📷 گزارش تصویری از جلسه هفتگی بیت الزهرا س در تاریخ ۹۸/۹/۲۹
✅ با سخنرانی حجت الاسلام دادآفرین
✅ با مداحی حاج محمد ابراهیمیان
🔹عکس از: حسین بنده نیاز
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
یا من لا اله الا هو
✍حاج آقا قرائتی
من در اتاق یکی از رئیسهای ادارات رفتم، کار داشتم تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی زیبا است. داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه! گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی و تو در یک اتاق
هستیو در هم بسته است.
گفت: آخر ما حزب اللهی هستیم. گفتم:خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است. حضرت امیر به زنهای جوان سلام نمیکرد. گفتند: یا علی رسول خدا سلام میکند تو چرا سلام نمیکنی؟
گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. میترسم به یک جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد. گفتم: دل علی میلرزد! تو خاطرت جمع است!!!
💥بعضیها خودشان را از امیرالمؤمنین
حزب اللهیتر میدانند.
@YasegharibArdakan
#رمان 📚
#قصه_دلبری💞
#قسمت_سی_وپنجم 5⃣3⃣
💟هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از #عکس های من را با خودش می برد. یکی پرسنلی, یکی دیگه هم را خودش گرفته📸 وچاپ کرده بود. در ماموریت #آخری, با گوشی📱از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد. گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: می خوام رو گوشی داشته باشم!
💟هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد. میدونستم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته نگاهم روی صحفه اش بود. مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار #تلگرام را نگاه می کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شدم یک دفعه برایم فرستاد📲
💟عکس سفرهایمان را می فرستاد که، یادش بخیر, پارسال همین موقع! فکر اینکه درچه راهی و برای چه کاری رفته است, مرا #آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه ی پدرم🏡 هستم و خیلی هم خوش می گذره. ولی این طور نیست❌ هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. #دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره. گرفتاری شیرینی بود.
💟هیچ وقت از کارش نمی گفت🤐 در خانه هم همین طور, خیلی که سماجت می کردم چیزهایی می گفت و سفارش می کرد: به کسی چیزی نگو❌ حتی به پدر و مادرت. البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم، بعضی از اطلاعات را که لو می داد, خودم را طبیعی جلوه دادم ومتوجه نمی شد😉 روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد.
💟حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم. باز لام تا کام حرفی نمی زدم. می دانستم اگر کلمه ای درز کند, سریع به گوش همه می رسد و تهش بر می گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم❤️ بند کنم. اما به #سختی اش می ارزید.
💟می گفت: #افغانستانیا شیعه واقعی هستن. واز مردانگی هایشان😍 تعریف
می کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد, پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش💞 دارند. برایش نامه💌 نوشته بودند. عطر و انگشتر و تسبیح 📿بهش هدیه داده بودند.
💟خودش هم اگر در محرم و صفر #ماموریت می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم 🏴 واین طور چیزها می خرید می گفت: حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می کنن. یا می گفت: من عربی می خوندم واونا با من #سینه_زدن. جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم😍 می آمد که در هر موقعیتی برای خودش #هیئت راه می انداخت.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۳۶
کم می خوابید.
من هم شب ها بیدار بودم.
اگر می دانستم مثلاً برای کاری رفته تا برگردد , بیدار میموندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم
وقتی می گفت:( می خوایم بریم یه کاری بکنیم وبرگردیم,)
می دانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند.
زمانی که برای عملیات می رفتند, پیش می آمد تا۴۸ساعت 🕰هیچ ارتباط وخبری نداشتیم.
یک دفعه که دیر آنلاین شد, شاکی شدم که:
( چرا دسترس نیستی?)
(دلم هزار راه رفت)
نوشت: ( گیر افتاده بودم)
بعداز شهادتش 🌷فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.
فکر می کردم لَنگ لوازم شده است.
یادم نمی رود که نوشت:
( تایم ما با تایم هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعا کن.)
گاهی که سرش خلوت می شد, طولانی با هم چت می کردیم.
می گفت:
( اونجا اگه اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام می شه) پرسیدم :( چطور مگه?)
گفت: ( اون طرف یه عالمه آدم بودن وما این طرف ده نفر هم نبودیم, ولی خداوند متعال وامام زمان 《 عجل الله تعالی فرجه الشریف》 یه طوری درست کردن که قضیه جمع شد.)👌
بعد نوشت:
( خیلی سخته اون لحظات !)
وقتی طرف می خواد شهید 🌷بشه , خداوند متعال ازش می پرسه ببرمت یانبرمت؟
کنده می شی از دنیا؟
اون وقته که مثه فیلم🎞 تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد میشه!)
متوجه منظورش نمی شدم.
می گفتم:( وقتی از زن و بچه ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!)
ماه رمضان پارسال تلوزیون📺فیلمی را از جنگ های۳۳روزه ی لبنان پخش می کرد در آشپزخانه دستم بند بودکه صدا زد : بیا ,بیا ,باهات کار دارم.
گفتم: چی کار داری؟
گفت:( اینکه میگی دل کَندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه!)
سکانسی بود که یک رزمنده ی لبنانی می خواست برود برای عملیات استشهادی, اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند😲
خانمش بار دار بود وآن لحظات می آمد جلو چشمش.
وقتی می خواست دل💔 من را بشکند , دستش می لرزید.
تازه بعد از آن ماموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.
ولی باز با خودم می گفتم:
( اگه رفتی باشه می ره, اگه هم موندی باشه, می مونه)
به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع می کردم که :
(تا پیمونه ات پر نشه, تو را نمی برن)
این جمله افکارم را راحت می کرد.
@YasegharibArdakan
لبخند آخر شب😜
💎 جوانی با زنی فاضله ای عقد ازدواج بست. بعد از گذشت چند روز، زنِ فاضله به شوهر گفت: من عالمه هستم و لازم ميدانم زندگی خود را مطابق شریعت داشته سامان دهیم.
جناب شوهر با شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شد و گفت خدا را شکر که چنین زنی نصیبم شد تا مطابق شریعت زندگی کنیم.
چند روزی که از عروسیشان گذشت، زن فاضله به شوهر گفت: ببین من با تو قرار گذاشتم که مطابق شریعت زندگی کنيم، شوهر گفت همينطور است. زن گفت ببين در شریعت خدمت كردن به پدر شوهر و مادر شوهر بر عروس واجب نیست. همچنین در شریعت است که مسکن زن بر شوهر الزامی میباشد، پس باید برایم منزلى جداگانه مهیا کنی.
آقای شوهر فكر كرد كه تهيه مسکن جداگانه چندان مشکلی نیست، اما پدر و مادر پیر تکلیفشان چه میشود؟ مرد این ناراحتی را نزد استادی از علما که فقیه بود بیان كرد. بعد از طرح مشكل، استاد جواب داد که حرف همسرت درست است و در اينجا حق با اوست.
مرد جواب داد: جناب استاد من نیامدهام که فتوی بپرسم، من برای راه حل نزد شما آمدهام، مرا راهنمایی کنید تا از این مشکل خلاص شوم.
فقیه گفت: اين مسأله یک راه حل آسان دارد، به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قرار گذاشتهایم که مطابق شریعت زندگی کنیم لذا مطابق شریعت من میتوانم زن دوم بگیرم تا زن دومم برای والدینم خدمت کند، ضمناً برایت مسکن جداگانهای نيز مهیا میکنم.
شب شوهر به زنش جوابی که از استاد شنیده بود را بیان کرد.
زنِ فاضله بهت زده گفت: ای من به قربان پدر و مادرت شوم، در این چند روز متوجه شدم که پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خود من هستند و خدمت به آنها از نظر شريعت، در حُكم اکرام به مسلمين است، من با جان و دل برای آنها خدمت خواهم کرد و ضرورتى نیست كه شما همسر دوم اختيار كنيد!
نتيجه گيرى پند آموز:
*کمی از اوقاتمان را نزد اساتید اهل علم على الخصوص علم فقه بگذرانیم، زیرا همه مسائل كه با گوگل حل نمیشوند!*
😃😉😃😉😃😉😃😉😃😉😃😉
@YasegharibArdakan
حتما بخون خیلی قشنگه
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:
بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم،
@YasegharibArdakan
رمان
#قصه_دلبری
#قسمت_۳۷
می خواستم بگوییم نرو.
نیازی به قهر ودعوا نبود☹️
می توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم.
باز حرف های آقای پناهیان تسکینم می داد.
می گفت:( مادری تنها پسرش می خواسته بره جبهه. به زور راهی میشه .
وقتی پسرش دفعه اول بر می گردد , دیگه اجازه نمیده اعزام بشه.
یه روز که این پسره میره برای خرید نون, ماشین 🚗می زنه بهش و کشته میشه😲)
این نکته آقای پناهیان در گوشم بود.
با خودم می گفتم :
( اگه پیمونه ی عمرش پر شده بشه ویا مریضی یا تصادف واینها بره, من مانع هستم از اول قول دادم مانع نشم)
وقتی از سوریه برمی گشت بهش می گفتم:
( حاجی گیر ینوف شدی هم لیاقت شهادت را پیدا نکردی)
در جوابم فقط می خندید
این اواخر دوتا پلاک می انداخت گردنش.
می گفتم:
( فکر می کنی اگه دو تا پلاک بندازی , زودتر شهید🌷 میشی؟😏)
میلی به شهادتش نداشتم , بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم🙊
می گفت:
( با با این پلاکا هر کدوم مال یه ماموریته!)
تمام مدت ماموریتش, خانه ی🏚 پدرم بودم و آن ها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند.
دلم 💝جای دیگر پر بود,
سر اونها غُر می زدم.
مثل بچه ها که بهانه ی مادرشان را می گیرند.
احساس دلتنگی 💔می کردم. پدرم از بیرون زنگ 📞می زد خانه که
( اگه کسی چیزی نیاز داره, براش بخرم)
بعد می گفت:
( گوشی رو بدین مرجان)
وقتی آروم می پرسید سفارشی چیزی نداری,
می گفتم:(همه چی دارم. فقط محمد حسین اینجا نیست اگه می تونی اون رو برام بیار!)
نه که بخوام خودم را لوس کنم. جدی می گفتم.
پدرم می خندید و دلداری ام می داد.
بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که
( یا زمانای ماموریتت رو کمتر کن. یا دست همسرت رو بگیر وبا خودت ببر☹️)
خیلی خونسرد گفت:
( با نرفتنم مشکلی ندارم.
ولی اون وقت شما می تونید جواب حضرت زهرا《 سلام الله علیها》 رو بدین?)
پدرم ساکت شد.
مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.
شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد.
به قول خودش, در آن بیابان مرا کجا می برد
البته هر وقت از آنجا پیام
می فرستاد یا تماس 📞
می گرفت , می گفت:
( تنها مشکل اینجا, نبود توئه) همه ی سختیا رو می شه تحمل کرد .الا دوری تو)
نمی دانم به دلیل وضیعت کاری بود یا چیزهای دیگر.
ولی هر دفعه تاکید می کرد ( کسی از ارتباطمون بو نبره) فقط مادرم خبر داشت.
ادامه دارد...
@YasegharibArdakan
سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان
جمعه ۹۸/۱۰/۶ همراه با نماز جماعت مغرب و عشاء
شروع مراسم : بلافاصله بعد از نماز
امام جماعت و سخنران : حجه الاسلام خردمند
موضوع منبر: رضایت از زندگی ( سیره حضرت زهرا س)
**آخرین مهلت تحویل کارتهای هیئت دانش آموزی
روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@YasegharibArdakan
رمان
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۳۸
روزهایی را که نبود می شمردم . همه می دانستند دقیقاً حساب روزها و ساعت های⏱ نبودنش را که نبودش را دارم.
یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید :( چند روزه رفته?)
ایشان گفتند:( بیست و پنج روزه.) گفتم: یه روز کم گفتین
گفتند: (چطور مگه? )
گفتم : (ماه قبل ۳۱ روزه بودند.)
اطرافیانم تعجب می کردند
که ( تو چطور می فهمی محمد حسین پشت دره؟)
می گفتم: ( از آسانسور!)
در آن را ول می کرد.
عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم به هم خوردنش.
یک دفعه تصمیم گرفته مو بکارد. دنبال کلینیک خوب ومطمئن👌 هزینه ی 💶همه جا تقریباً در یک سطح بود.
راستش قبل از ازدواج💞
می گفتم:
( با آدم کور و شل ازدواج
می کنم . ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی دم☹️)
( دوستانم می گفتند: اگه بعدها کچل شد, چی?)
می گفتم:( اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رور نگاه کنی , متوجه می شی!)
با دلی 💝که از من برد,
کم مویی اش را ندیدم.
سر این قصه همیشه یاد غاده, همسر شهید 🌷چمران می افتم . باورم نمی شد.
می خندیدم☺️ که این را بلوف زده , مگر می شود کسی کچلی شوهرش را نبیند⁉️
جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت, هزینه مو کاشتن, شش میلیون تومن می شد.
بعد که شامپو ویک مشت خرت وپرت هایش را هم خرید , شد هفت میلیون تومان😳
گفتم:( از کجا می خوای این همه پول رو بیاری?)
گفت:( به مامانم میگم پول💶 رو که گرفتم یا مو می کارم, یا به یه زخمی می زنم.!)
می گفت:( می رم مو می کارم بعد به همه می گم تو دوست داشتی!)
گفتم:( توپ⚽️ رو بنداز تو زمین من, ولی به شرط حق السکوت😶)
گفتم: ( باید من رو توی ثواب جبهه هایی که می ری, شریک کنی. سوریه , کاظمین و بیابان هایی که می رفتی برای آموزش)
خندید️ که( همین? اینا که چه بخوای چه نخوای همه اش مال توئه!)
وسط ماموریت هایش بود که مو کاشت.
دکتر می گفت:( تازه سر سال تراکمش مشخص می شه و رشد خودش رو نشون می ده.)
می خواست دو ماهی که باید کلاه 🎩می گذاشت و کرم می زد, سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود.
⚡📚
@YasegharibArdakan
خدا می بیند ...:
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
👆 قابل توجه خانمای متاهلِ فضای مجازی
تورو خدا بیشتر دقت کنید‼️
@YasegharibArdakan
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🔻مثلِ قارون🔻
📣.. اونهایی كه باید از مالشون تو راه خیر استفاده کنند، ولی نمیکنند...
📣.. بايد انفاق كنند، ولی نمیكنند...
📣.. باید خمس و زکات پرداخت کنند، ولی نمیکنند...
📣.. باید از محرومین و فقرا دستگیری کنند، ولی نمیکنند...
📣.. اونهایی که باید..
☜ از زیر دستاشون،
☜ از فامیل نزدیکشون که دستش خالیه،
☜ از شاگرد مغازشون که وضعِ مالیِ خوبی نداره،
☜ یا از همسایهی گرفتارشون،
دستگیری کنند، ولی نمیکنند...
❗⚠️حواسشون باشه.⚠️❗
👈 خدا اینجور آدمها رو،
👑 مثل قارون،
⚰ به گور میبره،
❌💰❌ و از مال و اموالشون هیچ خیری نمیبینند...😔
🕋 فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الْأَرْضَ فَمَا کَانَ لَهُ مِن فِئَةٍ یَنصُرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَ مَا کَانَ مِنَ الْمُنتَصِرِینَ.
💢 سپس ما، قارون و خانهاش را در زمین فرو بردیم،
💢 و کسی را نداشت که او را در برابر عذاب الهی یاری کند،
💢 و خودش نیز نمیتوانست خودش را یاری دهد.
🌴سوره قصص، آیه ۸۱🌴
🔔 اون مال و ثروتی خوبه، که به درد قبر و قیامت و آخرتِ آدم بخوره.💰😍
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝
مخلص همه خواهر،برادرای خیر مجمع
واحد خیریه مجمع
@YasegharibArdakan
🍃😍
#طنز_جبهه
بخون و بخنــــــ😂ــــــد
آبادان بوديم
محمدرضا داخل سنگر شد.
دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒
آخرش نفهميدم کجا بخوابم!
هرجا مي خوابم مشکلي برام پيش مياد!.😡
يکي لگدم مي زنه،
يکي روم مي افته،
يکي ...!😐
از آخر سنگر داد زدم:
بيا اين جا اين گوشه سنگر!
يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌
کسي کاري به کارت نداره.
منم که آزارم به کسي نمي رسه! 😉
کمي نگاهم کرد و گفت:
عجب گفتي!
گوشه اي امن و امان!
تو هم که آدم آروم بي شرّ و شوري هستي!
و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگر.
خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش.
منم خوابيدم و خوابم برد.
خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده😆
عراقي زد تو صورتم!
منم عصباني شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم:
يا ابوالفضل علي!
بعد با مشت، محکم کوبيدم تو شکمش!😐
همين که مشتو زدم، کسي داد زد:
ياحسين! 😰
از صداش پريدم بالا!
محمدرضا بود!
هاج و واج و گيج ومنگ، دور سنگر رو نگاه مي کرد و مي گفت:🤕😟
کي بود؟
چي شد؟
مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند.. گفتند:
نترس!
کسي نبود!
فقط اين آقاي بي شر ّو شور، با مشت کوبید تو شکمت 😂
@YasegharibArdakan
#تلنگر
یکی ۳ هزار میلیارد اختلاس کرد و رفت و برنگشت !
۳۵ سال پیش ، میدان مین یکی رفت معبر باز کنه ، رفت جلو ولی برگشت ،
گفتند ، ترسیده !
اومد جلو پوتین هاش رو داد و گفت : پوتینم نو هست ،
تازه گرفتم ، بیت الماله حیفه ؛ اونم رفت و هیچ وقت برنگشت !!
👈 و چه تفاوت بزرگی است بین این بر نگشتن ها.....
#شهدا_شرمنده_ایم
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۳۹
وقتی لاغر می شد, مادرم ناراحت می شد
ولی می دیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است.
می گفت: (بهتر می تونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!)
مادرم حرص می خورد.
به زور دوسه برابر به خودش می داد.
غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت.
آبگوشت ماهیچه🍗 و آش گندم. اگر می گفت:
نمی تونم بخورم, مادرم ازکوره در می رفت که ( یعنی چی? باید غذا بخوری تا جون داشته باشی)
همه ی عالم و آدم از عشق و علاقه اش به کله پاچه خبر داشتند.
مادرم که جای خود , تا دوباره نوبت ماموریتش برسد, چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت. پدر می خندید ️که
( کاش این بنده ی خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی می رسیدیم!)
پدرم بهش می گفت :
( شما که هستی می گه, می خنده وغذا می خوره😋
ولی وای به روزایی که نیستی! خیلی بد اخلاف میشه.
به زمین و زمون گیر می ده.)
اگه من با مادرش چیزی بگیم, سریع به گوشه ی قباش بر می خوره . ما رو کلافه می کنه . ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی , جواب میده ومی خنده
به پدرم حق می دادم.
زورمی زدم با هیئت رفتن و پیاده روی وزیارت, سر گرم شوم.
اما این ها موضعی تسکینم می داد.
دلتنگی ام را از بین نمی برد. گاهی هم با گوشی , خودم را سرگرم می کردم.
وقتی سوریه بود. هرچیزی را که می دیدم به یادش می افتادم .
حتی اگر منزل 🏚کسی دعوت بودم یاسر سفره , اگر غذایی بود که دوست داشت.
درمجالسی که می رفتم و او نبود, باز دلتنگی خودش را داشت.
به هر حال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد, در نبودش خیلی بهش سخت می گذرد
درزمان مرخصی اش,
می خواست جور نبودنش را بکشد. سفره می انداخت.
غذا 🍝می آورد. جمع می کرد.
ظرف 🍽می شست.
نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم.
می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد.
مهارت خاصی در این کار داشت واتو کشی هیچ کس را قبول نداشت.
همان دوران عقد 💞یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم , گفت: ( اگه تو اتو نکنی بهتره)
@YasegharibArdakan