eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتون به خیییییر و پر از خبرهای خوب خوب😊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اپراتور پهپاد حزب الله در راه بازگشت به خانه پس از اصابت دقیق به غذاخوری😂
قسمت بیستم قصه دلبری یک روز هم رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین(ع)را زیارت کردیم، حضرت خولةبنت الحسین(ع)اولین بار بودم می شنیدم امام حسین(ع)چنین دختری داشته اند. محمدحسین ماجرایش را تعریف کرد که «وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسن، دختر امام حسین (ع) در این مکان شهید می شه. امام سجاد(ع)ایشـون رو در اینجا دفن می کنن و عصاشـون رو برای نشـونه، بالای قبر توی زمین فرومی کنن!» از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند. نمی دانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که «بیا بریم روی پشت بوم!» رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم. می خندید و می گفت: «ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!» بعد رفتیم روستای شیث نبی (ع) روسـتای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه بعد از زیارت حضرت شیث نبی(ع)، رفتیم مقبرۀ شهید سیدعباس موسوی، دومین دبیرکل حزب الله. محمدحسـین می گفت: «از بـس مردم بهش علاقه داشته ن، براش بارگاه ساخته ن!» قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود، باهم در یک ماشین شهید شده بودند. هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شـهید شده اند. پشـت آرامگاه، به ماشین سوختۀ شهید هم سری زدیم. ناهار را در بعلبک خوردیم. هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم، هم او با ولع می خورد. خدا را شکر می کرد، بعد هم در حق آشپزش دعا. آخرسر هم گفت: «به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» زود می رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعـداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسـجد رأس الحسـین(ع)خواندیم. مسـجد بزرگی که اسـرای کربلا شـبی را در آنجا بیتوته کردند. در این مسـجد، مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سـجاد(ع)مشـخص شـده بود، قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سـر مبارک امام حسـین(ع) همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن، لابه لایش روضه هم می خواند. «رأس تـو مـی رود بـالای نیزه هـا مـــن زار می زنـم در پـای نیزه هـا آه ای ستـــارۀ دنبـــاله دار مــن زخمی تریـن سـرِ نیزه سـوار مـن بـــا گریـه آمــدم اطـراف قتلـگاه گفتی که خواهرم برگـرد خیمه گاه بعـد از دقایقی دیــدم که پیــــکرتدر خـون فتـاده و بـر نیزه هـا سـرت ای بی کفن چـه با ایـن پاره تن کنم؟بـا چـادرم تـو را بایـد کفـن کنـم مـن مـی روم ولی جانـم کنار توسـتتا سال های سال شـمع مزار توست» بعـد هـم دم گرفـت: «عمه جانـم، عمه جانـم، عمه جـان مهربانـم! عمه جانـم، عمه جانم، عمه جان نگرانم! عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم!» موقع برگشـت از لبنان رفتیم سـوریه. از هتـل تا حرم حضـرت رقیه(س)راهی نبود، پیاده می رفتیم. حرم حضرت زینب(س) که نمی شد پیاده رفت، ماشین می گرفتیم. حال و هوای حرم حضرت زینب(س) را شـبیه حرم امام رضا(ع) و امام حسـین(ع) دیدم. بعد از زیارت، سـرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد: دروازۀ سـاعات، مسجد اموی، خرابۀ شـام، محل سخنرانی حضرت زینب(س). هرجا را هم که بلد نبود، از مسـئول و اهالی مسـجد اموی به عربی می پرسـید و به من می گفت. از محمدحسـین سـؤال کـردم: «کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می زدن؟» ریخت به هم. گفت: «من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!» گاهی من روضه می خواندم، گاهی او. می خواسـتم از فضای بازار و زرق وبرق های آنجا خارج شـوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویرسازی کنم در ذهنم، یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازۀ سـاعات اسـت. تنها بود، آسـتینش را به دهان گرفته بـود و برای خودش روضه می خواند. حال خوشـی داشـت. به محمدحسـین گفتم: «برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟» به قول خودش: «تا آخرِ بازار ما را بازی داد!» کوتاه بود ولی پرمعنویت. به حرم که رسیدیم، احساس کردیم می خواهد تنها باشد، از او خداحافظی کردیم. ادامه دارد... ‌‌‌ ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
30.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش مردم به آرم نصب شده بر روی یونیفرم نظامیان اسرائیلی! 🔻 مردم‌نگاری دیدنی👆👆 💠https://eitaa.com/yasegharibardakan
1_2602465092.mp3
1.39M
❄️ اثر عجیب ناراحتی و دلخوری مادر از فرزند.. https://eitaa.com/yasegharibardakan
📞 ۱۴#*؛ کد همدلی 📲‌ راه‌های مشارکت در پویش «ایران همدل ۴»؛ کمک به مردم فلسطین و لبنان: ۱- شماره‌گیری * ۲- شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
۳ـ شماره شبا
IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
۴- پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR https://eitaa.com/yasegharibardakan
اگر برنامه داشته باشید... نظم را رعایت کنید. آدم اگر بی برنامه باشد، پُف می کند مثل پشمک! 📌پشمک خورده اید؟ پشمک چقدر است؟ وقتی می گذارید در دندان چقدر می شود؟ حجم زیادی دارد اما مغز چندانی ندارد! وقتی که شما برنامه نداشته باشید، وقتتان و کارهایتان می شود مثل پشمک. حجم کارتان زیاد است، اما کیفیت کارتان خیلی کم است. 👌در عوض اگر برنامه داشته باشید و معلوم باشد چه زمانی می خوابید، چه زمانی برمی خیزید، چه زمانی مطالعه می کنید؛ اینها را وقتی فشرده می کنید دیگر پشمک نمی شود؛ شکلات است! فشرده است! ‌‌‌https://eitaa.com/yasegharibardakan ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍😂😂😂
قسمت بیست و یکم قصه دلبری ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه. باید استراحت مطلق داشته باشی!» دوباره در یزد ماندگار شدم. می رفت و می آمد، خیلی هم بهش سـخت می گذشـت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش، می گفت: «می رم بیابون!» شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که می رفت دانشـکده. می گفت: «عذابه، خسته و کوفته برم توی اون خونۀ سوت و کور! از صبح برم سر کار و بعدازظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی!» دکتر ممنوع السفرم کرده بود، نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشـتر شـد. یواش یواش به من فهماندند ریۀ بچه مشکل دارد. آب دور بچه که کم می شد، مشخص نبود کجا می رود. هرکسی نظری می داد: ـ آب به ریه ش میره! ـ اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! ـ الان باید سزارین بشی! دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت: «شاید وقتی به دنیا بیاد، ظاهر بدی داشته باشه!» چند تا از پزشکان گفتند: «می تونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی!» اصلا ًتسلیم چنین کاری نمی شدم. فکرش هم عذاب بود. با علمـا صحبت کـرد ببیند آیا حاکم شـرع اجازۀ چنیـن کاری را بـه ما می دهد یا نـه. اطرافیان تحت فشـارم گذاشـتند که «اگه دکتـرا این طور میگـن و حاکم شـرع هم اجـازه میده بچـه رو بنـداز. خودت راحـت، بچه هـم راحـت!» زیر بار نمی رفتم. می گفتـم: «نه پیش پزشـکی قانونی میـام، نه پیش حاکم شـرع!» یکی از دکترها می گفت: «اگه منم جای تو بودم، تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمی شدم، جز تسـلیم خود خدا!» می دانستم آن کسـی که این بچه را آفریده،می تواند نجاتش بدهد. چون روح در این بچه دمیده شـده بود، سقط کردن را قتل می دانستم. اگر تن به این کار می دادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. اطرافیان می گفتند: «شما جوونین و هنوز فرصت دارین!» با هر تماسی به هم می ریختم، حرف و حدیث ها کُشنده بود. حتی یکـی از دکترها وجهـۀ مذهبی مان را زیر سـؤال بـرد. خیلی ما را سـوزاند، با عصبانیـت گفت: «شـماها میگیـن حکومت جمهوری اسـلامی باشـه! شـماها میگین جانم فدای رهبر! شماها میگین ریش! شماها میگین چادر! اگه اینا نبود می تونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار رو تمام کنم! شماها که مدافعان ایـن حکومتین، پـس تاوانش رو هـم بدین!» داشـت توضیح می داد که می تواند بدون نامۀ پزشـکی قانونی و حاکم شـرع بچه را بیندازد. نگذاشـتیم جمله اش تمام شود، وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون. خـودم را در اتاقی زندانـی کـردم. تندتند برایمان نسـخۀ جدیـد می پیچیدند. گوشـی ام را پرت کردم گوشـه ای و سـیم تلفن را کشـیدم بیرون، به پدر و مادرم گفتم: «اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه، گوشی رو برام نیارین!» هر هفته بایـد می آمد یزد. بیشـتر از من اذیت می شـد، هم نگران مـن بود، هم نگران بچه. حواسش دست خودش نبود، گاهی بی هوا از پیاده رو می رفت وسط خیابان، مثل دیوانه ها. به دنبال نقطه ای می گشـتم که بفهمـم چرا این داسـتان تلخ برای مـا رخ داده اسـت؟ دفتر هیـچ مرجعـی نبود کـه زنـگ نزنیم. حـرف همه شـان یکـی بود: «درگذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!» در علم پزشکی، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه به همین شـکل بماند. دکتر می گفت: «در طول تجربۀ پزشـکی ام، به چنیـن موردی برنخـورده بودم. بیمـاری این جنین خیلی عجیبـه! عکس العملش از بچۀ طبیعـی بهتره و از اون طـرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش باهم همخونی نداره!» نصفه شـب درد شـدیدی حس کردم، پـدرم زود مرا رسـاند بیمارسـتان. نبودن محمدحسـین بیشـتر از درد آزارم می داد. دکتـر فکر می کرد بچه مرده اسـت، حتی در سـونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد. استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید، گریه می کنـد یا نه. دکتر به هوای اینکه بچه مرده، سزارینم کرد. هرچه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد متوجه می شدم، رفت وآمدها و گفت و شنودهای دکتر و پرستارها.... ادامه دارد... ‌‌‌ ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ
28.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا قدرت حل مسائل و صبر در مشگل نداريم⁉️ چرا احساس تنهایی و بی کسی میکنیم⁉️ چرا زندگی معنا نداره⁉️ چرا شاد نیستیم⁉️ یاالله...‌ https://eitaa.com/yasegharibardakan
⭕️منطق عجیب⭕️ _____‏____ _____‏____ ⁉️ میگویید چرا ایران در بیرون از مرزها مبارزه میکند؟ بر فرضی که دشمن بخواهد به ما حمله کند، بگذارید بیاید، بعد مقابله کنید! ✅ این منطقِ بسیار عجیبی است. 🔻با همین استدلال، باید نصف بودجه وزارت بهداشت را حذف کنیم! چراکه نیمی از بودجه را صرف پیشگیری از بیماری‌ها می‌کند. چرا قطره فلج اطفال می‌زنید؟ اجازه بدهید بیماری شیوع پیدا کند بعداً درمان کنید!!! 🔻با همین استدلال، باید نصف بودجه وزارت کشاورزی را حذف کنیم! چرا برای جلوگیری از پیشگیری از آفت، سم استفاده می‌کنند؟ در وهله اول اجازه بدهند محصولات دچار آفت شوند بعد وقتی آفت‌زده شدند، حالا اقدام کنید. 🔻با همین استدلال، باید دوربین‌های امنیتی برداشته شوند؛ اجازه بدهیم ابتدا دزدی شود بعد دنبال راه‌حل باشیم! 🔻 با همین استدلال، نباید ماشین را قفل کرد، نباید دزدگیر نصب کرد و هزینه زیادی متحمل شد. ابتدا اجازه بدهید ماشین به سرقت برود، آن وقت اقدام کنید. ✅ آیا این منطق پذیرفتنی است؟ نادان کسی است که تفکرش این است که ابتدا اجازه دهیم دشمن وارد کشور شود، بعداً دفاع کنیم!!! _____‏____ _____‏____ 🔰 برش‌هایی از سخنرانی https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمل شتر در یمن😂 🇾🇪یمن‌الاسلام🇾🇪 با اینا میشه جنگید؟!😂😉 https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹این نامه را لیلا فقط بخونه... 🔆تقدیم به تمام لیلاهای صبورسرزمینم که .... 🇮🇷 https://eitaa.com/yasegharibardakan
لبخند کانال 😂 یارو زبونش تو عابر بانک گیر میکنه میبرنش بیمارستان ازش میپرسن: چرا زبونت گیر کرد؟ میگه کارتمو که گذاشتم گفت: زبان خود را وارد کنید 😂😂😂