⚫️آخرین وداع پیامبر(صلی الله علیه و آله) با یاران...
🌸پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) روزهای آخر بیماری در حالی كه سرش را با پارچهای بسته بود، سه روز پیش از شهادت خود، به مسجد آمد و شروع به سخن نمود و در طی سخنان خود فرمود: هر كسی حقی بر گردن من دارد برخیزد و اظهار كند، زیرا قصاص در این جهان، آسانتر از قصاص در روز رستاخیز است!
✳️در این موقع سوادة بن قیس برخاست و گفت: موقع بازگشت از نبرد "طائف" در حالی كه بر شتری سوار بودید، تازیانه خود را بلند كردید كه بر مركب خود بزنید.
🔰اتفاقا تازیانه بر شكم من اصابت كرد، من اكنون آماده گرفتن قصاصم.
🌺درخواست پیامبر یك تعارف اخلاقی نبود؛بلكه جداً مایل بود حتی یك چنین حقوقی را جبران نماید.
☘گذشته از این، چون اصابت تازیانه بر شكم سواده عمدی نبود، از این نظر او حق قصاص نداشته است، بلكه با پرداخت دیهای جبران میگردید. مع الوصف پیامبر، خواست، نظر وی را تامین كند...
🌷پیامبر دستور داد، بروند همان تازیانه را از خانه بیاورند، سپس آماده قصاص شدند.
♦️یاران رسول خدا با دلی پر غم و دیدگانی اشكبار ونالههایی جانگداز، منتظرند كه جریان به كجا خاتمه میپذیرد؛ آیا سواده واقعا از در قصاص وارد میشود؟
🔆 ناگهان دیدند سواده بی اختیار،بجای قصاص، شكم و سینه پیامبر را میبوسد؛
🌹در این لحظه پیامبر او را دعا كرده، فرمود: خدایا! از سواده بگذر، همانطور كه او از پیامبر اسلام در گذشت...
▪️صلی الله علیک یا رسول الله▪️
?💠▪️▪️💠🌸💠▪️▪️💠💠
📕فروغ ابدیت جلد2، صفحات 864- 865
🔰با ما همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
🎥 ویدئوی جدید بارگذاری شد
عنوان: عبور از اصلاحات
🆔 لینک در آپارات 👇👇👇👇
https://www.aparat.com/v/O3czP
🆔 لینک در سایت رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر👇👇👇http://yasinasr.ir/%d8%b9%d8%a8%d9%88%d8%b1-%d8%a7%d8%b2-%d8%a7%d8%b5%d9%84%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d8%aa/
#پرستو_مروجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ زیباترین صحنه فوتبال بانوان
در جریان یک مسابقه فوتبال بانوان در کشور فرانسه، بازیکنان رقیب، دور بازیکن معتقد به حجاب رو میگیرن تا حجابش رو درست کنه 👌
@yasinasr
🔰 صلح امام حسن علیهالسلام به چه معناست؟
▪️ #پرسش_و_پاسخ پیرامون صلح امام حسن علیهالسلام بر اساس بیانات رهبر انقلاب
@yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_سه
خاندان نمازی با نفوذ در بین مهره های ارکان حاکمیت ایران یا بهتر است بگویم با نزدیک شدن به مسئولین تراز اول جمهوری اسلامی ایران پروژه فرزند کمتر زندگی بهتر رو شروع کردند وَ این پروژه از برنامه های ارائه شده تئوریسین های آمریکایی به سیستم اطلاعاتی آمریکا بوده که نمازی ها باید اون و در ایران پیاده میکردند و این کلام باید از دهان مسئولین عالی رتبه ایرانی وَ از تریبون های رسمی منعکس میشد! که متاسفانه شد! وَ ایران خسارت جبران ناپذیری دید.
حتی بنده خاطرم هست زمانی که کودک بودم و به همراه خانوادم به پاک یا مکان های عمومی برای بازی و تفریح میرفتیم شعار #فرزند_کمتر_زندگی_بهتر توسط بعضی نهادهای مربوطه مثل شهرداری و... روی تابلوهای عمومی نوشته شده بود.
این اقدام وَ طرح ناخوشایند در دهه هفتاد باعث شد کشور عزیزمون ایران خسارت جبران ناپذیری رو ببینه!
اجرای سیاستهای کاهش رشد جمعیت در پوشش و به بهانه اقداماتی نظیر تنظیم خانواده بود. اجرای این سیاستهای غلط به اندازه ای بر رشد و پیشرفت کشور اثر نامطلوب گذاشت که به مرحله هشدار رسید. حتی آیت الله بزرگ ایران «رهبر انقلاب» در سفر استانی که چندسال قبل به استان خراسان شمالی داشتند، ضمن گلایه از مسئولان گذشته و همچنین با تواضع و فروتنی خودشون رو هم مقصر دونستن و اظهار داشتند که: یکی از خطاهائی که خود ما کردیم، بنده خودم هم در این خطا سهیمم، این مسئلهی تحدید« حد و مرز تعیین کردن» نسل از اواسط دههی ۷۰ به این طرف باید متوقف میشد. البته از اوّلی که سیاست تحدید نسل اتخاذ شد، خوب بود، لازم بود، لیکن از اواسط دههی ۷۰ باید متوقف میشد. این را متوقف نکردیم؛ این اشتباه بود.
عرض کردم؛ مسئولین کشور در این اشتباه سهیمند، خود بندهی حقیر هم در این اشتباه سهیمم. این را خدای متعال و تاریخ باید بر ما ببخشد. با این روند کنونی اگر ما پیش برویم کشور پیر خواهد شد.
حتی در این زمینه واحد آمار و اطلاعات سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا (سازمان جاسوسی سیا) در آخرین آماری که چند سال قبل منتشر کرده بود، رشد جمعیت ایران رو در سال 2005 کمتر از یک درصد یعنی 86/0 درصد تخمین زده بود که بر اساس اون گزارش، جمعیت ایران تا پایان ماه ژوئن سال 2005 به 68 میلیون و 17 هزار و 860 نفر میرسید. بر اساس اون گزارش، نرخ رشد جمعیت ایران در سال 2005، کمتر از یک درصد و معادل 86/0 درصد میشد و نرخ رشد جمعیت ایران نسبت به سایر کشورهای خاورمیانه پایینتربود..
چنانچه این روند ادامه پیدا کنه، تا ده سال آینده با بحران اقتصادی، وَ بخصوص امنیتی و فرهنگی مواجه میشیم و باید برای اداره اقتصاد کشور، محتاج همسایگان مهاجر باشیم.
اسراییل یک دهم ایران جمعیت داره. یعنی 8 میلیون، اما ببینید چیکار کرده!
رژیم کودک کُش #اسرائیل بیشترین سرانه ارائه خدمات درمان ناباروری در جهان رو دارا هست. #درمان_ناباروری در سرزمین های اشغالی کاملاً رایگان هست و برای زنان بالای ۴۵ سال هم قابل ارائه هست.
شاید باورتون نشه اما این رژیم فقط در سال ۲۰۱۱ بیش از ۱۱۰،۰۰۰،۰۰۰ دلار «صدو ده میلیون دلار» برای درمان ناباروری زوجین هزینه کرده و در سال ۲۰۱۲ بیش از ۴ درصد کل نوزادان این رژیم از تکنیکهای درمان ناباروری متولد شدند. باورتون میشه؟
حالا بهتون جلوتر میگم که #محمد_باقر_نمازی برای این طرح کاهش جمعیت در ایران چیکار کردند.
البته بگذارید قبلش گریزی هم بزنم به مذاکرات هسته ای «5+1» برجام.
شاید باورتون نشه، اما یکی از پیش شرط هایی که آمریکا برای مذاکره با ایران گذاشت، تحویل جیسون رضاییان و ژنرال پیر شبکه بزرگ نفوذ در ایران یعنی #باقر_نمازی و ایضا پسرش #سیامک_نمازی بود.
حتی در این راستا،«رابرت او براین» نماینده ویژه رئیسجمهور آمریکا در امور گروگانها پیش از شروع مذاکرات، در نامه ای به مقامات ایران خواستار آزادی باقر نمازی شد و در این نامه نوشته بود: «اگر ایران باقر نمازی را آزاد کند، آمریکا وارد مذاکرات کنسولی با ایران میشود.»
اون چیزی که باعث شد توجه رسانهها و تحلیلگران درون مرزی و برون مرزی رو به خودش جلب کنه، اهمیت این ژنرال پیر برای دولت آمریکا بود.
موضوعی که جواب اون خیلی واضح بود. اونم اینکه اهمیت کنترل جمعیت و کاهش نسل در ایران برای آمریکاییها انقدر مهم بود و هست و خواهد بود که دست به پیگیری های انتحاری وار زد و تلاش کرد #باقر_نمازی رو هرچه زودتر از چنگ ایران در بیاره!
این موضوعی که در ادامه میخوام عرض کنم رو بهش توجه کنید! باقر نمازی و پسرش سیامک نمازی سرباز صندوق جمعیت ملل متحد در جنگ جمعیتی علیه کشورمون بودند.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_چهار
به طوری که تنها در یک مورد، دلالیِ #قرص_های_ضدبارداری_یاز و #قرص_ضد_بارداری_یاسمین را برعهده داشتند؛ این قرصها برای سالهای متمادی در صدر لیست پرفروشترین قرصهای ضدبارداری کشور قرار داشت و در حالی که حاوی ماده خطرناکی به نام « #دروسپیرنون» هستند، احتمال سکته مغزی را چند برابر میکنه.
#دکترین_امنیت_ملی_آمریکا، صندوق جمعیت بینالملل ذیل «مرکز عملیاتهای نظامی و غیرنظامی آمریکا» و تحت مدیریت پنتاگون فعالیت میکنه. در بحبوحه افزایش عمق و دامنه تحریمها در عرصههای اقتصادی و سیاسی علیه کشورمون، سرنوشت و اغمای طولانی مدت برجام، جبهه جنگ جمعیتی چندان مورد توجه مسئولان کشور نیست.
بنده در #اینستاگرام_خیمه_گاه_ولایت بارها در قالب استوری پروژه های دشمن رو شرح دادم و گفتم هسته ای بهانه هست، راه انداختن داعش بهانه است، جنگ های اطلاعاتی بهانه است. چون آمریکا و کشورهای غربی تیریلیون_تریلیون دلار خرج کردند تا زنان جامعه خودشون و بکشونن توی خیابونا، مردهارو هم بی غیرت کنند، دائم غرق در فساد باشند و... تا سیاستمدارانشون به هرجایی که میخوان لشکر کشی کنند و مردم غرق در هوس متوجه نباشند، که سیاسیون جامعه شون دارند چه غلطی میکنند. حالا بیاید برید در غرب ببینید دارند چیکار میکنن!
سیاسیون ورشکسته غربی دارند میلیون ها دلار خرج میکنند تا زن ها رو مجددا برگردونن داخل خونه ها یا مهدکودک ها تا به خانواده هاشون برسن و دور از فساد باشند.
حتی یکی از مشاورین و جاسوسان کاخ سفید در گزارش خود نوشته بود:
ما موفق شدیم چادر مشکی زن ایرانی را به چادر توری و گلدار تبدیل کنیم. چادر توری و گلدار زنان مسلمان را به مانتو تبدیل کنیم! مانتو های بلند را به مانتوهای رنگین، تنگ و خیلی کوتاه. اکنون از حجاب یک زن مسلمان فقط یک روسری مانده است. آنان از اینکه با نامحرمان ارتباط داشته باشند، شرمنده نیستند! از این شرمنده اند که در محیطی نتوانند با نامحرم ارتباط مستقیم برقرار کنند. اگر ما بتوانیم این روسری را هم از خانم های ایرانی بگیریم، چیزی از اسلام و انقلاب در ایران باقی نخواهد ماند!!
خانوم های محترم، بدونید که آماج دشمن اول از همه شماها هستید.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بارها هشدار دادم که جنگ نفتی و هسته ای بهانه هست. در همین زمینه #برژینسکی سیاستمدار کهنهکار و مشاور امنیت ملی سابق امریکا به همفکران خودش توصیه میکنه: «از فکرکردن به حمله پیشدستانه علیه تأسیسات هستهای ایران اجتناب کنید و گفتوگوها با تهران را حفظ کنید و بالاتر از همه بازی طولانیمدتی را انجام دهید، چون زمان آمارهای جمعیتی و تغییر نسل در ایران به نفع رژیم کنونی نیست.»
این اظهارنظر نشان میده که الگوی جمعیتی در کشورمون و تغییرات اون تا چه حد برای آمریکا مهم هست و چقدر دقیق رصد میشه. فقط یک نکته عرض کنم:
شیعیان امیرالموئمنین، بیخ گوش شما در سیستان و بلوچستان و... بعضی فرقه ها حتی نون ندارند بخورند، اما از هر زنی 5 الی شش تا بچه میارن! علیرغم اینکه برحق نیستند اما باور دارند خدا روزی رسان هست! فقط خواستم بگم شیعیان عزیز، خطر بیخ گوشتون هست. مشکلات معیشتی هم بهانه هست. همین!
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت لطفا عجله نکنید. بگذارید من بهتون اطلاعات مهمی رو بدم تا بدونید در پشت پرده ی تمام اتفاقات امنیتی و اطلاعاتی و نظامی چه چیزی وجود داره! به موقع ما به اعترافات متهمین میرسیم.
آمریکایی ها برای به ثمر رساندن راهبردهای دکترین امنیت ملی خودشون، حتی لحظهای آرایش جنگیشون رو به هم نمیزنند و در این راه از هیچ مهرهای نمیگذرند؛ اونم اگر مهرهای به کارآمدی #باقر_نمازی که از دهه ۵۰ تا قبل از دستگیری در زمینههای مورد علاقه ایالات متحده در کشورمون تحرک داشته و در دورهای حتی بیخ گوش دولت جمهوری اسلامی فعالیت میکرده. بخش قابل توجهی از فعالیتهای #باقر_نمازی به سال ۱۳۷۳ و اجلاس جمعیت و توسعه قاهره برمیگرده. سالی که در اون برخی مسئولین احمق و نادان از ایران که عازم اون اجلاس بودند تعهد دادند که رشد جمعیت کشور رو به صفر برسونن!!!
این تعهد تا سال ۲۰۱۴ وجود داشت و بعد از اون در قالب قطعنامه توسعه پایدار تمدید شد که ته اون قطعنامه منجر شد به #سند_خفت_بار_2030 ! #سند_بیست_سی.
اما پروژه بعدی که این شبکه روی اون کار میکرد، ترویج بی بند و باری بود.. مثلا به زنان و دختران پول میدادند تا فلان مانتو و رنگ سال رو که این شبکه نفوذی تعیین میکرد بپوشند تا در خیابون ها و جلوی دانشگاه ها و معابر عمومی، یک مسیر خاص وَ نسبتا طولانی رو 10 مرتبه برن و بیان تا همه اونارو ببینن.
این طرح هم شکست خورد و اون افراد دستگیر شدند.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_پنج
فقط از همین جا به دشمنان این مردم و این کشور هشدار میدم که برای آزادی #باقر_نمازی و #سیامک_نمازی تلاش نکنند. چون آزادی نمازی ها غیر قبال ممکن و غیر قابل مذاکره است.
خب این از خاندان نمازی که من قطره ای از دریارو براتون گفتم. آخرین نکته رو درمورد این ها بگم. پری نمازی پس از انفجار در یکی از سات های هسته ای فرار کرد. اینم بگم که شوهر #پری_نمازی یعنی #بیژن_خواجه_پور همزمان با کودتای مخملی علیه ایران در سال 88 به کشور برمیگرده، اما افسران اطلاعاتی گمنام آقاجانمان حضرت مهدی روحی فدا این شخص رو دستگیر میکنند. حتی در دادگاه عناصر اغتشاش در سال 88 با لباس زندانی وارد دادگاه شد و در کنار دیگر متهمان نشست.
اما متاسفانه به دلیل نفوذ و ارتباطی که در بین عناصر قضایی و مسئولین کشور داشته تونسته به زندان نره و از ایران فرار کنه !!!
در سال 1394 پس از بازداشت سیامک نمازی در ایران، محمدباقر نمازی که برای رسیدگی به پرونده پسرش به ایران اومده بود دستگیر میشه. به این ترتیب یکی از مهرههای مهم شبکه نفوذ در ایران به تور دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی می افته.
این، تنها بخشی از اقدامات صورت گرفته توسط خانواده نمازی در ایران برای پیادهسازی نفوذ و شبکهسازی در حوزه جاسوسی از کشور، هست.
باقر نمازی و فرزندش الان در بازداشت هستند.. برای هرکدوم ده سال حبس تعیین شده. البته اینم بگم که #باقر_نمازی به دلیل وضعیت بد جسمانی در زندان نیست و به دلیل کهولت سن طبق نظر پزشک و نظر سیستم امنیتی و قضایی ایران در خارج از زندان در خانه های امن زیر نظر سربازان گمنام امام زمان نگه داری میشه و چپ و راست هم به غلط هایی که کرده اعتراف میکنه.
خب از این موضوع بیایم بیرون.. همه اینارو گفتم تا همین یک جمله رو بگم...
دکتر افشین عزتی به وارد کردن اون قطعات آلوده به ویروس استاکس نت توسط شرکت آتیه بهار و همکاری با پری نمازی هم اعتراف کرد.
اون روز تصمیم گرفتم بعد از بازجویی برم دنبال همسرم تا باهم بریم بازار. البته اون نمیتونست راه بره. برای همین با خواهرش داخل ماشین نشستند. ماشین و جلوی یه مغازه ای پارک کردم، رفتم داخل یه عروسک فروشی. اون شب تولد دختر دکترافشین عزتی بود و افشین خیلی ناراحت بود که در تولد دخترش حضور نداره. از طرفی به دخترش قول خرید هدیه داده بود.
برای دختر افشین عزتی یه عروسک خرس شاسخین بزرگ قرمز رنگ خریدم. بعد از خرید اون شاسخین، اومدم بیرون و بردمش گذاشتم روی صندلی عقب ماشین.
با فاطمه زهرا و خواهرش مهدیس رفتیم سمت خونه دکترعزتی. وقتی رسیدیم، شاسخین و گرفتم رفتم سمت خونه دکتر عزتی پر حاشیه!! زنگ زدم، وقتی خانومش فهمید منم درو باز کرد فورا اومد بیرون... دیدم داره نفس نفس میزنه.. گفتم:
+اجازه هست یه لحظه بیام داخل، این هدیه رو بزارم روی پله ها !!
همونطور که استرس داشت و نفس نفس میزد...ازم پرسید:
_شوهرم کجاست آقای سلیمانی؟
+بعدا عرض خواهم کرد.. اول بفرمایید اجازه هست بیام داخل؟
رفت کنار، وارد خونه شدم، دیدم دخترش روی پله ها نشسته.. رفتم سمت اون دختر زیبای کوچولو که کمتر از 4 سال سنش بود.. بهش گفتم:
«سلام بِهتا خانوم، خوبی عموجون؟ من دوست بابا افشین هستم! این عروسک و بابات فرستاده و گفته کادوی تولدته! شاید یه کم سرش شلوغ باشه و نتونه برسه به تولدت، برای همین ازم خواسته کادویی که برات خریده رو بیارم تحویلت بدم.»
عروسک و گذاشتم کنارش روی پله، بعد ازش یه عکس گرفتم. معلوم بود خیلی خوشحال شده. برادرش آریا هم کم سنی نداشت و ازش شاید دوسال بزرگتر بود اومد سمتم، باهاش سلام علیک کردم و علیرغم اینکه تولدش نبود اما بهش یه خودکار هدیه دادم.
اومدم برم دیدم همسر دکتر افشین عزتی داره نگام میکنه... خواستم بدون اینکه چیزی بگم فقط خداحافظی کنم... اما چیزی رو که انتظار داشتم بهم گفت...
_شوهر من کجاست؟
همینطور که سرم پایین بودم گفتم:
+خانوم، من نمیتونم توضیحی بدم خدمتتون... فقط لطف کنید به اون شماره ای که دادم و مربوط به همکاران من هست انقدر زنگ نزنید.. چون جوابی دریافت نمیکنید.
_آقای محترم، این حق منه که بدونم...
نزاشتم حرفش تموم بشه و خداحافظی کردم درو بستم اومدم بیرون..سوار ماشین شدم و فوری از اون محل دور شدم. با فاطمه و خواهرش مهدیس کمی توی خیابونا گشتیم تا شب بشه! وقتی شب شد جلوی یه رستوران برای شام خوردن ایستادم، اما چون حال خانومم زیاد مساعد نبود و نمیتونست پیاده بشه، شام و گرفتم اومدم داخل ماشین با خواهرش سه تایی غذامون و همون داخل ماشین خوردیم. ساعت حدود 10 شب بود که خانومم و خواهرش و رسوندم خونه، اما خودم مجددا برگشتم اداره.
@yasinasr
📌 با سلام و عرض ادب
مستندات مرتبط با داستان مستند #عاکف_سیلمانی
این ۲، ویدئو رو ببینید👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لحظه_دستگیری_سیامک_نمازی
🔰با ما همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
43.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#لحظه_دستگیری_محمدباقر_نمازی پس از ورود به ایران.
ضمنا، این کلیپ حاوی لحظاتی از بازجویی وی در خانه های امن مربوط به یکی از سرویس های اطلاعاتی کشور در شمال ایران و دیگر مناطق میباشد.
🔰با ما همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
1_110330884.mp3
6.61M
💿شخصیت امام حسن مجتبی علیه السلام
🗣 حجت الاسلام والمسلمین رفیعی
🔰با ما همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠
✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم:
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹
🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃
#موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
May 11
هدایت شده از یاسین عصر
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
💚 توسل امروز (روز دوشنبه)💚
🌹 یا اَبا مُحَمَّدٍ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الْمُجْتَبى یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🌹 یا اَبا عَبْدِاللهِ یا حُسَیْنَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا الشَّهیدُ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
#موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گله ی حضرت زهرا سلام الله علیها از بعضی از شیعیان و غربت امامحسن مجتبی علیه السلام ....
🔰با ما همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
🚨امروز به حوادث و اعتراضات منطقه خواهیم پرداخت....
#عراق
#لبنان
#سوریه
✔️ ماجرا چیست؟
✔️ پشت پرده ها...
✔️ قربانیان اصلی چه کسانی هستند؟
✔️ چرا عراق؟؟؟؟؟
✔️ چرا لبنان؟؟؟؟؟
✔️ چرا سوریه؟؟؟
👁🗨نقشه اصلی کجا ترسیم شده است....
📌 کانال #موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر را به دوستان تون معرفی کنید...
🔰با ما همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#پرستو_مروجی
26.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 #طرح_براندازی_ایران
#پرستو_مروجی
#کانال_رسمی_موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر
🔰با ما همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
🎥 ویدئوی،جدید بارگذاری شد.
عنوان: #طرح_براندازی_ایران
#پرستو_مروجی
🆔 لینک مستقیم اپارات👇👇👇
https://www.aparat.com/v/ow2nq
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_ششم
وقتی برگشتم اداره خواستم ماشینم و پارک کنم، دیدم ماشینی که مربوط به حمل و نقل حاج هادی میشه داخل پارکینگ هست.
از گیت کنترل اشیا رد شدم وارد ساختمون شدم و رفتم به سمت دفتر حاج هادی مدیر بخش ضدجاسوسی تا برای یک موضوعی باهاش دیدار داشته باشم، اما دیدم مسئول دفترش میگه حاجی چندساعتی میشه رفته...
داشتم برمیگشتم دفترم دیدم حاج کاظم زنگ زد به موبایل کاریم. جواب دادم:
+الو! سلام ! جانم آقا.. امر کنید.
_دارم از دوربین میبینمت.. نرو دفترت. بیا دفترمن کارت دارم.
+شما مگه هنوز اداره ای؟
_بله. بیا منتظرتم.
+چشم.
برگشتم رفتم سمت دفتر حاج کاظم... وقتی رفتم وارد شدم سلام علیکی کردیم و گفت:
_برای چی رفتی سمت دفتر هادی ؟
+اتفاقی افتاده؟
_باید بیفته؟
+نه! آخه سوالتون غیر منتظره بود! برای همین بهم گفتید بیام دفتر شما؟
_سوال نپرس! جواب بده!
چندلحظه ای مکث کردم گفتم:
+راستش امشب تولد دختر عزتی هست. اون بچه گناهی نداره !! میخواستم ببینم حاج هادی اجازه میدن با دو سه تا تیم حفاظت افشین و بگیریم ببریم خونه ی خودش تا حداقل نیم ساعتی رو جلوی مهمونا و کنار دخترش باشه؟
_مخت تاب برداشته پسر؟ اون یک جاسوس رده بالا در سیستم اتمی ایران بوده. اتهامش امنیتی هست.
+میدونم! اما دلم برای دخترش می سوزه!
حاجی از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، خیلی محکم گفت:
_دلسوزی در کار امنیتی حماقته! بفهم.
+من به شما حق میدم، اما قول میدم اتفاقی پیش نیاد!
_خیر. اصلا چنین چیزی رو از من تقاضا نکن.
+حاج آقا، من حالم از افشین عزتی به هم می خوره، اما دخترش گناهی نداره!
_مخالفم. نمیشه.. اصرار بیهوده نکن... رفتی دفتر هادی که این و بگی؟ شک نکن اگر بود بهت چنین اجازه ای نمیداد! اگر میداد باید به عقلش شک میکردم... از تو هم تعجب میکنم که چرا میخوای این کارو کنی. تو که میدونی باگ داریم. این کار خطرناک هست. درسته کشف شدن و قرار نیست باهاشون فعلا برخورد بشه، اما اونا بو ببرن متهم و فراری میدن!!! خدایی نکرده اتفاقی بیفته، باید تک تکمون بریم گوشه زندان بیفتیم و آب خنک بخوریم.
گفتم:
+چی بگم والله! راستش من امروز طی هماهنگی که با حاج هادی داشتم، برای دختر عزتی یه هدیه خریدم گفتم این و پدرت فرستاده.
_همین قدر کفایت میکنه... کارت ارزشمند بوده. اما دیگه ادامه نده. تموم کن.
+چشم.
_میتونی بری.
اون شب گذشت و من تا ساعت 1 صبح اداره موندم و یه کار نیمه تموم داشتم که انجامش دادم... وقتی خواستم از اداره خارج بشم، اون عکسی رو که از دختر افشین عزتی در کنار شاسخین نشسته بود و گرفتم بردم بهش نشون دادم.. خیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد گفت:
«ببخشید وسط بازجویی که ازم داشتی، بهت گفتم چرا شما امنیتی ها انقدر بی انصاف و بی عاطفه اید! فکر نمیکردم بدون اینکه ازت تقاضا کنم برای دخترم چیزی بگیری، بری واسش چنین هدیه ای رو بخری.»
طی مدتی که عزتی در اختیارمون بود سخت بازجویی می شد وَ اعترافاتش خیلی به دردمون خورد.. متاسفانه درچند مرحله اسناد به کلی سری سازمان اتمی رو در اختیار سرویس جاسوسی کشور آمریکا قرار داده بود. از طرفی اسم و آدرس محل زندگی چندنفر از متخصصین صنعت هسته ای رو به اسراییلی ها داده بود که تونستیم با قرار دادن محافظ برای اون ها و اقدامات پیشگیرانه شبکه ترور اون ها رو هم بعد از مدتی کشف کنیم.
دکتر عزتی بخاطر مسئولیتی که در بخش بازرگانی سازمان انرژی هسته ای کشور داشت، از تموم شیوه های دور زدن تحریم ها با خبر بود.. چون خودش یک پای اون ماجرا بود. به همون علت بعضی از جوانان مظلوم ایرانی در خارج از ایران و عوامل خارجی که برای ایران کار میکردند و با بعضی شرکت های خارجی قرار داد می بستن تا قطعات لازم رو یواشکی با دور زدن آمریکایی ها وارد کشور کنند، لو میداد، و همین کارش باعث میشد عوامل ما در خطر دستگیری قرار بگیرند.
عزتی یا عوامل ایران برای دور زدن تحریم های هسته ای رو لو میداد، یا اینکه سعی میکرد قطعات خراب وارد کشور کنه تا هم هزینه مالی برای صنعت هسته ای ما داشته باشه، هم هزینه جانی که خداروشکر جلوشون گرفته شد!
20 روز از افشین عزتی در هر شبانه روز چندساعت بازجویی میکردیم. طوری که به غلط کردن افتاده بود... هر چند روز دارویی می دادیم که اصلا نمی خوابید و شدیدا تحت شکنجه روانی بود. با اون دارو هر 2 روز، سه ساعت الی پنج ساعت می خوابید... برای خودش در نخوابیدن یه پا عاکف سلیمانی شده بود!!
یک ماه از دستگیری افشین عزتی گذشته بود و تخلیه اطلاعاتیش کرده بودم. یه روز داخل اتاق بازجویی بودم و داشتم با دکتر افشین عزتی ناهار میخوردم، بهش گفتم:
+می دونی چرا آمریکایی ها تورو به ما برگردوندن؟
_نه!
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفت
به دکتر افشین عزتی گفتم:
+اینکه ما از لحظه به لحظه کارهای تو وَ فعالیتت، وَ روابط کثیفت، ارتباطت با عوامل سرویسهای امنیتی دشمن، ارتباطت با نسترن توسلی و دادن اطلاعات به کلی سری برنامه های اتمی ایران به اون ها با خبر بودیم، اما در یک سناریوی از قبل طراحی شده اعلام کردیم تو رو دزدیدن. برای همین آمریکا تا حدودی تحت فشار افکار عمومی در جامعه ی بین الملل قرار گرفت، اما خب براش مهم نبود و طبق همیشه بیخیال بود!
اما دلیل مهمترش این بود که تو دیگه براشون بی ارزش شده بودی و اطلاعاتت به دردشون نمی خورد. از طرفی تموم کسانی که عامل ما بودن و تحریم ها رو دور میزدن از اون کشورها فورا خارجشون کردیم و آمریکایی ها دیدن به در بسته خوردن و نمیتونن اونارو دستگیر کنند، برای همین براشون یه مهره سوخته شدی. مسئولین میز مشترک سرویس های امنیتی حریف تصورشون این بود سرویس اطلاعاتی ایران واقعا فکر میکنه تو ربوده شدی، به همین دلیل گفتند تا گندش در نیومده دیپورتت کنن. تو در اون فایل هایی که از خودت منتشر کردی حرف های متناقضی رو به دستور آمریکایی ها زدی و گفتی من با پای خودم اومدم آمریکا که همین هم به نفع ما شد وَ اون ها خواستند چهره ی حق به جانب بگیرن. با این سناریوی تهیه فیلم خواستند نقش پلیس خوب و بازی کنند و بگن این اومده، اما ما تحویل کشورش میدیم.
گفت:
_یعنی چی؟
گفتم:
+یعنی اینکه تو فقط یک مهره سوخته بودی! ضمنا، تو فقط چندبار بهشون اطلاعات درست دادی که خب همون برای ما خسارت بود! اما از اون شبی که فهمیدیم جاسوس هستی، تموم اطلاعاتی که سازمان اتمی بهت میداد دروغ و سوخته بودن. تصادفی هم که کردی طراحش من بودم.. اینکه بری کشور آمریکا و چندروز بمونی اونجا تا سرویس آمریکا احساس پیروزی کنه هم کار من بود. آقای افشین عزتی، هم شما، هم ارباب آمریکاییت در این جنگ اطلاعاتی شکست خوردید. هدف ما پس از محرز شدن جاسوسی شما این بود حالا که قرار هست آمریکا تورو ببره، بزاریم ببره، تا سرفرصت هم تورو برت گردونیم و هم اینکه آمریکا رو بازی بدیم. این یعنی کیش و مات. حالا هم غذات و بخور!
افشین عزتی خشکش زد.
غذام و نیمه کاره رها کردم و نشستم گزارش بازجویی اون روز و داخل اتاق افشین عزتی نوشتم.
تقریبا بازجویی تموم شده بود و قرار بود پروندش و ارسال کنیم دادسرا تا تکلیفش و قوه قضاییه مشخص کنه.
عاصف اومد روی خطم:
_آقاعاکف...
+جانم...
_تلفن شخصیتون داره زنگ میخوره..
از اتاق بازجویی رفتم بیرون درو بستم بعدش تلفنم و گرفتم... دیدم شماره خواهر خانومم مهدیس هست... جواب دادم:
+الو.. سلام مهدیس.
_الو... آقا محسن !
+چرا گریه میکنی؟
_فاطمه...
+گریه نکن، آروم باش ببینم چی میگی.. فاطمه چی؟؟ مهدیس! صدای من و داری؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی! برای فاطمه اتفاقی افتاده؟
مهدیس از شدت گریه نمیتونست حرف بزنه... یه خانومی اومد گوشی رو گرفت.. گفت:
_الو، آقای سلیمانی سلام.. خوبید.. خانومِ آقای نقوی هستم.. همسایه واحد روبروییتون؟
استرس گرفتم... گفتم:
+ببخشید چیزی شده؟؟ اون جا چه خبره؟ چرا خواهر خانومم گریه میکرد؟
_آقای سلیمانی تورو خدا هول نکنید.. همسرتون حالشون بد شده، ما زنگ زدیم اورژانس بیاد. فقط خواستم بگم شما هم خودتون و برسونید..
وقتی اینطور گفت نفهمیدم چطوری از اتاق رفتم بیرون. عاصف پشت سرم اومد گفت « چیزی شده؟ » توجهی نکردم و فورا رفتم دفترم سوییچ ماشین و گرفتم و از اداره خارج شدم. بلافاصله رفتم سمت خونه.. تموم خیابونارو یه طرفه رفتم و مسیر 40 دقیقه ای رو در عرض 15 دقیقه طی کردم تا خودم و برسونم به منزل شخصیم. وقتی رسیدم دیدم آمبولانس جلوی درب آپارتمان هست.
فورا ماشین و همون وسط کوچه روشن گذاشتم پیاده شدم رفتم داخل. دیگه منتظر آسانسور نموندم و تموم پله ها رو 2تا یکی میپریدم و میرفتم!
وقتی رسیدم دم واحدمون دیدم مادرم روی زمین نشسته، خواهرم حسنا و بچه ش با داداشم و همسرش کنار مادرم هستند.. مهدیس و دیدم داره زار میزنه. پدر مادر و برادر فاطمه رو دیدم. آروم و با تعجب به خواهرم گفتم:
+حُسنا جان چیزی شده؟چرا همه اینجایید؟ حاج خانوم چرا بی حاله؟یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
خواهرم اومد بغلم کرد.. گلوم از استرس خشک شده بود! کنار زدمش رفتم داخل... دیدم پدر فاطمه داره گریه میکنه.. چشمم افتاد به داخل اتاق خواب.. دیدم تیم اورژانس بالای سر خانومم هست.. رفتم سمت اتاق... همزمان با رسیدن من جلوی در اتاق، یه پرستاری که پشتش به من بود به همکارش گفت:
«تموم کرده. حداقل بیست دقیقه میشه تموم کرده. دیگه بر نمیگرده،چون هیچ علائم حیاتی وجود نداره.»
وقتی این و شنیدم، همون زیر چهارچوب در اتاق خواب، با زانو خوردم زمین. دیگه نمیتونستم خودم و کنترل کنم، مثل مادر جوون مرده گریه میکردم. مثل خواهری که برادر از دست داده ضجه میزدم.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشت
تا اون لحظه هیچ وقت خانوادم یا غریبه اشک چشمم و ندیده بودند.
فقط یکبار دوتا آدم اشک من و دیدند، اونم چندوقت قبلش بود! یعنی حاج هادی و حاج کاظم که برای بیماری همسرم بغضم شکست و گریه کردم!
اما دیگه نتونستم طاقت بیارم! حالا همه شاهد اشک ریختن من بودن برای مرگ فاطمه زهرا، عزیزترین آدم زندگیم. چون همهٔ پشت و پناهم رفته بود. همه زندگیم ذره ذره جلوی چشمام تموم شده بود. چون تموم دلخوشی من در روزهای سخت رفته بود. چون دیگه کمرم شکسته شده بود.
برادرِ فاطمه اسمش ابوالفضل بود و جانباز و موجی اعصاب و روان بود.. جیغ میزد گریه میکرد.. انقدر گریه کرد تا حالش بد شد و با سر رفت توی دیوار، زنگ زدن یه اورژانس خبر کردن تا بیاد و منتقلش کنند بیمارستان! زمین و زمان داشت دور سرم میچرخید. دلم میخواست همون لحظه بمیرم.
خانومم و بردن بیمارستان.
از داخل بیمارستان روی صورتش ملحفه ی سفید کشیدن و بعدش داخل یه کاور پیچیدنش تا منتقل بشه به سردخونه.. باورم نمیشد. انگار داشتم کابوس میدیدم. اصلا آمادگی چنین روزی رو نداشتم.
تموم این هایی که دارم مینویسم، با چشم های اشکبار دارم مینویسم. یاد اون روزها برای من سختترین لحظات زندگیم هست.
حاج کاظم و عاصف اومدن بیمارستان. احتمالا از اینکه سراسیمه اومدم خونه مطلع شدن و بعدشم از طریق خانواده پیگیر شدن و فهمیدن ماجرا چیه. سعی کردم بعد از خارج شدن از خونه دیگه گریه نکنم و خودم و کنترل کنم.. حاجی که رسید بیمارستان، تا من و دید بغلم کرد و با نوزاش پدرانش روی سر و صورتم، وَ با آغوش گرمش سعی داشت من و آروم کنه، اما دلم طاقت نمی آورد.
دلم میخواست بین آغوش حاج کاظم گریه کنم تا سبک بشم، اما خودم و کنترل کردم.. از شدت بغضی که به گریه ختم نمیشد تموم گلو و گردنم درد میگرفت.
گواهی فوت همسرم صادر شد.. قرار شد 2 روز صبر کنیم تا همه ی اقواممون از دور و نزدیک بیان.. خواهرم میترا باید از لبنان می اومد... حاج کاظم هماهنگ کرد و موانع و برطرف کرد تا فورا از لبنان برگرده ایران. روزهای سختی بود.. بسیار درد آور و تلخ.
دو روز نخوابیدم، دو روز فقط بغض کردم و اشک نریختم. تا اینکه بعد از 2 روز که فاطمه در سردخانه ی بیمارستان نگهداری میشد، جنازه عزیزترین فرد زندگیم و تحویلم دادند. اون روز تلخ ترین روز عمرم بود که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه و نخواهد شد الی یوم القیامه. از طرفی مرگ همسرم، از طرفی بی احترامی های پدرخانومم تا روز خاکسپاری که من و باعث و بانی همه ی اتفاقات می دونست و...!
حاج کاظم عین یک پدر، وَ عاصف عین یک برادر کنارم بودند و بهم توجه میکردند تا حالم بد نشه. دنبال تابوت فاطمه بودم تا رسیدیم به محل دفنش.. خودم با پای برهنه، لباس پر از گرد و غبار، سر و صورت ژولیده و خاکی، وارد قبر شدم، صدای شیون همه رفت به آسمون... یه نگاهم به فاطمه زهرا که داخل کفن قرار داشت بود، یه نگاهم به چشمای مادر فاطمه و صورت خسته ی پدر فاطمه و مادرم و خواهرام که روی خاک نشسته بودند و اشک میریختن.
پدر فاطمه علیرغم اینکه ازم متنفر بود، اما من دلم براش می سوخت. آخرین حرفام و با فاطمه زهرا زدم، براش زیارت عاشورا خوندم.
موقعی که داخل قبر داشتم زیارت عاشورا میخوندم، یاد قولی افتادم که قبل از رفتنم به ماموریت عراق در ایام اربعین به خانومم دادم. اگر یادتون باشه شرایط جوری شده بود که نتونستم حتی یه زیارت هم برم. از طرفی همسرم از من تربت اصل سیدالشهداء رو تقاضا کرده بود که من نتونستم براش تهیه کنم.
اصلا انگار خدا میخواست دعای فاطمه رو اینجا مستجاب کنه! یعنی دقیقا روز دفنش.. در همین حین یکی از محافظای حاج کاظم که اگر اشتباه نکنم سرتیمش بود، اومد سمت قبر... من داخل قبر بودم سرم و آوردم بالا دیدم میگه:
«آقا عاکف، این و حاج کاظم دادند.. تربت امام حسین هست. گفتند بدم به شما.»
از لا به لای زانوی آدم هایی که بالای قبر ایستاده بودند چشمم دنبال حاجی گشت، دیدم روی یه صندلی نشسته و با دستمال جلوی صورتش و گرفته.
بخشی از اون تربت و ریختم درون قبر و بخشی از اون رو گذاشتم داخل کفن. اعمال تدفین رو انجام دادم، بعدش عزیزترین آدم زندگیم رو با دستای خودم به خاک سپردم، سنگ لحد و گذاشتم، بعد روی مزارش خاک ریختم. گفتن و نوشتن این خاطرات تلخ که از زهر هم بدتره به همین راحتی ها و به همین سادگی نیست، واقعا عذاب آوره، اونم برای من که دیوونه ی همسرم بودم.
حالا دیگه فاطمه زهرا زیر خاک بود. حالا دنیای تاریک من شروع شده بود! حالا دیگه روزهای سخت زندگی من که فقط اسمش زندگی بود شروع شده بود!
بعد از خاکسپاری نشستم برای خانومم قرآن خوندم، باهاش حرف زدم. دیگه غروب شده بود.. به همه گفتم برن.. مادرم دلش طاقت نمیاورد تنهام بزاره، اما با اصرار من، خواهرام و برادرم و دامادم گرفتن بردنش.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نه
دیگه خودم بودم و فاطمه. دیگه من بودم و عزیزترین آدم زندگیم، اما اینبار اون زیر خاک بود! حالا دیگه تنها شده بودم. وقتی تنها شدم، نشستم یه دل سیر گریه کردم.. نشستم یه دل سیر براش اعتراف کردم. نشستم یه دل سیر خاک ریختم روی سر خودم. هی بهش میگفتم:
«فاطمه زهرا، من بعد از تو فقط نفس میکشم، دیگه زندگی نمیکنم، میشم عین یه مُرده ی متحرک. دعا کن زودتر بیام پیش خودت.»
حالم عجیب خراب بود. با صدای یکی به خودم اومدم، دستش و روی شونه هام حس کردم فهمیدم کیه.. رفیق روزای سختم، محرم خونه ی من، سید عاصف عبدالزهراء بود! وقتی چشم تو چشم شدیم نشست کنارم همدیگرو بغل کردیم شروع کردیم به گریه کردن.
اون شب با کمک عاصف برگشتم خونه مادرم. عاصف رفت اداره. من تا برگزاری مراسم سوم و هفتم و... به اصرار مادرم و خواهرام، خونه خودم نرفتم و موندم خونه مادرم!
اما بعد از یک هفته، علیرغم مخالفت مادرم برای رفتن به خونه خودم تصمیم گرفتم برگردم به همون خونه ای که پر از خاطرات من و خانومم بود. دلیل مخالفت مادرم این بود که در اون وضعیت نباید تنها می موندم، چون اصلا وضعیت روحی مناسبی نداشتم.
وقتی وارد خونه شدم غبار اون غصه ای که روی دلم نشسته بود انگار چندبرابر شد. نگاه به لباس های فاطمه، نگاه به کیف و کفشش، نگاه به عکساش، نگاه به جهازش، نگاه به خونه ی خالی از حضورش، سکوت دیوانه کننده ی خونه، داشت دیوونم میکرد.
حدود 9 روز بود سرکار نرفتم.
اصلا نمیدونستم کارها و پرونده ای که 95 درصد کاراش پیش رفته بود به کجا رسیده. شاید نیم ساعت بعد از ورودم به خونه، همینطور که روی مبل نشسته بودم و داشتم به بدبختی های خودم فکر میکردم گوشی شخصیم زنگ خورد.
نگاه کردم به شماره! حاج کاظم بود... جواب ندادم... سه بار دیگه زنگ زد اما حوصله نداشتم جوابش و بدم. گوشی رو گذاشتم روی سایلنت بعدشم پرت کردم یه گوشه ی خونه.
چنددقیقه ای گذشت دیدم گوشی کاریم زنگ میخوره.. دیگه این بار مجبور شدم جواب بدم...گفتم:
+بله.
_سلام باباجان. خوبی؟
صدای حاج کاظم بود...گفتم:
+سلام حاج کاظم. درخدمتم.
_مادرت زنگ زد بهم گفت رفتی خونه. نگرانت بود! منو عاصف و بهزاد نزدیکتیم. داریم میایم اونجا.
+حاجی لطفا اینجا نیاید... اصلا حوصله کسی رو ندارم.
_خب چرا؟ برای چی میخوای انقدر خودت و منزوی کنی؟
+حاج آقا ! لطفا شرایط من و درک کن.
چند ثانیه ای مکث کرد... بعدش گفت:
_باشه هرطور راحتی. نمیایم! اما خواستم بگم در این شرایط دور خودت حصار نکش، بزار کنارت باشیم.
+من نیاز به تنهایی دارم. باید با این اتفاق کنار بیام. لطفا بهم زمان بدید.
_هر طور راحتی! خواستم بگم برات مرخصی گرفتم اما نمیدونم درسته یا نه. چون اصلا خوب نیست در این شرایط روحی تنها باشی توی خونه. میخوام بیارمت اداره اما میترسم که یه وقت خدایی نکرده موقع کار به مشکل بر بخوری!! طبق این مرخصی تا هفته آینده نمیخواد بیای اداره. بمون استراحت کن. اما عاکف جان، از اینکه خودت و داخل اون خونه ی پر از خاطرات بخوای حبس کنی خودت و داغون میکنی. به نظرم کار درستی نیست، سعی کن سرت و با کار گرم کنی.
گفتم:
+حاجی من اصلا حوصله ندارم. بزارید سرفرصت خودم باهاتون تماس میگیرم. الحمدلله اون پرونده هم داره هدایت میشه، منم قرار شد بعد از این پرونده توبیخ بشم و برم قرنطینه. حالا هم که فاطمه فوت شده، انفصال از خدمت و اخراج و قرنطینه و زندان هم برای من بهترین حالت ممکن هست.. حداقل میتونم داخل یه زندان امنیتی حال متهم هایی که زیر دستم بودن و درک کنم. اینطور میتونم توی زندان با درد خودم بمیرم.
حاجی پشت تلفن بغض کرد.. از نحوه ی حرف زدنش مشخص بود... گفت:
_من نمیزارم کسی بهت دست بزنه! تو از خیلی چیزا با خبر نیستی. تو از پشت پرده اتفاقات با خبر نیستی. فوت فاطمه برای همه ی ما سنگین بود و تا ابد روی دلمون هست. من به عمرم چهاربار داغ سنگین دیدم که هرکدومش برای من کمر شکن بود و قلبم و خیلی سخت به درد آورد، یکی فوت همزمان پدرو مادرم بخاطر تصادف، یکی شهادت پسرم در خاک غربت که هنوز جنازش برنگشته، یکی هم شهادت پدرت که بهترین رفیقم بود، همون داش علی خودم که توی بغل خودم شهید شد و جون داد، وَ آخرین داغی که به دلم نشست و جیگرم و سوراخ کرده فوت همسرت فاطمه بود که برام عین دخترم مریم با ارزش بود.
+آقا، اگر صلاح میدونید، اجازه بدید یه مدت باهم ارتباط نداشته باشیم. دیدن شما منو یاد روزای خوشی میندازه که فاطمه، عمو کاظم صدات میکرد. دستت و میبوسم، فقط تنهام بزارید.
حاجی مجبور بود بخاطر من بپذیره. دیگه چیزی نگفتیم و خداحافظی کردیم و قطع کردیم..
@yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از کار منگره نگشاید کسی مگر
دستان گرهگشای تو یا ثامنالحجج
#امام_رضا (ع) #مشهد #پنجره_فولاد #آستان_قدس #باب_الرضا #باب_الجواد
@yasinasr
May 11