❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وسوم 3⃣5⃣
🍂همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد بعد از مدتی در را باز کرد قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت:
_نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش
+ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم
_حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
🌿زیباترین جوابی بود که میتوانستم بشنوم. نگاهی به ساعتم انداختم خیلی دیر شده بود گفتم:
+داره دیر میشه اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم
_برید خدا پشت و پناهتون
+خدا حافظ
_خدا نگهدار
_در را به آرامی بست. سرم را زمین انداخته و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان هم آنجا متوقف میشد این سخت ترین خداحافظی ها زندگیم بود.
🍂نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم پدر و مادرم با چهرهای برافروخته و نگران منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظیه مفصلی کنیم وارد سالن ترانزیت شدم قرآن #فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدن نقطه پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم.
🌿 پدر جانم باز هم #سلام
اینبار دخترکَت و دل های دخترانه آورده این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه نبودنت را بر روی سرم جبران کنند اما خودت هم خوب می دانی که جای خالیت با هیچ چیز نمی شود باباجان دوستمحمد امروز تنها و بدون خانواده به #خواستگاری من آمد مادر مثل همیشه محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودشان واگذار نمود
🍂اما محمد تمام دیشب را نگران بود چند وقتی می شود که درباره دوستش #رضا با من حرف می زند محمد می گوید از آن روزی که مرا در #بهشتزهرا دیده عاشقم♥️ شده همان روزی که آمده بودم و قبر به قبر عطر پیراهنت را جستجو می کردم ... فقط خدا می داند که چقدر دلم گرفته بود
🌿چقدر دنبال قبرت گشتم
آمده بودم تا شاید پیدایت کنم و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم😭 چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم ... قسَمت دادم که نشانهای از خودت بدهی همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد
🍂محمد می گوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است می گفت خودت باب دوستی را بین شان باز کردهای وقتی که می خواست درباره #رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند. برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی نگفتی " #ضام_ آهو سفارش کرده برای شستن قبور شهدا🌷 در آخرین روز سال #رضا را هم با خود ببرید ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وهفتم 7⃣6⃣
🍂وقتی در را باز کردم. دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. #مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن📖 می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند.
🌿فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای #مادربزرگ بود. گفتم:
_ دایی کجاست؟ از #بابا خبری آوردن⁉️
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از #سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده😔
🍂مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست #یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت:
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند🍹 به او بدهد.
🌿در همین لحظه در خانه🏡 را زدند. به سرعت در را باز کردم. #دایی_محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره #پدرم_برگشته.
بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت🚪 و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم😔
🍂بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران #مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و #محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت💞 و هق هق کنان گریه سر داد😭😭😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
_«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭
🌿باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی #زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود. آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده😴 پتو آوردم و روی دوشش انداختم.
🍂چشمم به کاغذ📜 کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم:
✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام♥️ #سلام
شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده!
همان روی ماهی که تمام دلگرمی💖 زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام #پشت_وپناه روزهای غربتم بود. محمد می گفت #قابل_شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد.
🌿مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌸 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب #فاطمه_ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد⁉️ تو از اولش هم #زمینی نبودی. همان شبی که از #پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی💫 تو پر گشودی🕊 حق داشتی، زمین برایت #قفس بود.
🍂اما خودت بیا و بگو. چگونه باور کنم پیمان #وفاداری ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی💕 را؟ چگونه بی تو #زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ #رضا_جانم، پاره ی وجودم♥️حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال #بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده😭
🌿اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم💔 نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با #وصال و سرنوشت مرا با #فراق نوشته اند. تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم. تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم😞 اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد، اما خدا را شکر که #لباس_تنت را به غنیمت نبردند. خدا را شکر که دختر تبدارت #اسیر نیست. خدا را شکر پسرانت در #غل_و_زنجیر نیستند😭
🍂لا جرم اگر #مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم😭
خداحافظ عزیزم...خداحافظ انیس شبهای تنهاییم... دعا کن طاقت بیارم و امانت هات رو خوب بزرگ کنم...خداحافظ رضااااااااااااااااا
پایان
@YasegharibArdakan
salam-Ebrahimiansh4Mo99.mp3
3.8M
✅ #مدح و #سلام بر امام حسین علیه السلام
🎤#حاج_محمد_ابراهیمیان
🔺 شب چهارم محرم ۹۹(۱۴۴۲ه.ق)
🆔 @YasegharibArdakan
salam-ebrahimian-sh6mo99.mp3
7.27M
✅ #سلام بر #امام_حسین علیه السلام
🎤#حاج_محمد_ابراهیمیان
🔺 شب ششم محرم ۹۹(۱۴۴۲ه.ق)
🆔 @YasegharibArdakan
پیام مسئول خیریه مجمع به گروه توزیع ، پس از تحویل یخچال :
#سلام بچه ها. چه خبر؟ یخچال تحویل دادید؟ اتفاقی نیفتاد؟
جواب گروه توزیع :
سلام حاجی. بله تحویل دادیم.
جاتون خالی تا یخچال رو دیدند ،
مادرشون نشست کف زمین وبادختربزرگ شون زدن زیرگریه...یعنی خوشحالی اگرقیافه داشت؛قیافه ی اونها بود..بنده خداوانتی یه طرف...بقیه یه طرف دیگه یخچال رواوردن داخل..مثل پروانه دورشمع ، دورش میگشتن وبرانداز میکردن..خودشون باکلی ذوق وشوق کارتن روبیرون اوردن و...مادرشون مدام میگفت برنامه ماه عسل که کمک میکردن..میگفتم میشه یه روز یکی پیدابشه بیاد درخونه ی ماروهم بزنه😭😭😭😔
@yasegharibardakan
نبودنت، همان بلای عظیم است؛
که زمین را تنگ کرده!
هزار سال است منتظری
حضرت صاحب دلم
و من به جای سرباز؛
سربارت شدهام ...!
کسر همین یک نقطه،
تعادل دنیا را به هم میریزد ...
#سلام
#امام_زمان♥