eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💞 0⃣1⃣ 💟رفتم به اتاقم با هدیه هایش🎁 ور رفتم. کفن شهیدگمنام, . صدای اذان مسجد بلند شد. مادرم سر کشید داخل اتاق وگفت: نخوابیدی؟ برو یه سوره بخوان. ساعت شش و نیم صبح خاله ام آمد. با مادر وسایل سفره عقد💞را جمع می کردند. نشسته بودم و بّربّر نگاهشان می کردم. 💟به خودم می گفتم: یعنی همه اینها داره جدی میشه؟ خاله ام غرولندی کرد که کمک نمی کنی حداقل پاشو لباست رو بپوش. همه عجله داشتند که باید زودتر بریم عقد خوانده شود تا به شلوغی امام زاده نخوریم. وقتی با کت و شلوار دیدمش, پقی زدم زیرخنده😂 هیچ کس باور نمی کرد این آدم, تن به کت و شلوار بدهد. 💟از بس ذوق مرگ بود. خنده ام گرفت. به شوخی بهش گفتم: شما کت و شلوار پوشیدی یا شما رو پوشید؟ درهمه عمرش فقط دو بار کت و شلوار پوشید: یکی برای مراسم عقد. یک بارهم عروسی. در و همسایه دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند: حالاچرا امام زاده⁉️ 💟نداشتیم بین فک و فامیل کسی این قدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت. سفره ساده ای انداختیم, وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر🧀و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه ی را بگذارم سفره عقد. 💟سال🗓۱۳۸۶ که حضرت آقا اومده بودند یزد, متنی📝بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چن وقت بعد, ازطرف دفتر ایشان زنگ☎️ زدند منزلمان که نویسنده این متن زنه یامرد؟ مادرم گفت: دخترم نوشته! یکی دوهفته گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است. 💟آقای آیت اللهی خطبه ی مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش👌 فامیل می گفتند: ما تا حالا این طور خطبه ای ندیده بودیم. حالا در این هیرو ویر پیله کرده بود که برای 🌷دعا کنم. می گفت: اینجاجاییه که دعا مستجاب می شه. فامیل که در ابتدای امر, گیج شده بودنند, آن از ریخت و قیافیه ی داماد, این هم از مکان خطبه ی عقد, آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. 💟بعضی ها که فکر می کردند است. با توجه به اوضاع مالی پدرم, خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال❓ شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده که گفته است عده ای هم بامکان ازدواجمان کنار می آمدند. ولی می گفتند: مهریه اش رو کجای دلمون بذاریم. تا سکه هم شد مهریه؟؟ 💟همیشه در فضای مراسم عقد, کف زدن وکِل کشیدن واین ها دیده بودم, رفقای زیارت عاشورا📖 خوانده بودند, مراسم وصل به و روضه شد. البته خدای متعال درو تخته را جور می کند. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 7⃣1⃣ 💟اگر سردردی🤕, مریضی یا هر مشکلی داشتیم , معتقد بودیم برویم خوب می شویم👌می گفت: میشه توشه ی تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی! در محرم بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند: بس است. ولی او از این هیئت بیرون می آمد, می رفت هیئت بعدی‌. یک سال 🗓 روز از شدت عزاداری , چند بار آمپول دگزا زد. بهش می گفتم: این آمپولها ضرر داره. ولی او کار خودش را می کرد☹️ 💟آخر سر که دیدم حریف نیستم, به پدر و مادرم گفتم: شما بهش بگین. ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود خیلی به هم ریخته می شد😞 ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد, تا در خانه. هم برای خودش بهتر بود, هم برای بقیه. می دانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با سر وصورت وزیلی می آمد بیرون. 💟هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین می شد , دلم هُری می ریخت😢 دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را . معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش رانبیند. مادرم می گفت: هر وقت از هیئت ها بر می گرده, مثل گُلیه که شکفته. داخل ماشین می گذاشت با مداح همراهی می کرد ویک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد. 💟شیشه ها را می داد بالا, صدا را زیاد می کرد. آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمی شنیدیم. جزء آرزوهایش بود در خانه ی هفتگی بگیریم. اما نمی شد😔 چون خانه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد. می گفت: دو برابر خونه تیر وتخته داریم! فردای روز پاتختی, چند تا از رفقایش👥 را دعوت کرد خانه بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفت. یکی شان بود که سخنرانی🎤 کرد و بقیه مداحی کردند. وحدیث کسا هم خواندند. این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم. 💟چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم. رفت از بیرون پیتزا🍕 خرید برای شام. البته زیاد هیئت دونفری👥 داشتیم. برای سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط هم می خواندیم. بعد چای, نسکافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: این خوردنیا الان مال 😍هروقت چای می ریختم می آوردم, می گفت: بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم! 💟زیارت عاشورا می خواندیم و می کردیم. اصرار نداشتیم زیارت جامعه ی کبیره, را تا ته بخوانیم. یکی دو صحفه📖 را با معنی می خواندیم. چون به زبان عربی مسلط بود👌 برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد. کلاً آدم بخوری بود موقع رفتن به هیئت, یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه, بستنی یا غذا🍝 گاهی پیاده می رفتیم 🌷 یزد. در مسیر رفت و برگشت, دهانمان می جنبید. 💟همیشه دنبال این بود برویم رستوران, غذایی بیرون بهش می چسبید. من اصلاً اهل خوردن نبودم. ولی او بعد از 💞 مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود. واز خوردنش لذت می برد😋 ... @YasegharibArdakan
📚 💞 8⃣1⃣ 💟هیئت که می رفتیم, اگر پذیرایی یا نذری می دادنند, به عنوان برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم. ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از رایه العباس با لیوان چای☕️ روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای وقند را به من تعارف می کرد, حتی بچه های مذهبی هم نگاه می کردند. 💟چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرهاشان می گفتند: حاج آقا یاد بگیر, از تو کوچیک تره☹️ خیلی بدش می آمد, از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند می گفت: مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟ 💟ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود❌حتی می گفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن. اعتقادش این بود که خط کش اسلام کار کن. پدرم می گفت: این دختر قبل ازدواج خیلی چموش بود. ما می گفتیم شوهرش ادبش می کنه. ولی شما که بدتر از اون رو لوس کردی! بدشانسی آورده بود. 💟با همه ی بخوری اش, گیر زنی افتاده بود که اصلاً آشپزی بلد نبود😁 خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم. کمی هم از مادرم. ابگوشت مرغ 🍗و ماکارونی اش حرف نداشت. اما عدسی را از بس زمان دانشجویی برا هیئت پخته بود, از خانم ها هم خوشمزه تر می پخت😋 املتش که شبیه املت نبود. نمی دانم چطور همه ی موادش را این طور میکس می کرد, همه چیز داخلش پیدا می شد 💟یادم نمی رود اولین باری که عدس پلو پختم. نمی دانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت, آب عدس هم اضافه کردم, شفته پلو شد وقتی گذاشتم وسط سفره خندید,️ گفت: فقط شمع کم داره که به جای کیک 🎂تولد بخوریم😂 اصلاً قاشق فرو نمی رفت داخلش. آن را برد ریخت روی زمین که پرنده ها 🕊بخورند و رفت پیتزا خرید. 💟دست به سوزنش هم خوب بود. اگر پارچه ای پاره می شد, دکمه ای کنده می شد, یا نیازی به دوخت و دوز بود, سریع سوزن را نخ می کرد. می گفت: کوچیک که بودم, مادرم معلم بود ومی رفت مدرسه من پیش مادر بزرگم بودم. خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت. 💟یکی از تفریجات ثابتمان پیاده روی🚶‍♂ بود. در طول راه تنقلات می خوردیم رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب می شد. پنجشنبه ها یا صبح🌄 جمعه غذایی آماده بر می داشتیم و می رفتیم بهشت زهرا تا بعد ازظهر می چرخیدیم. یک جا بند نمی شد, از این 🌷 به آن شهید. از این قطعه به آن قطعه. 💟اولین بار که رفتیم گفت: برای اینکه وصلت سر بگیرد, نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته⚡️ با هزینه ی خودم تعویض کنم. یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود. یک روز هم پنج تا. گفتم: مگه از سنگ قبر, ثوابی به می رسد؟ گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت بود, باز همین رو می گفتی؟ 💟به انس و علاقه💞 خاصی داشت به خصوص به مناجات هایش‌. شهید محمد عبدی🌷 را هم خیلی دوست😍 داشت. اسم جهادی اش را گذاشته بود: ، عمار را از کلید واژه "این عمار" حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها می گفتند: از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی. ذوق😍 می کرد تا این را می شنید. 💟الگویش در ریش گذاشتن, به محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد شهید🌷 شد, واقعاً به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانمان را مرتب می کردیم. می خواستم چینش دکور را تغییر بدهم. کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال 😌شد ومی گفت: آقا زاده ای که روی همه رو کم کرد. تا چند وقت پیش عکس را روی ماشین🚙 و داخل اتاق داشت. 💟همه ی شهدا را فرض می کرد که اینا حیات دارن ولی ما نمی بینیم. تمام سنگ ها قبرهای شهدا را دست می کشید ومی بوسید. بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پا برهنه👣 می شد. ولی در هیچ وقت ندیدم کفشش👞 را دربیاورد. ... @YasegharibArdakan
📚 💞 4⃣2⃣ 💟برنامه ریزی می کرد تا نمازها را در حرم باشیم. تا حالِ داشت درحرم می ماند. خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم , می گفت: نشستن بیخودیه! خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن دور حرم چرخید. درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه می افتادیم. می رفتیم صحن کوثر و بعد انقلاب و آزادی و جمهوری. تا می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی, گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست ودعامی خواند ومناجات می کرد. 💟چند بار زنگ 📞زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم: شدی, بال در آورد😍 بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم☹️ گیج بودم, نه خوشحال نه ناراحت. پنج شنبه، جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه ی کیک🍰 وارد شد. زنگ📞 زد به پدر ومادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش بود. چند برابر هم شد. از چیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد. از خرید عطر وپاستیل و لواشک گرفته😋 تا موتور سواری 🏍 با موتور من را می برد . 💟حتی در تهران با موتور عمومیش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا(س) هر کس می شنید, کُلی بدو بیراه بارمان می کرد که مگه دیوونه شدین می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟ حتی نقشه کشیدیم بی سر وصدا برویم . پدرش بو برد ومخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می زد. حال وهوای شیرینی بود😍دوست داشتم. 💟تمام جمله هایی را که در کتاب 📚ریحانه بهشتی آمده, پا به پای من انجام می داد. بهش می گفتم : این دستورات برای مادر بچه اس😳 می گفت: خب منم . جای دوری نمی ره که😉 خیلی مواظب خوردنم بود. اینکه هر چیزی را دست هرکسی نخورم. اگر می فهمید مال شهبه ناکی خورده ام, زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: بیا بریم . می خواست هم زیارتی بروم. هم آب وهوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش واین ها نبود. بار اول بود می رفتم لبنان. 💟او قبلاً رفته بود وهمه جا را می شناخت هرروز پیاده می رفتیم روضه الشهدین. آنجا سقف تزیین شده و خیلی با صفا😍بود. بهش می گفتم: کاش هم اجازه می دادن مثه اینجا هرساعت از شبانه روز که می خواستی بری. شهدای🌷 آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغینه وپسر سید حسین نصرالله چطور به شهادت🌷 رسیده اند ... @YasegharibArdakan
📚 💞 5⃣3⃣ 💟هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از های من را با خودش می برد. یکی پرسنلی, یکی دیگه هم را خودش گرفته📸 وچاپ کرده بود. در ماموریت , با گوشی📱از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد. گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: می خوام رو گوشی داشته باشم! 💟هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد. میدونستم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته نگاهم روی صحفه اش بود. مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار را نگاه می کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شدم یک دفعه برایم فرستاد📲 💟عکس سفرهایمان را می فرستاد که، یادش بخیر, پارسال همین موقع! فکر اینکه درچه راهی و برای چه کاری رفته است, مرا و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه ی پدرم🏡 هستم و خیلی هم خوش می گذره. ولی این طور نیست❌ هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. هم چیزیه که تمومی نداره. گرفتاری شیرینی بود. 💟هیچ وقت از کارش نمی گفت🤐 در خانه هم همین طور, خیلی که سماجت می کردم چیزهایی می گفت و سفارش می کرد: به کسی چیزی نگو❌ حتی به پدر و مادرت. البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم، بعضی از اطلاعات را که لو می داد, خودم را طبیعی جلوه دادم ومتوجه نمی شد😉 روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد. 💟حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم. باز لام تا کام حرفی نمی زدم. می دانستم اگر کلمه ای درز کند, سریع به گوش همه می رسد و تهش بر می گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم❤️ بند کنم. اما به اش می ارزید. 💟می گفت: شیعه واقعی هستن. واز مردانگی هایشان😍 تعریف می کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد, پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش💞 دارند. برایش نامه💌 نوشته بودند. عطر و انگشتر و تسبیح 📿بهش هدیه داده بودند. 💟خودش هم اگر در محرم و صفر می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم 🏴 واین طور چیزها می خرید می گفت: حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می کنن. یا می گفت: من عربی می خوندم واونا با من . جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم😍 می آمد که در هر موقعیتی برای خودش راه می انداخت. ... @YasegharibArdakan