eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم جشن🎊 کوچکی گرفته بود و کیک🎂 پخته بود هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم: 🌿 لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار. گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم: _ من شــــــ😍♥️ـــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این اتفاق زندگی ام بود. 🍂از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین👌 فشار جسمی و به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود. برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم. گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه🛋 خوابم می برد 🌿دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است💔 اما حتی یک بار هم لب به باز نکرد. 🍂در تمام این دوران هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. زیبا بود. اما شدن او را زیباتر و معصوم تر♥️ کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم😉 فاطمه میگفت: پسر است👦🏻 و من میگفتم است👧🏻 🌿روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم: _ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت: + سلام . چطوری؟😉 فهمیدم که بچه مان است و شرط را باخته ام😁 بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت. 🍂با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران🇮🇷 برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. 🌿از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت خانه ی ما و دو هفته خانه ی🏡 خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با حرفی نمی زد❌ 🍂چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک فروشی بودیم که فاطمه گفت: _ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم. +به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی! 🌿چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین💰 و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت: _ این هدیه🎁 برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. ... @YasegharibArdakan
‍❣﷽❣ ♥️ 6⃣6⃣ 🔰از زبان یوسف👇👇👇👇👇👇👇👇😭😭😭😭😭 🍂اشک هایم روی دفتر خاطرات پدرم ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش📝 را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود. 🌿با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن📿 است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد... 🍂« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی. پدرم خم شد و را بوسید و گفت: _ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب🎁 میارم. 🌿" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر🛩 به شماره ی 3484 به مقصد تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند." پدرم اشک های زینب😭 را پاک کرد و او را محکم در گرفت و کمی قلقلکش داد. 🍂با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت: _مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله😉 یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: _ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم😁 🌿پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت: _ ، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم♥️ داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت: _ بعد از من، مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار❌ 🍂از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم: _من بدون شما کم میارم . زود برگرد و تکیه گاهم باش. انگشتر عقیقش💍 را بیرون آورد و به من داد و گفت: _این مال تو. فقط بدون دستت نکن⛔️ روش اسم پنج تن هک شده. 🌿مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر😢 را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود. دوباره صدا بلند شد: " از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. " 🍂وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم . مادرم گفت: _مواظب خودت باش. چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد👋 و... » 🌿با صدای زنگ ساعت⏰ بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم😍 به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم... ... @YasegharibArdakan
❣﷽❣ ♥️ 7⃣6⃣ 🍂وقتی در را باز کردم. دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. هم در گوشه ای از سالن قرآن📖 می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. 🌿فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای بود. گفتم: _ دایی کجاست؟ از خبری آوردن⁉️ + تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده😔 🍂مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت: _ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند🍹 به او بدهد. 🌿در همین لحظه در خانه🏡 را زدند. به سرعت در را باز کردم. با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره . بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت🚪 و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم😔 🍂بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت💞 و هق هق کنان گریه سر داد😭😭😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: _«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭 🌿باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود. آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده😴 پتو آوردم و روی دوشش انداختم. 🍂چشمم به کاغذ📜 کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم: ✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام♥️ شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی💖 زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام روزهای غربتم بود. محمد می گفت نیستی، اما اشتباه می کرد. 🌿مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌸 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد⁉️ تو از اولش هم نبودی. همان شبی که از برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی💫 تو پر گشودی🕊 حق داشتی، زمین برایت بود. 🍂اما خودت بیا و بگو. چگونه باور کنم پیمان ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی💕 را؟ چگونه بی تو را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ ، پاره ی وجودم♥️حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده😭 🌿اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم💔 نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با و سرنوشت مرا با نوشته اند. تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم. تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم😞 اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد، اما خدا را شکر که را به غنیمت نبردند. خدا را شکر که دختر تبدارت نیست. خدا را شکر پسرانت در نیستند😭 🍂لا جرم اگر "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم😭 خداحافظ عزیزم...خداحافظ انیس شب‌های تنهاییم... دعا کن طاقت بیارم و امانت هات رو خوب بزرگ کنم...خداحافظ رضااااااااااااااااا پایان @YasegharibArdakan
📚 💞 3⃣2⃣ 💟ظاهراً با حاج محمود سرو سّری داشت. رفت و با او صحبت کرد. نمی دانم 🤔چطور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ به آنجا باز نشده. قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده برویم داخل. فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم. اتاق روح داشت. می خواستی همان وسط بشینی و زار زار گریه😭کنی. برای چه, نمی دانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال, ظهر تاظهر در🚪 چوبی این اتاق باز می شود, تعدادی می آیند می خوانند واشکی می ریزند و می روند. 💟در قفل🔒 می شد تا فردا. حتی حاج محمود, مستمعان را زود بیرون می کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و پیش نیاید❌ انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود. به زور دونفر می ایستادند پای سماور وبعد از روضه چایی می دادند. به نظرم همه کاره ی اونجا همان حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که امده ام اینجا. در آن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت: نباید صدات بیرون بیاد خواستی گریه کنی یه چیزی بگیر جلوی دهنت! بعد از باید صبر می کردم همه بروند وخوب که آب ها از آسیاب افتاد, بیایم پایین. 💟اوایل تا آخر روضه آنجا نشستم طبق قولی که داده بودم. چادرم را گرفتم جلوی دهنم تاصدای گریه ام 😭بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد باء بسم الله را که گفت, صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست می چرخید. یکی گوشه ای از روضه ی قبلی را می گرفت و ادامه می داد. گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای می ریخت با جمع هم ناله بود😭 نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح اتاق. 💟هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم توصیف نشدنی بود. فقط می دانم صدای گریه ی آقایان تا آخر قطع نشد. گریه ای شبیه جوان از دست داده. چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود رسید وصدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند به گوشم می خورد. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم: حالا که این قدر ساکت بودم اجازه بدین فردام بیام بنده خدا سرش پایین بود. مکثی کرد و گفت: من هنوز را نیاوردم اینجا! ولی چه کنم؟ باورم نمی شد قبول کند. نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کند. می گفت: آقا خودشون زوار رو می بینن. اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن! 💟معتقد بود: همون آب سقاخانه ها ونفسی که توی حرم می کشیم, همه مال خود آقاست. روزی قبل از روضه ی داخل رواق, هوس چای☕️ کردم. گفتم: الان اگه چای بود, چقدر می چسبید😋 هنوز صدای روضه می آمد که یکی از دوتا چای برایمان آورد خیلی مزه دار ... @YasegharibArdakan
!🌱 یَا کَثِیرَ الْخَیْرِ https://eitaa.com/yasegharibardakan
1_2602465092.mp3
1.39M
❄️ اثر عجیب ناراحتی و دلخوری مادر از فرزند.. https://eitaa.com/yasegharibardakan
😁 بچه ای از مادرش پرسید : تو چه سنی می تونم، بدون اینکه اجازه بگیرم از خونه برم بیرون؟ ☺️ گفت : هم هنوز به این مرحله نرسیده !😂 ✋😁 شاااااااااااااادبااااااااااشین 🌷🌹🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌷 🌷🌷🌹🌷🌷 ❓مسئله : آیا و بغل کردن بچه جایز است؟ 🤔 ✅پاسخ: 👇 🌸همه مراجع معظم تقلید(به جز آیت‌اللّه سیستانى) : ✍..اگر به رسیده باشد، بنابر احتیاط واجب او (هر چند بدون قصد لذت) جایز نیست.❌ 🌸آیت‌اللّه سیستانى : بدون قصد لذت اشکال ندارد؛ ولى احتیاط مستحب آن است که از او خوددارى شود. 🌷🌹🌷🌹🌷 😁 میگن تو بهشت یه ظرف بزرگ سیب زمینی سرخ کرده میزارن جلوت 🍟 هربار که بر میداری 🍟 یه دستتو نوازش میکنه میگه زیاد درست کردم، واسه خورشت هم نیس با خیااااااااااال راحت بخور 😊😘 🌸🌺🌸🌸 🍒🥒🎂🌽🍍🍑🍓🍋🍞🌭🥗🌮🌯🥩🥓🥞🍛🍲🍜🍧🍨🍡🍭🍫🥜🌰🍪🍩🍼🍵🥤🍶🍹🥃🍺🍯🥛🍫🍮 🌷🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌹 احکام خوردنی ها ✅ خوردن مال کسى بدون اجازه صاحبش است؛❌ اما به تصريح قرآن کريم (سوره نور آیه مبارکه ۶۱)خوردن از خانه پدر، ،❤️ ، برادر، عمو، عمه، دایی، ، دوست و کسى که کليد🔑 خانه‌اش دردست انسان است، جایز مى‌باشد، به شرط آنکه به عدم رضایت آنان نداشته باشد.🌹 ــــــــــــــــــــــ
😂 میگن تو بهشت 🌱 صبح شنبه اصلا وجود نداره!🤨 از خواب بلند ميشی نازت میكنن😊 میگن بخواب عزيزم😘 اس😑😂 🌷🌹🌷🌹🌷🌷🌹 میگن تو بهشت یه ظرف بزرگ زمینی سرخ کرده میزارن جلوت 🍟 هربار که بر میداری 🍟 یه دستتو نوازش میکنه میگه زیاد درست کردم، واسه خورشت هم نیس با خیااااااااااال راحت بخور 😊😘 🌸🌺🌸🌸 🍒🥒🎂🌽🍍🍑🍓🍋🍞🌭🥗🌮🌯🥩🥓🥞🍛🍲🍜🍧🍨🍡🍭🍫🥜🌰🍪🍩🍼🍵🥤🍶🍹🥃🍺🍯🥛🍫🍮 🌷🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌹 احکام خوردنی ها ✅ خوردن مال کسى بدون اجازه صاحبش است؛❌ اما به تصريح قرآن کريم (سوره نور آیه مبارکه ۶۱)خوردن از خانه پدر، ،❤️ ، برادر، عمو، ، دایی، خاله، دوست و کسى که کليد🔑 خانه‌اش دردست انسان است، جایز مى‌باشد، به شرط آنکه علم به عدم رضایت آنان نداشته باشد.🌹 [یعنی بدونی این چند گروه نگفته باشند راضی نیستیم اگه بی اجازه از خونمون چیزی بخوری...] ــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاکنون وضو گرفتن اینجوری دیده بودین؟ فکر می کنید باید بر دستان مادری بوسه زد که این گونه به فرزند جانبازش وضو می دهد یا به دستان جانبازی که سلامتی اش را برای دین و ناموس و وطن از دست داده؟ https://eitaa.com/yasegharibardakan