
💟چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم. رفت از بیرون پیتزا🍕 خرید برای شام. البته زیاد هیئت دونفری👥 داشتیم. برای سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط #روضه هم می خواندیم. بعد چای, نسکافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: این خوردنیا الان مال #هیئته😍هروقت چای می ریختم می آوردم, می گفت: بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!
💟زیارت عاشورا می خواندیم و #تفسیر می کردیم. اصرار نداشتیم زیارت جامعه ی کبیره, را تا ته بخوانیم. یکی دو صحفه📖 را با معنی می خواندیم. چون به زبان عربی مسلط بود👌 برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد. کلاً آدم بخوری بود موقع رفتن به هیئت, یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه, بستنی یا غذا🍝 گاهی پیاده می رفتیم #گلزار_شهدای🌷 یزد. در مسیر رفت و برگشت, دهانمان می جنبید.
💟همیشه دنبال این بود برویم رستوران, غذایی بیرون بهش می چسبید. من اصلاً اهل خوردن نبودم. ولی او بعد از #ازدواج💞 مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود. واز خوردنش لذت می برد😋
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣
💟نمی دانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش وبش کرد وبعد آمد که بیا بریم رو پشت بوم! رفتیم آن بالا وعکس📸 گرفتیم. می خندید 😊ومی گفت: ما که تکالیفمون رو انجام دادیم, عکسمونم گرفتیم. بعد رفتیم روستای #شیث_نبی(علیه السلام) روستای سر سبز وقشنگی بود بالای کوه⛰, بعد از زیارت حضرت شیث نبی(علیه السلام)
رفتیم مقبره ی شهید🌷 سید عباس موسوی, دومین دبیر کل حزب الله.
💟محمد حسین می گفت: از بس مردم بهش علاقه داشتن♥️ براش بارگاه ساختن! قبر زن وبچه اش هم در آن ضریح بود. با هم در یک ماشین 🚕 #شهید شده بودند. هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود💥 برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شده اند. پشت آرامگاه, به ماشین سوخته #شهید هم سری زدیم.
💟نهار را در بعلبک خوردیم هم من غذاهای لبنانی🍲 را می پسندیدم و هم او با ولع می خورد. خداوند متعال را شکر می کرد. بعد هم درحق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت: به به😋 عجب چیزی زدیم به بدن! زود می رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسجد راس الحسین(ع) خواندیم. مسجد بزرگی که #اسرای_کربلا شبی🌃 را در آنجا بیتوته کرده اند. در این مسجد, مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد(ع) مشخص شده بود. قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از #سر مبارک امام حسین(ع)
💟همان جا نشست به #زیارت_عاشورا را خواندن, لابه لایش روضه هم می خواند.
راس تو می رود بالای نیزه ها
من زار می زنم😭 در پای نیزه ها
•--✵❃✵--•
آه ای ستاره ی 💫 دنباله دار من
زخمی ترین سرِ نیزه سوار من
•--✵❃✵--•
با گریه😭آمدم اطراف قتلگاه
گفتی که #خواهرم برگرد به خیمه گاه
•--✵❃✵--•
بعداز دقایقی دیدم که پیکرت
در خون فتاده وبر نیزه ها #سرت
•--✵❃✵--•
ای #بی_کفن چه با این پاره تن کنم؟
با #چادرم تو رو باید کفن کنم
•--✵❃✵--•
من می روم ولی جانمـ❣ کنار توست
تا سال های سال #شمع_مزار توست
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
💡#معرفت | حسینی هستیم یا یزیدی؟!
🔕گفت: سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن.به هیچ چیز فکر نکن، ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم...
✅گفتم: زیارت عاشورا را خوانده ای؟
🔴دو دسته جمله دارد: یا سلام یا لعن!
♻️جامعه هم دو دسته دارد...
مورد سلام اهل بیت علیه السلام و مورد لعنشان...
💥عاقبت هم دو دسته میشوند، #بهشت و #جهنم،حد وسط ندارد.
🌀گفت: حتی بی طرف ها؟؟؟؟!
✅گفتم: در #زیارت_عاشورا جوابت هست...
"و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله"
🌹امام صادق(علیه السلام) آن #بی_طرف ها را هم لعن کرده...
💠هر که در لشکر حسین(علیه السلام) نباشد،
خواه در محفل #شراب باشد یا #نماز...
یزیدی است...
🌀گفت: #زمانه عوض شده،فرق کرده...
✅گفتم: باز زیارت عاشورا جوابت را داده،
(و اخر تابع له علی ذلک)
تا #آخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده..
قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد!!
🌀گفت: با این حساب #کل_یوم_عاشورا یعنی چه؟
✅گفتم: یعنی #حسین_زمان و شمر امروزت را بشناس...
عاشورا تمام #تاریخ را دو دسته کرده است،یا حسینی یا یزیدی!
🌀گفت: حسین زمان که در غیبت است؟
✅گفتم: اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، "#مسلم "ولی امر است.
🔴ببین چقدر گوش به فرمان #ولی_فقیه هستی...
⚡️اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
@YasegharibArdakan
ارسالی از طرف شما :
سلام و عرض ادب
من یک سال پیش شاید خوندم کتاب #تنها_گریه_کن
به خانوما ویژژژه توصیه میکنم بخوانید که از خانوم بودنتون احساس غرور میکنید😍
ویک #پیشنهاد به همه خوانندگان این کتاب، صفحه آخر که رسیدین و صورتتون از اشک خیس شده،
توسل پیدا کنید به شهید
مثلا یک #زیارت_عاشورا بخونید و هدیه کنید به شهید محمد معماریان و شک نکنید که حاجت میگیرید.
شهدا خیلی ابرو دارند پیش خدا🌹
من خودم مدتی درگیر یک بیماری بودم ودنبال معالجه بودم و خسته شده بودم عاشورا خوندم و درکمال نا امیدی بعد از سلام عاشورا بیماریم برطرف شد و هنوز بعد یکسال برنگشته بیماریم از حرمت خون شهید😭