eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
اهداء یک محموله ۵ میلیون تومانی مواد غذایی به نیت شادی روح فرزندشان به خیریه مجمع. روح فرزندشون شاد به برکت صلوااااااات
اهداء یک محموله ۵ میلیون تومانی مواد غذایی و بهداشتی به نیت شادی روح امواتشون درشب قدر به خیریه مجمع. روح امواتشون شاد به برکت صلوااااااات
اهداء ۳میلیون تومان مواد غذایی و بهداشتی جهت خیرات پدر در سالگرد ارتحالش روحش شاد
4_310226054725763828.mp3
2.55M
17 ❣صراط؛ همین جاست؛ وسط همین دنیا و نماز دستگیره امن ماست، تا از صراط، با امنیت وصلابت بگذریم. 🔻نماز رو جدی بگیریم؛ تا آرام و سالم،از دنیای پر از آتش، عبور کنیم شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃
راز پیراهن قسمت شصت و سه: حلما زیر لب ذکر با صاحب الزمان را تکرار می کرد، ناگهان زری در حالیکه صدای خرخری از گلویش بیرون میزد گفت: خفففه شو.... خفففه شوووو حلما متوجه شد که زری برای چه این حالت شده و یک دفعه جرقه ای در ذهنش زد، اون صحنه ای که با ژینوس توی خانه زری بودند، اون و ان یکاد که باعث وحشت زری شده بود. اره خودش بود، هنوز از شهر خارج نشده بودند و میتونست کاری کنه، پس حلما با صدای بلندتری شروع به گفتن کرد«یا صاحب الزمان الغوث والامان» و هر چه که بلندتر این عبارت را میگفت، صدای خرناسی که از گلوی زری بیرون میزد بیشتر میشد. تا جایی که در یک حرکت، زری خودش را به روی حلما انداخت و شروع کرد به فشار دادن گلویش، انگار که دست های ظریف یک زن نه، بلکه دست های فولادین غولی، گردن نازک و سفید حلما را فشار میداد. نفس های حلما به شماره افتاده بود که ناگاه ماشین با ترمز شدیدی ایستاد. در یک لحظه راننده پیاده شد و درب عقب را باز کرد، زری را به عقب کشید و گفت: چکار میکنی؟! نکنه می خوای دختره را بکشی... حلما که هنوز نفسش سر جایش نیامده بود، ذهنش به کار افتاد، بله بهترین موقعیت بود. نگاهی به اطراف کرد و در یک حرکت درب را باز کرد و سریع خود را به بیرون انداخت و شروع به دویدن کرد و همانطور که میدوید فریاد میزد، اینها دزدن، مردم اینا را بگیرین دزدن... و دیگه متوجه نشد پشت سرش چه اتفاقی افتاد. حلما نفس زنان خود را به مغاره سوپری روبه رویش رساند و وقتی تصویر خود را در شیشه مغازه دید باورش نمی شد که این دختر، خود اوست. حلما متوجه نبود که شال، روی سرش نیست و گردنش به شدت کبود شده... مردم اطراف به گمان اینکه او هم یکی از زنان آزادی طلب است، از کنارش رد میشدند و هر کدام زیر زبانی حرفی میزدند. یکی میگفت: تو که برهنگی را آزادی میدانی باید با دزدان ناموس هم کنار بیایی دیگری با دیده ترحم نگاه می کرد و گفت: این بیچاره ها نمی دونن توی چه دامی افتادن، عروسکان خیمه شب بازی که در دست دشمنان دین و کشور، طنازی میکنند و اخر کارشان به خود فروشی میرسد. حلما بی توجه به حرف های اطرافیان به طرف زنی رفت که چادر پوشیده بود و گفت: ببخشید خانم، میتونم تقاضایی ازتون کنم؟! ان زن با تعجب به حلما که با موهای آشفته جلویش ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: بله بفرمایید... ادامه دارد... 📝 به قلم: ط_حسینی 🌹🌹🌹
راز پیراهن قسمت شصت و چهارم: حلما همانطور که سعی می کرد با دست موهایش را بپوشاند گفت: میشه... میشه شما که چادر دارین، روسریتون را به من بدین؟! زن با تعجب نگاهی به حلما کرد و گفت: با کمال میل، اما میشه بپرسم چرا خودتون روسری سرتون نیست؟ حلما سرش را پایین انداخت و گفت: بود اما... اما... زن نگذاشت حلما بیش از این اذیت شود و با یک حرکت روسری سرش را بیرون کشید و روی سر حلما انداخت و چادرش را جلو کشید و محکم با دست گرفت. حلما که از شادی اشک توی چشماش جمع شده بود گفت: ممنون خانم، میشه لطف کنید و گوشیتون هم بدین من با خانواده ام تماس بگیرم؟ زن که از هر حرکت و صحبت حلما متعجب تر میشد، سری تکان داد و دست به زیر چادر برد گوشی اش را بیرون اورد و صفحه شماره گیر را بالا اورد و گوشی را به سمت حلما داد. حلما بدون تعلل شماره وحید را گرفت با بوق اول صدای نگران وحید در گوشی پیچید: بفرمایید حلما با هیجان گفت: س... سلام وحید میشه بیای... هنوز حرف در دهان حلما بود که وحید به میان حرفش دوید و گفت: حلما خودتی؟ کجایی دختر؟ نصف عمر شدم.. حلما نگاهی به اطراف کرد و گفت: نمی دونم کجام، اما انگار منو دزدیدن... کار کار زری بود.. وحید آهی کشید و گفت: سریع ادرس جایی که هستی را بگو حلما که نمی دانست کجا هست، نگاهی به زن کرد و گفت: شما میدونید الان ما کجای تهران هستیم؟ زن سری تکان داد و حلما گوشی را به سمت اون خانم گرفت و گفت: میشه ادرس اینجا را به نامزد من بدین تا بیاد دنبالم؟ خانم گوشی را گرفت و مشغول ادرس دادن شد، انگار وحید چند تا چهار راه تا اونجا فاصله داشت. خانم از حلما خدا حافظی کرد و حلما هم جلوی سوپری ایستاد تا وحید بیاد. جمعیت پراکنده شد، انگار اتفاقی نیافتاده.. دقایق به کندی میگذشت، حلما خیره به نقطه ای نامعلوم روی جدول بود و اصلا متوجه ماشینی که به او نزدیک میشد، نشد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
31.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨فقط حیدر امیرالمؤمنین است.✨ اجرای فرشتگان سرزمین من باهمکاری مجمع عاشقان بقیع دختران بابا قاسم _اردکان شب ۲۳ ماه مبارک جهاد ادامه دارد اما به شکل دخترانه🧕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچگی من😂😂 خوب امکانات نبود،میفهمید....نبود😁😂😁😂
😁😁😂😁لبخند ﺁﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﺼﺎﺩﻑ کنیم ﻭ ﺟﺰﻭﻩ ﻫﺎﺕ ﺑﺮﯾﺰﻩ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺟﻤﻌﺸﻮﻥ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﻋﺎﺷق ﺑﺸﻢ بیام خواستگاری. . ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺵ ﻣﻦ گند زدم ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ الان دارم بنایی پیش اوس ممد کار میکنم😂😐😐😐
عشق یعنی یه پلاک 💔 بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند😔، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند.‼️ مادر شهید می‌گفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود.✨🌱 شهید غلامرضا لنگری زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره استاد قرائتی از عنایت امام زمان علیه السلام به ایشان در شب نیمه شعبان!
شادی 16.mp3
7.21M
✨ بهشت هر انسانی به اندازهٔ همهٔ آسمان ها و زمین است. ۱۶
1_3985906464.mp3
3.16M
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
Mohsen Yeganeh - Kavir.mp3
7.89M
🎵 کویر 🎧 محسن یگانه دیگه بگید به فکر ما جوونا نیستید😍😍
عارفانه گفتی که «مرا به خواب خواهی دیدن» این را به کسی بگو که خوابی دارد... ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت شانزدهم مراسم معنوی لیالی قدر شروع شد. با این تفاوت که آن سال، مسجدالرسول شاهد حضور چشم‌گیر والدین در مراسم شب‌های قدر بود. هرکدام که وارد مسجد می‌شد، می‌دید که داود با لباس روحانیت و مرتّب، در حیاط مسجد ایستاده و با گشاده‌رویی به مردم خوش‌آمدگویی می‌کند. بعضی والدین خودشان را معرفی می‌کردند و بابت زحماتی که داود برای بچه‌ها می‌کشد از او تشکر می‌کردند. آشپزخانه یا همان آبدارخانه مسجد هم که ماشاءالله به همت المیراخانم و خانم مهدوی و زینب خانم و سایر خانم‌ها اینقدر روبه‌راه و آباد و مملو از پذیرایی‌ها و نذورات خوشمزه بود که حد و حساب نداشت. از زولبیا و بامیه و چایی و شربت گرفته تا حلوا و کیک فنجونی و... المیرا آن شب موفق شده بود الهام را هم با خود بیاورد. الهام به زینب و مادرش قول داده بود که اگر نرجس یا بچه‌هایش به او گیر دادند، حرفی نزند و مثل کدبانوها فقط برای امام علی خدمت کند. چادرش را درآورده بود و زینب خانم او را مسئول تزیین کردن روی حلواها کرده بود. الهام هم به کمک عسل و غزل که دیگر از بچه‌های گروه تئاترش شده بودند، به تزیین روی حلواها مشغول بودند. المیرا حتی از بچه‌های ایستگاه صلواتی غافل نبود و به محض کم آوردن شربت و چایی در آنجا فورا شارژشان می‌کرد و نمی‌گذاشت شرمنده مردم بشوند. زینب که حواسش به همه‌جا و همه‌کس بود به یکی از خانم‌ها گفت: «حواستون به دخترایی که واسه انتظامات سرِپا ایستادند باشه. اول از اینا پذیرایی کنین.» سپس زینب خانم یک سینی کوچک برداشت و چندتا زولبیا و بامیه و یک کاسه حلوا و یه لیوان چایی داغ و یه لیوان شربت گذاشت در سینی و به یکی از خانم‌ها داد و گفت: «اینو برسون به نرجس خانم. ببین چیزی کم و کسر نداشته باشن.» آن خانم هم رفت و نرجس را وسط بچه‌هایش دید. دید که مشغول است و در غرفه کتاب برای یکی دو تا از خانم‌ها درباره یک کتاب توضیح می‌دهد. وارد شد و به نرجس سلام کرد و سینی را بااحترام به او داد و رفت. در آشپزخانه، الهام رو به زینب‌خانم کرد و با لحنی که مثلا خیلی هم مهم نیست و من فقط به‌خاطر ثوابش تذکر می‌دهم گفت: «حاج آقا همش سر پا ایستاده‌ها. کاش یه سینی کوچیک هم برسونین به این بنده‌خدا!» زینب‌خانم هم که دید الهام راست می‌گوید، گفت: «آره آره. حواسم هست. باشه. بذار یکی از انتظامات پسرا که اومد، یه سینی هم می‌فرستم واسه حاج‌آقا.» الهام گفت: «آره دیگه. بنده‌خدا ... خیلی دارن ... زحمت و اینا ... بنده خدا ...» زینب نگاهی به الهام کرد و گفت: «گرفتم الهام جون! باشه. حواسم هست. شما بفرما سرِ کارِت.» الهام گفت: «کلی گفتم... باشه... » بخاطر این که از زیر نگاه‌های دقیق و حساس زینب خانم فرار کند، فورا رو به مادرش کرد و پرسید: «مامان! کو دارچینا؟ این حلواها بازم دارچین می‌خوان.» المیرا هم جوری که زینب نشنود، سرش را نزدیک گوش الهام کرد و خیلی جدی و با ته‌چاشنی از اخم به الهام گفت: «تو جیبِ آقا داوده! ... دختره ور پریده! سرِت به کارِت باشه.» الهام که از بس خودش را به زور نگه داشته بود که سوتی ندهد، و از یک طرف دیگر هم داشت می‌ترکید از خنده، رو به المیرا گفت: «خُبالا. چه گفتم مگه؟ اَه ... همش فکر بد می‌کنی!» المیرا چنان چشم‌غُره‌ای به الهام زد که الهام سرش را انداخت پایین و به دارچین و حلواها مشغول شد. مراسم بچه‌ها شروع شد. تعداد زیادی بچه‌پسر در مسجد نشسته بودند و قرار بود یک ساعت اول، برنامه مال آنها باشد. خب طبق قراری که داود مشخص کرده بود، برنامه با قرائت آیات قرآن توسط یکی از بچه‌ها آغاز شد. سپس احمد یک ربع درباره شب‌قدر و فلسفه قرآن به سر گرفتن و نزول قرآن حرف زد. بعدش مسابقه حضوری برگزار شد. پانزده‌تا سوال مطرح شد و به کسانی که جواب درست دادند جوایز ساده‌ای دادند. بعدش صالح شروع به مداحی کرد و یک ربع سینه‌زنی کردند. آخرسر هم نوبت داود شد. خب در آن مراسم که اسمش مراسم احیای نوجوانان بود، والدین و سایر مردم هم حضور داشتند. داود به روی سِن رفت و با همان حالت ایستاده شروع به سخنرانی کرد. -خب مراسم خوبی بود. دست بچه‌هایی که کمک کردند و الان هم دارن خدمت می‌کنن و همچنین احمدآقا و آقاصالح و بچه‌های گروهشون درد نکنه. از شما هم ممنونیم که تشریف آوردید و دوستاتون هم با خودتون آوردید. خب حالا یه سوال مهم! شما چقدر با حقیقت video game ها یا همون بازی‌های ویدئویی آشنا هستید؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
با این سوال، سخنش را آغاز کرد. بعد از این که هرکس هرچیزی که بلد بود گفت، خودِ داود شروع کرد و ده دقیقه درباره آن حرف زد. شاید در کل آن ماه رمضان و از زمان حضور داود در آن مسجد، این تنها دقایقی در مسجد بود که اینقدر همه ساکت و شش‌دانگ نشسته بودند و گوش می‌دادند. داود اینقدر ساده و مختصر و دقیق و منصفانه درباره این موضوع حرف زد، که وقتی می‌خواست صحبتش را تمام کند، با اعتراض بچه‌ها و مردم روبرو شد و مجبور شد ده دقیقه دیگر هم ادامه بدهد. تا این که کم‌کم سر و کله مهمانان و سخنران جلسه احیای بزرگ‌ترها پیدا شد. داود همان‌طور که میکروفن در دست داشت، در هر سه شب، با احترام هرچه تمام‌تر از سلمانی در شب نوزدهم، از سعادت در شب بیست و یکم و از بنکدار در شب بیست و سوم دعوت کرد که آن سه نفر را مدیون ادب و احترامش کرد. البته حواسش بود که تعریف‌هایش تملق‌آمیز نباشد. بعد از این که سخنران هر شب بالای منبر می‌رفت، یک صندلی دمِ درِ صحن مسجد گذاشته بودند و داود روی آن می‌نشست و خودش در جلسه حضور داشت. نه این‌که غیبش بزند و نفهمد که در جلسه چه گذشته است! می‌نشست و استفاده می‌کرد و این کار را برای خودش کسر شان و یا اتلاف وقت نمی‌دانست. شب اول به خوبی و خوشی گذشت. با این که در مسجد احیا برگزار شد، اما بازی بچه‌ها تعطیل نشد. با کنترل بیشتر از سوی احمد و صالح و بچه‌های اجرای احکام، پسران در حال و هوای خودشان سیر کردند و کسی مانع آنها نشد. اما در شب دوم، یعنی شب بیست و یکم ماه رمضان، تا مراسم احیای بچه‌ها و سخنرانی کوتاه داود تمام شد، یکی از بچه‌ها با عجله آمد سراغ داود و درِ گوشش گفت: «آقا داود! قسمتِ خانما دعوا شده! خانم مهدوی گفتن هر چه زودتر بیا!» داود به طوری که کسی متوجه نشود و حساسیت به وجود نیاید، بلند شد و رفت ببیند چه خبر است؟ حالا کی بود؟ دقیقا زمانی که سعادت‌پرور منبر رفته بود و قاعدتا داود باید روی صندلی دمِ در می‌نشست. بلند شد و رفت در حیاط مسجد ببیند چه خبر است؟! داود دید مامان غزل و عسل با خواهرش که از خودِ مامانه سر و وضعش ناجورتر بود، گیرِ سمانه افتادند و هرچه زینب خانم و خانم مهدوی تلاش برای آرام کردن آنها دارند، موفق نیستند. همان لحظه، حاجی مهدوی هم آمد. بدبختی روزگار این بود که همان لحظه ذاکر هم از راه رسید. ذاکر تا از راه رسید، بدون این‌که بداند چه خبر است و چه شده؟ شروع کرد با لحن خودش به آن دو زن توپیدن! -مسجد پیداتون شده! با این سر و شکلتون! چیه؟ چرا مسجدو گذاشتین رو سرِتون! آن دو خانم که از این حرف ذاکر خیلی تعجب کرده بودند، به ذاکر گفتند: «آقا مگه اصلا شما بودین و دیدین که چه شده؟ چرا وقتی از چیزی خبر ندارین، قضاوت می‌کنین؟» ذاکر به آنها بی‌اهمیتی کرد و رو به سمانه گفت: «چی شده خواهر؟ حرف گوش نمیدن؟!» سمانه هم نه پیش گذاشت و نه پَس! گفت: «هر چی به این خانما گفتم لطفا مراعات کنین و حالا که اومدین مسجد، لاکِ ناخُنتون رو پاک کنین! موهاتون درست کنین! چادر رنگی که دارین، دورِ خودتون نندازین! اینجا مادرشهید حضور داره! همسر و دختر شهید حضور داره! چرا اینقدر عطر زدین؟ چرا مثل شبی که می‌خواین بین عروسی، اومدین مسجد؟ قبول نمیکنن که نمیکنن!» خاله غزل و عسل گفت: «اولا اینجوری نگفتی و به ما گفتی بی‌حیا! دوما نگفتی چادرو گفتی لَچَک! سوما نگفتی ناخن و گفتی چنگ و چنگال! تو اول برو ادبیاتت درست کن اُمُل خانم! دیگه همینم مونده که تویِ دختر سیبیلو وایسی اینجا و به من تذکر بدی!» خاله غزل تا این حرف را زد، ذاکر عصبانی شد و دستش را به طرف درِ مسجد دراز کرد و رو به آن دو تا خانم گفت: «دهنتو ببند! گفتم دهنتو ببند! بفرما بیرون! اینجا جای شما نیست! خونه خدا پاکه. جای شماها اینجا نیست. بفرما گفتم! میری یا بگم بندازنت بیرون؟» داود فورا رو به ذاکر گفت: «آقا نگید اینجوری! مسجد جای همه است. میشه شما بفرمایین داخل؟ من حلش می‌کنم. ازتون خواهش می‌کنم بفرما داخل!» سپس رو کرد به سمانه و گفت: «خانم شما هم میشه بفرمایید! بفرمایید من با این دو تا خانم صحبت می‌کنم!» رو به خانم مهدوی کرد و گفت: «حاج خانم لطفا این خواهرمون رو راهنمایی کنین داخل! من با این خانما گفتگو می‌کنم!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
ذاکر تا کلمه گفتگو را شنید، با عصبانیت رو به داود گفت: «چی‌چی رو گفتگو می‌کنم؟ خدا لعنت کنه اونی که تخمِ لَقِ گفتگو و تمدن‌ها و آزادی و این چیزا انداخت تو دهن مردم! که الان آخوندِ جوون و مجرد ما هم به منِ هیئت اُمنا بگه تو برو داخل تا با این چند تا گفتگو کنیم و رفع و رجوعش کنم! ولمون کن بابا! تو اگه عرضه داشتی و چیزی بارِت بود، چهارتا آیه قرآن و حدیث و سیره شهدا به این بچه‌های تُخمِ‌نابسم‌الله یاد میدادی! مبانی بهشون یاد میدادی. نه این که بیفتی وسط و ژینگولک بازی دربیاری!» حاجی مهدوی با تندی و جدیت به ذاکر گفت: «مراقب حرف زدنت باش آقا ذاکر! اگه این آقا داود الان اینجا نبود و زیر پر و بال چهارتا بچه و نوجوون نمی‌گرفت، الان به جز خودمون ده بیست نفر، پشه هم پر نمیزد.» ذاکر گفت: «می‌خوامم پر نزنه! جذب حداکثری به چه قیمت؟ به قیمت تماسح و تساهل با این بی‌حجاب‌های از خدا بی‌خبر؟ نخواستیم آقا! نخواستیم! پس تو حوزه چی به این یاد دادن خداوکیلی؟» مامان غزل و عسل تا این حرف را شنید، خیلی عصبانی شدند. مامانه گفت: «مگه شما صاحابِ اینجایی؟ اصلا من اینجا هرطور دلم بخواد میگردم. اصلا مگه خدا نامحرمه؟ من تو خیابونا چیزی سرم نمیدازم. اما تو این مسجد به خاطر بچه‌م و به خاطر این حاج آقا این شالو انداختم رو سرم. اینم دیگه رو سرم نمیدازم.» بدترین اتفاقی که میشد از آن ترسید، رخ داد و آن خانم، این را گفت و شالش را برداشت و پیچاند دورِ دستش! مانتویی که پوشیده بود دکمه نداشت و اندکی هم در ناحیه دست‌هایش حالتِ شیشه‌ای مانند داشت. به خاطر همین، سر و وضعش خیلی بدتر شد. لحظه به لحظه که می‌گذشت، به التهاب مسجد افزوده میشد و کم‌کم خانم‌هایی که داخل بودند، با شنیدن سر و صدا بلند شدند و به حیاط مسجد آمدند. تدریجا جمعیت خانم‌ها بیشتر شد. همان لحظه، گل بود به سبزه نیز آراسته شد و سر و کله نرجس هم پیدا شد. نرجس تا وضعیت را آنگونه دید، به همه بچه‌هایش گفت شروع کنند و این شعار را با هم سر بدهند: «مرگ بر بی‌حجاب!» دخترانش که تقریبا ده پانزده نفر بودند شروع کردند و با هیجان هر چه بیشتر، این شعار را سردادند. از طرف دیگر، ذاکر هم فورا دوید و درِ مسجد را بست و گفت: «الان زنگ میزنم پلیس بیاد و تکلیف شما را روشن کنه!» البته آن دو تا خانم هم بیکار نبودند و شروع کردند به شعار دادن. و تعدادی از مادرانی که با آنها هم تیپ و قیافه بودند از آنها حمایت کردند و شعار آنها را تکرار کردند. اما متاسفانه شعار آنها جنبه سیاسی به خود گرفت و همه چیز را خراب‌تر کرد. آنها شعار سر دادند: «زن-زندگی-آزادی!» چشم‌تان روز بد نبیند. بگذارید غائله را از جایی روایت کنم که... با کمال صدها افسوس، فیلم آن شب و چند دقیقه بحرانی که داود دچارش شده بود، سر از پیجِ معاندین درآورد. خاله غزل و عسل یواشکی از کل آن ماجرا فیلم گرفته بود و لحظه به لحظه را گزارش میداد. حتی فیلم لحظه‌ای که خواهرش برای این‌که از شرّ ذاکر خلاص شود و دو نفرشان از مسجد بزنند بیرون، از درِ مسجد رفت بالا و خودش را به آن طرف رساند و همه هم برایش سوت و کف زدند و شعار زن-زندگی-آزادی سر دادند. کِی؟ شب شهادت امیر مومنان علی علیه السلام! حتی تا اینجای کار هم خیلی حساس نبود. هر چند کار خیلی بدی بود و کلیپش در همان شب، کل سایت‌ها و پِیج‌های ضدانقلاب را برداشت. اما مصیبت ماجرا آنجا بود که خاله نُخاله غزل و عسل، داود را به عنوان قهرمان ماجرا معرفی کرد و اینگونه گزارش داد: -سلام به همگی. شب بیست و یکم رمضونه. اومدیم مسجد اما این یارو(ذاکر) به ما توهین میکنه و نمیذاره بریم داخل. ما هم شالامونو از قصد برداشتیم. اینا(نرجس و بچه‌هاش) دارن علیه ما شعار میدن و آرزوی مرگ ما رو دارن! دمِ خانمایی گرم که اومدن و دارن شعار میدن و زن-زندگی-آزادی سر دادن. آهان. اینم بگم که تنها کسی که از ما حمایت کرد و جلوی این ریشویِ بداخلاق و بی‌ادب وایساد، این حاج‌آقاست که اسمش آقا داوده اما بچه‌ها از بس دوسش دارن بهش میگن دیوید! ببینین! این(ذاکر) داره چطوری به آقا دیوید توهین میکنه و به ما هم توهین میکنه؟! @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
خاله غزل و عسل، بعد از این که توانست با خواهرش از دیوار مسجد بالا بروند و تا قبل از آمدن پلیس، بزنند بیرون، در ماشین کنار پارکی ایستاده بودند که فورا شروع کرد و فیلمی که گرفته بود را برای همه‌کس و همه‌جا فرستاد. کسی خبر نداشت اما خاله غزل و عسل که اسمش فرانک بود، ادمین یکی از پیج‌های هنریِ توییتر بود و بخاطر این که مثلا از داود حمایت کرده باشد، همان لحظه هشتکی تولید کرد و آن چندثانیه‌ای که داود به ذاکر انتقاد کرده بود و مثلا جلوی او ایستاده بود را با این هشتک‌ها شِیر کرد: «-تنها-نیست» «-تنها-نیست» «-حامی-زن-زندگی-آزادی» «-جای-همه-است» «-به-مردم-پیوستند» فرانک یا خبر داشت یا نداشت، یا خواسته بود یا ناخواسته، اما این خیلی برای داود بد شد. خیلی. هرچقدر بگویم کم است. مخصوصا وقتی گزارشگر شبکه معاند، می‌خواست کل فیلم را در چندین نوبت پخش و تحلیل کند، اینگونه آغاز کرد: و اما بشنوید از آخوندِ جوان و شجاعی که برخلاف دیگر هم‌مسلک‌هایش، جلوی گروه‌های ضدمردمی ایستاد و در شب قدر، از حامیان انقلاب(!) زن-زندگی-آزادی حمایت کرد. آقا داود... یا همون آقا دیوید! آخوندِ مسجدالرسول ... مثل بمب صدا کرد. بمبی که هر لحظه صدای انفجار و تیر و ترکشش بیشتر و بیشتر میشد. تا جایی که داود دو شب خواب و خوراک نداشت. تا این که روز بیست و دوم ماه رمضان، یعنی همان روزی که غروبش باید همه چیز را برای شبِ احیای بیست و سوم آماده می‌کردند، گوشی داود زنگ خورد. داود تا سراغ گوشی رفت، خشکش زد. تا آن روز و آن ساعت، هر کسی به او زنگ میزد، شماره‌اش می‌افتاد و او هم برمیداشت و جواب میداد. اما آن لحظه، شماره‌ای نیفتاده بود و گوشی‌اش داشت زنگ می‌خورد! استرس گرفت. نمی‌دانست بردارد یا نه؟ روی صفحه گوشی‌اش نوشته بود «شماره خصوصی!» و این یعنی کار بیخ پیدا کرده و ... یا حضرت عباس!! @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد...
✔️ خودتون رو جای داود بذارین بسم الله با این افتضاح ناخواسته تکلیف چیه؟ چیکار می‌کردین؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 استوری پرستو صالحی، بازیگر سابق تلویزیون که مدتی است به کانادا پناهنده شده و تو ایام اغتشاشات هرکاری از دستش برمیومد انجام داد والله هرکس تیری به این نظام پرتاب کرد....