Sokhan-Raheb mohammadi-19Mehr98-Part1.mp3
7.32M
✅ #سخنرانی - بخش اوّل
🎤حجت الاسلام #راهب_محمدی
🔺جلسه هفتگی 19مهر 1398 (جامانده های اربعین)
@YasegharibArdakan
Sokhan-Raheb mohammadi-19Mehr98-Part2.mp3
5.33M
✅ #سخنرانی - بخش دوّم
🎤حجت الاسلام #راهب_محمدی
🔺جلسه هفتگی 19مهر 1398 (جامانده های اربعین)
@YasegharibArdakan
Sher-M.Ebrahimiyan-19Mehr98.MP3
5.86M
✅ #شعر_خوانی(اگر اشک کند غیرت خود را...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی 19 مهر 1398 (جامانده های اربعین)
@YasegharibArdakan
Roze-M.Ebrahimiyan-19Mehr98.mp3
8.45M
✅ #روضه (هنده)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی 19 مهر 1398 (جامانده های اربعین)
@YasegharibArdakan
Zamine-M.Ebrahimiyan-19Mehr98.mp3
4.62M
✅ مداحی #زمینه (هرسال همین روزا...)
🎤حاج #محمد_ابراهیمیان
🔺جلسه هفتگی 19 مهر 1398 (جامانده های اربعین)
@YasegharibArdakan
1_24916934.mp3
4.1M
تقدیم به #همسران_شهدا🌹
🌾دلمـ💔 غمگینه غمام سنگینه
🍂چه کردی با این #دل بی کینه
🌾تو که گفتی #غصمون شیرینه
🍂یه روزی #آسون ولم کردی
🌾نگفتی که برنمیگردی😔
🍂حالا شبها تا سحر بیدارم
🌾با کابوسِ #آخرین_دیدارم
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_وهفتم7⃣2⃣
🍂روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم.🌷 چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود.
یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی #نذرکردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم #نمازهایم را بخوانم.
فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود... 😔
🌿هر روز بی تاب تر می شدم💗 گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " راست میگفت. من هم #گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم.
🍂مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک #شهدا قرار گذاشتیم.
🌿تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود.
_ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊
+ سلام. ممنون. تو خوبی؟
_ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟
+ برو سر اصل مطلب.
_ عاشق شدی؟😉
🌿از رک و صریح بودنش شوکه شدم...
تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم:
+ نمیدونم.😔
_ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️
+ نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢
🍂چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت:
_ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم.
+ نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت. حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود.
🌿دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم :
+ همینجا از یه #شهید_گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم.
_ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.👌
+ ولی #نذر کردن که اینجوری نیست.
_ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری.
+ اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟
_ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون.
🍂حرفش به دلم نشست..
و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم #امام_رضا نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم #سخت بود اما کم کم #تسلطم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم.
🌿یکی دو هفته گذشت. کمی #آرام_تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به #بهشت_زهرا می رفتم🚶
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#شهیدان💐🕊
💟 ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻟﺸﮑﺮﻣﻮﻥ و آفتابه آب
ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ؛ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﻟﯿﻪ، ﺗﺎ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻫﻮﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ. ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﻫﻢ ﺁﺏ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.
ﺯﻭﺭﻡ ﻣﯽ ﯾﻮﻣﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ. ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﯾﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ:
«ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ، ﻣﯿﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺁﺏ ﮐﻨﯽ؟»
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﺭﻩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺩﯾﺪﻡ ﺁﺏ ﮐﺜﯿﻒ ﺁﻭﺭﺩﻩ.
ﮔﻔﺘﻢ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺟﻮﻥ! ﺍﮔﻪ ﺻﺪ ﻣﺘﺮ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺁﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ، ﺗﻤﯿﺰﺗﺮ ﺑﻮﺩﺍ...»
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺁﺏ ﺗﻤﯿﺰ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺶ، خیلی ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﻡ.
ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ #ﻣﻬﺪﯼ_ﺯﯾﻦﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩ؛ #ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ_ﻟﺸﮑﺮﻣﻮﻥ
#شهید_مهدی_زین_الدین😍
@YasegharibArdakan
🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣
مهندسی فکر_۱.mp3
10.51M
#مهندسی_فکر 1
یک ساعت تفکر،
از هفتاد سال عبادت بالاتر است ...
پس چرا ما عادت کردیم به عبادت ،
نه تفکـــر❓
@YasegharibArdakan
دلم میخواهد #دختران_جوان بدانند برای آنکه دوست داشته شوند و ارزشمند باشند، نیازی به مدل شدن نیست. این دروغی است که رسانهها به خورد آنان میدهند.
من این دروغ را باور داشتم اما وقتی فهمیدم که باهوش هستم، بااستعداد هستم و به جز زیبا بودن کارهای مهمتر دیگری نیز میتوانم انجام دهم، این دروغ را دور ریختم.
همه ما قدرتمندیم. این قدرت ربطی به جذابیت جسمانی ما ندارد، بلکه در هوش، آگاهی، عشق و شوری نهفته است که با آن به دنیا آمدهایم. زمانش فرا رسیده که از تمرکز بر زیبایی دست برداریم و به این شناخت برسیم که ما زنان چیزی فراتر از ظاهر جسمانی هستیم.
ما روحی بزرگ و متعالی داریم که هیچ ربطی به اندازه دور کمرمان ندارد. پیوند با این روح بزرگ، بهترین فرصت را برای زندگی آگاهانه فراهم میسازد. باید آن را نمایان سازیم.
📚کتاب راز دختران موفق
اثر کارا الویل لیبا
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_وهشتم 8⃣2⃣
🍂انگار هر بار که قامت می بستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد اما هنوز دلم بی تاب بود💗 و مرتب به #بهشتزهرا می رفتم. پدر و مادرم متوجه نمازخواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر در مورد تصمیمات مهم اظهارنظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت:
_ چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخواهیم باهات صحبت کنیم.
🌿مادرم با طعنه گفت:
_آقا افتخار نمیدن که. الان خلوت شون به هم میخوره.
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد:
_ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته می خوایم باهات حرف بزنیم ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی، من نمیدونم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هر چیزی که ما میگیم مخالفت کنی. ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هر کاری توی این زندگی می کنیم برای رفاه توئه.
🍂پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و بار رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچ وقت نخواستم تو کارها و تصمیمات دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه این کاری که توی رستوران کردی من و مادرت را پیش جمع کوچک کرد. همه تصور کردند که بچه ترسو بی دست و پایی.
🌿الان هم مثلاً برای ما نمازخون شدی. نمیخوام مجبورت کنم نخونی ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی #وقت_نماز من نمیام، وقت نماز من نمیرم، وقت نماز فلان کارو نمیکنم. مادرم بغض کرده بود و سردرد🤕 داشت با صدای لرزان گفت: ...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
#نکات_تربیتی_خانواده
😐"رابطه با نامحرم"😐
💕 یکی از چیزایی که آرامش خانواده رو بهم میریزه و هیجان های کاذب رو به انسان میده
❣رعایت نکردن حدود و ارتباط با نامحرم هست.
💟 چرا اسلام عزیز انقدر تاکید میکنه که آقا مراقب چشمات باش!
🎈خانم مراقب حرف زدنت باش!
🎈 طوری حرف نزن که نامحرم بهت طمع کنه.
🎈 خصوصا توی مهمانی های خانوادگی خیلی باید مراقب باشید.
⛔️ خیلی وقتا خانمه با برادر شوهرش سبک بازی در آوردن و شوخی های معمولی کردن
همین بعدا باعث شده که دچار فحشا و نابودی خانوادشون بشه.
🎀 خدا که بیکار نبوده این مسائل رو فرموده!
✨برای این گفته که هوای نفس رو به خوبی میشناسه و میدونه که هوای نفس خاصیتش اینه که :
اگه بهش لذت دادی
بدبختت میکنه!🔥
🍃توی حرف زدن با نامحرم چه در فضای حقیقی و چه در "فضای مجازی" مراقب باشید
🌼تا دیدی انگار از حرف زدن با یه نامحرم یه ذره داری لذت میبری سریع قطعش کن.
🌸به میزانی که اِدامش بدی، چوب بیشتری دنیا بهت میزنه!
🔞 پوستت کنده میشه تا بتونی ترکش کنی؛ تازه اگه بتونی!
🌺 خانوادتون رو در مسیر آرامش قرار بدید...
@YasegharibArdakan
مهندسی فکر_2.mp3
8.87M
#مهندسی_فکر 2
آخه بلاهایِ ناگهانی ،
یا مصیبت هایی که تعادل زندگی ما رو بهم میزنند،
چه خیری دارند، که بخوایم بشینیم درموردشون تفکر هم بکنیم؟
@YasegharibArdakan
مراسم عروسی بود
پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسید.
معلم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
و داماد ضمن معرفی خود گفت:
چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون میآورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید.
استاد گفت :
باز هم شما را نشناختم!
ولی واقعه را دقیق یادم هست (چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم)…
*🔵 تربیت وحكمت معلمين ، دانش آموزان رابزرگ مى نمايد🌷
@YasegharibArdakan