قسمت نوزدهم
قصه دلبری
چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم پدر شـدی، بـال درآورد. برخلاف من کـه خیلی یخ برخـورد کردم. گیج بـودم، نه خوشحال نه ناراحت. پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبۀ کیک وارد شد، زنگ زد به پدر و مادرش مژده داد. اهل بریز و بپاش که بود، چند برابر هم شـد. از چیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک گرفته تا موتورسواری. با موتور من را می بـرد هیئـت. حتی در تهـران با موتـور عمویـش از مینی سـیتی رفتیم بهشـت زهرا س. هرکس می شـنید، کلـی بد و بیراه بارمـان می کرد کـه «مگه دیوونه شـدین؟ می خواین دستی دسـتی بچه تون رو به کشـتن بدین؟» حتی نقشه کشیدیم بی سروصدا برویم قم، پدرش بو برد و مخالفت کرد. پشت موتور می خواند و سینه می زد. حال وهوای شیرینی بود، دوست داشتم. تمام چله هایی را که در کتاب ریحانۀ بهشتی آمده، پا به پای من انجام می داد. بهش می گفتم: «این دستورات برای مادر بچه س!» می گفت: «خب منم پدرشم، جای دوری نمی ره که!» خیلی مواظب خوردنم بود، اینکه هر چیزی را از دست هرکسی نخورم. اگر می فهمید مال شبهه ناکی خورده ام، زود می رفت رد مظالم می داد. گفت: «بیا بریم لبنان!» می خواسـت هـم زیارتی بروم، هـم آب و هوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش و این ها نبود. بار اولم بود می رفتم لبنان. او قبلا ًرفته بود و همه جا را می شناخت. هر روز پیاده می رفتیم روضة الشهیدین. آنجا مسقف، تزیین شده و خیلی باصفا بود. بهش می گفتم: «کاش بهشت زهرا هم اجازه می دادن مثه اینجا هر ساعت از شبانه روز که می خواستی بری!» شـهدای آنجا را بر ایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغنیه و پسر سیدحسن نصرالله چطور به شهادت رسیده اند. وقتـی زنـان بی حجـاب را می دیـد، اذیـت می شـد. ناراحتـی را در چهـره اش می دیدم. درکل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود. سنگ تمام گذاشـت و هر چیزی که به سـلیقه و مزاجم جور می آمد، می خرید. تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شـان را امتحان کردم، حتی تمام میوه های خاص آنجا را. رفتیـم ملیتـا، مـوزۀ مقاومـت حزب اللـه لبنـان. ملیتـا را در لبنـان با این شـعار می شناسند: «ملیتا، حکایت الارَض لِلسّما»؛ روایت زمین برای آسمان. از جاده هـای کوهسـتانی و از کنـار باغ هـای سـیب رد شـدیم. تصاویـر شـهدا، پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ 33روزه. محوطه ای بود شـبیه پارک. از داخل راهروهای سـنگ چین جلو می رفتیم. دو طـرف، ادوات نظامی، جعبه هـای مهمـات، تانک ها و سـازه ها جاسـازی شـده بـود. از همـه جالب تر، مرکاواهایی1 بود که لولۀ آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه، روی دیواری نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می شد. گفتند نمونۀ امضای عماد مغنیه اسـت. به دهانۀ تونل رسـیدیم، همان تونل معروفی که حزب الله در هشـتاد متر زیرزمیـن حفاری کـرده اسـت. در راهـرو، فقط من و محمدحسـین می توانستیم شانه به شـانۀ هم راه برویم. ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایسـتی. عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سـیدعباس موسـوی و دیگـر فرماندهـان مقاومـت را نصـب کـرده بودند. محلـی هم مشـخص بود که سیدعباس موسوی نماز می خوانده، مناجات حضرت علی(ع) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود، پخش می شد. از تونل که بیرون آمدیم، رفتیم کنار سـیم های خاردار. خط مرزی لبنان و اسـرائیل. آنجا محمدحسـین گفت: «سخت ترین جنگ جنگ توی جنگله!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️نقشهٔ متفکرآمریکایی برای نابودیایران
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری از دیدن این کلیپ لذت میبرید که در پوست خودتون نخواهید گنجید
منتشر کن برای همه محبین امیرالمومنین علی علیه السلام
-----------------------------------
🎤حجه الاسلام اسماعیل رمضانی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
┈┄┅═✾•••✾═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اپراتور پهپاد حزب الله در راه بازگشت به خانه پس از اصابت دقیق به غذاخوری😂
قسمت بیستم
قصه دلبری
یک روز هم رفتیم بعلبک. اول مزار دختر امام حسین(ع)را زیارت کردیم، حضرت خولةبنت الحسین(ع)اولین بار بودم می شنیدم امام حسین(ع)چنین دختری داشته اند. محمدحسین ماجرایش را تعریف کرد که «وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسن، دختر امام حسین (ع) در این مکان شهید می شه. امام سجاد(ع)ایشـون رو در اینجا دفن می کنن و عصاشـون رو برای نشـونه، بالای قبر توی زمین فرومی کنن!» از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند. نمی دانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که «بیا بریم روی پشت بوم!» رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم. می خندید و می گفت: «ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!» بعد رفتیم روستای شیث نبی (ع) روسـتای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه بعد از زیارت حضرت شیث نبی(ع)، رفتیم مقبرۀ شهید سیدعباس موسوی، دومین دبیرکل حزب الله. محمدحسـین می گفت: «از بـس مردم بهش علاقه داشته ن، براش بارگاه ساخته ن!» قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود، باهم در یک ماشین شهید شده بودند. هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شـهید شده اند. پشـت آرامگاه، به ماشین سوختۀ شهید هم سری زدیم. ناهار را در بعلبک خوردیم. هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم، هم او با ولع می خورد. خدا را شکر می کرد، بعد هم در حق آشپزش دعا. آخرسر هم گفت: «به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» زود می رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعـداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسـجد رأس الحسـین(ع)خواندیم. مسـجد بزرگی که اسـرای کربلا شـبی را در آنجا بیتوته کردند. در این مسـجد، مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سـجاد(ع)مشـخص شـده بود، قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سـر مبارک امام حسـین(ع) همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن، لابه لایش روضه هم می خواند.
«رأس تـو مـی رود بـالای نیزه هـا
مـــن زار می زنـم در پـای نیزه هـا
آه ای ستـــارۀ دنبـــاله دار مــن
زخمی تریـن سـرِ نیزه سـوار مـن
بـــا گریـه آمــدم اطـراف قتلـگاه
گفتی که خواهرم برگـرد خیمه گاه
بعـد از دقایقی دیــدم که پیــــکرتدر خـون فتـاده و بـر نیزه هـا سـرت ای بی کفن چـه با ایـن پاره تن کنم؟بـا چـادرم تـو را بایـد کفـن کنـم مـن مـی روم ولی جانـم کنار توسـتتا سال های سال شـمع مزار توست»
بعـد هـم دم گرفـت: «عمه جانـم، عمه جانـم، عمه جـان مهربانـم! عمه جانـم، عمه جانم، عمه جان نگرانم! عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم!» موقع برگشـت از لبنان رفتیم سـوریه. از هتـل تا حرم حضـرت رقیه(س)راهی نبود، پیاده می رفتیم. حرم حضرت زینب(س) که نمی شد پیاده رفت، ماشین می گرفتیم. حال و هوای حرم حضرت زینب(س) را شـبیه حرم امام رضا(ع) و امام حسـین(ع) دیدم. بعد از زیارت، سـرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد: دروازۀ سـاعات، مسجد اموی، خرابۀ شـام، محل سخنرانی حضرت زینب(س). هرجا را هم که بلد نبود، از مسـئول و اهالی مسـجد اموی به عربی می پرسـید و به من می گفت. از محمدحسـین سـؤال کـردم: «کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می زدن؟» ریخت به هم. گفت: «من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!» گاهی من روضه می خواندم، گاهی او. می خواسـتم از فضای بازار و زرق وبرق های آنجا خارج شـوم و خودم را ببرم آن زمان، تصویرسازی کنم در ذهنم، یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازۀ سـاعات اسـت. تنها بود، آسـتینش را به دهان گرفته بـود و برای خودش روضه می خواند. حال خوشـی داشـت. به محمدحسـین گفتم: «برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟» به قول خودش: «تا آخرِ بازار ما را بازی داد!» کوتاه بود ولی پرمعنویت. به حرم که رسیدیم، احساس کردیم می خواهد تنها باشد، از او خداحافظی کردیم.
ادامه دارد...
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هوایی ست که فضای خانه را انباشته...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
30.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش مردم به آرم نصب شده بر روی یونیفرم نظامیان اسرائیلی!
🔻 مردمنگاری دیدنی👆👆
💠https://eitaa.com/yasegharibardakan
1_2602465092.mp3
1.39M
❄️ اثر عجیب ناراحتی و دلخوری مادر از فرزند..
#مادر
https://eitaa.com/yasegharibardakan
📞 ۱۴#*؛ کد همدلی
📲 راههای مشارکت در پویش «ایران همدل ۴»؛ کمک به مردم فلسطین و لبنان:
۱- شمارهگیری #۱۴*
۲- شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷۳ـ شماره شبا
IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶۴- پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR https://eitaa.com/yasegharibardakan
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✅ اگر برنامه داشته باشید...
نظم را رعایت کنید. آدم اگر بی برنامه باشد، پُف می کند مثل پشمک!
📌پشمک خورده اید؟ پشمک چقدر است؟ وقتی می گذارید در دندان چقدر می شود؟ حجم زیادی دارد اما مغز چندانی ندارد! وقتی که شما برنامه نداشته باشید، وقتتان و کارهایتان می شود مثل پشمک. حجم کارتان زیاد است، اما کیفیت کارتان خیلی کم است.
👌در عوض اگر برنامه داشته باشید و معلوم باشد چه زمانی می خوابید، چه زمانی برمی خیزید، چه زمانی مطالعه می کنید؛ اینها را وقتی فشرده می کنید دیگر پشمک نمی شود؛ شکلات است! فشرده است!
#مدیریت_زمان
#برنامه_ریزی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ