#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_سی_و_دوم
وقتی کارم در خونه امن تموم شد با راننده رفتیم سمت منزل. خیلی خسته بودم و نیاز به استراحت داشتم. موقعی که رسیدیم نزدیک خونمون دیدم جلوی آپارتمان محل زندگیمون، ماشین های زیادی پارک شده، وَ رفت و آمدهای زیادی هم هست.
از راننده خداحافظی کردم و پیاده شدم از ماشین تا برم داخل خونه، همینطور در عالم خودم سیر میکردم که رفتم داخل پارکینگ سوار آسانسور شدم تا برم بالا. وقتی رسیدم طبقه سوم درب آسانسور باز شد دیدم جلوی درب واحد ما کلی کفش زنونه هست.
اونجا بود که دو زاریم افتادو فهمیدم خونمون به مناسبت شهادت امام جواد سلام الله علیه روضه زنونه برگزار شده و علیرغم اینکه همسرم بهم گفته بود اون تایم نباید برم خونه، ولی فراموش کرده بودم! برگشتم دوباره سوار آسانسور شدم، خواستم زودتر برم تا کسی من و نبینه، یه هویی یه صدای آشنا اومد که هر بار اسم واقعیم و میگفت دست و پام شل میشد. گفت:
_محسن داری کجا فرار میکنی؟
خندیدم و برگشتم سمت اون صدا ! سرم و از آسانسور آوردم بیرون، گفتم:
+به به! سلااااام فاطمه زهرا خانوم. خوبی؟ قبول باشه روضه ای که گرفتی.
با لبخندی که چاشنی سیاست و جدیت زنانگی همیشگیش و داشت، که البته توی دلش داشت میخندید به این فرار من، گفت:
_مادر هر2تامون اینجا هستند. خواهراتم اینجا هستند.. امروز صبح هم که خواهرت میترا از لبنان رسیده... دو دقیقه بمون تو رو ببینن، بعدش در برووو آقای جیممم.
خندیدم گفتم:
+فاطمه بخدا کار دارم.
_جناب آمیتا چاخان! پس الان برای چی اومدی؟
+اومدم آب بخورم برم توی کوچه با همکلاسیام فوتبال بازی کنم مامانی.
خندید گفت:
_عه محسن.. اذیت نکن تورو خدا.
+ عزیزم شب میام خونه دیگه. الان جلوی این همه خانوم میخوای بیام داخل خونه که مثلا خانواده جفتمون من و چنددقیقه ببینند؟
_من گفتم بیا داخل؟ چرا جو میدی عزیزم؟ مادر من دوماهه تورو ندیده. زشته بخدا. نا سلامتی دامادش هستی.
+حالا بزار مهدیس شوهر کنه، ببینم بازم انقدر دل مادرت برام تنگ میشه یا نه. از قدیم گفتند « نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.»
_محسن جان، مادرم همیشه تو رو دوست داشته و هنوزم داره. مادرم بنده خدا فقط و فقط داره عین مادر بی گناهت تلفنی اونم هر از گاهی باهات حرف میزنه.تازه اون هر از گاهی هم جوری هست که اگر جنابعالی خونه باشی، یا تلفن شخصیت در دسترس باشه. بخدا همین امروز مادر من و مادر خودت چپ و راست میگفتند چرا بهمون سر نمیزنه.
بعد خندید گفت:
_یه کم مسخره بازیات و بزار کنار عزیزم. بزار مادر زنت ببینه تو رو!
+باشه. حالا بزار مهدیس شوهر کنه، ببینم اون موقع هم دامادم محسن، دامادم محسن میگه یا نه.
_اوووووو... حالا کو تا مهدیس شوهر کنه. بیا این کیفتم بده به من ببرم داخل. آفرین.
از حرفای فاطمه خندم میگرفت. گفتم:
+چشم سلطان. هر چی شما بگی. اما این کیف دستم می مونه. شما برو بگو جماعت نِسوان تشریف بیارن بیرون ببینمشون. منم دلم براشون تنگیده!
باخنده گفت:
_محسن، به جون پدرم دارم قسم میخورم، بیام بیرون ببینم نیستی و مثل دفعه قبل ظرف یک دقیقه سنگِ رویِ یخم کردی و غیب شدی، تا 3 هفته تحریمت میکنم باهات حرف نمیزنم.
از حرفای فاطمه خندم گرفت. گفتم:
+فاطمه زهرا باور کن دفعه قبل وسط ماموریت بودم که باید میرفتم جایی، دیدم مسیرمون سمت خونه خودمون افتاد گفتم بیام بهت یه سر بزنم یه چیزی هم از توی یخچال بگیرم بدم به این عاصف گامبو بخوره. این عاصف گور به گور شده فوری زنگ زد گفت داره دیر میشه بیا و سریع بریم. وسط ماموریت بودیم همه، گفتم یه سر بزنم خونه که دیدم فک و فامیلات ریختن اینجا!
فاطمه خندید گفت:
_فقط فک و فامیلای من میریزن اینجا! ها! باشه. دارم برات!
+بله، بگذریم حالا! داشتم میگفتم! ما رفتیم کباب کنیم ثواب شد. ببخشید زبونم نگرفت. منظورم این بود که رفتیم ثواب کنیم کباب شد. یعنی شیشلیگ شد. یعنی عین جیگر خر جوری کباب شد که گندش در اومد. تا تو رفتی بگی شوهرم اومده منم گوشیم زنگ خورد بلافاصله کفشم و از همین جلوی در گرفتم و در رفتم. چون ماموریت مهمی بود. یک ثانیه تاخیر مساوی با اتفاقات بد بود.
_بله! یادمه. تا سه هفته مادرم هی میگفت شوهرت مسخرمون کرده و نیومده فرار کرده.
+دیگه ببخشید تورو جون پدرت.
فاطمه خندید گفت:
_انقدر با مسخره بازیات جون پدرم و قسم نخور. بعدشم این کیف و بده به من. موبایلتم بده.
کمی جدی شدم گفتم:
+عه فاطمه. اینارو چیکار داری.
_خب اینطوری فرار نمیکنی، منم خیالم جمع میشه که در نمیری!
حالا این ما بین خانوم هایی که دعوت بودن می اومدن میرفتن داخل خونه حرفای ما رو با گوشای تیزشون میشنیدن. خندیدم، به فاطمه گفتم:
+آخه مگه من سگم که میگی در نمیری. زشته جلوی مردم.
👇👇
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_سی_و_سوم
_وای خدای من. محسن جان من اصلا چنین منظوری نداشتم. ببخشید! بعدشم موبایلت دستم باشه خیالم جمع هست که عاصف هم زنگ بزنه یه هویی غیب نمیشی! بِدِش به من دیگه.. آفرین.
+خب عزیزم، به جای اینکه سه ساعت ارشاد کنی برو بگو بیان.. وقتِ منم نگیر.. باز میبینی زنگ میخوره میرماااا. خانومِ فاطمه زهرا خانوم بعدا نگی نگفتیااا. از من گفتن بود. اگر نمیری بهشون بگی که بیان، بگو تا خودم چادر سرم کنم بیام داخل مجلستون بشینم.
_تو که عادت داری چادر بندازی سرت و نقاب بزنی و شبیه زنای لال بشی بری بعضی جاها...
+بیا.. تورو خدا ببین. نمیشه هرچندسال برات یه خاطره کاری و عملیاتی که طنز بوده رو تعریف کنم. آخه وقتی مامور زن در دسترس نیست، از طرفی هم طول میکشه بیاد، من مجبورم خودم دست به کار بشم.
_بخدا خیلی روت زیاده.
خندیدم گفتم:
+برو صداشون کن. برووو گلم.
فاطمه خندید گفت «خدا عاقبتت و ختم بخیر کنه!»
رفت و منم کلی توی دلم میخندیدم. به سرم زد که بزنم برم و خانومم و شاکی کنم یه کم بخندیم بعدش، اما دلم راضی نمیشد که ناراحتش کنم.
در همین فکروخیالات بودم که درب خونه باز شد دیدم خواهرام و مادرم وَ همچنین مادرخانومم و خواهرخانومم اومدن بیرون تا همدیگر و بببینیم. انصافا دلم براشون تنگ شده بود، بخصوص برای مادرم که همه ی زندگیم هست.
سلام علیکی کردیم و جویای حال هم شدیم، مادرم و خواهرم حسنا با مادر خانومم و خواهر خانومم بعد از 10دقیقه برگشتن داخل مراسم، فاطمه هم رفت. اما خواهرم میترا که تازه از لبنان برگشته بود نرفت. من موندم و خواهرم.
چندسالی میشه که خواهرم برای کارو زندگی و تحصیل رفته ساکن لبنان شده.
نشستیم روی همون پله های روبروی واحدخونمون برای دقایقی صحبت کردیم. از گذشته و از خاطرات بچگیمون و... گفتیم. اون چنددقیقه ای که باهم بودیم منو خواهرم به یاد گذشته وَ کودکیمون وَ سختی هایی که بعد از شهادت پدرم کشیدیم و اذیت و آزاری که توسط یه عده شدیم حرف زدیم، خواهرم اشک ریخت و ...
با صدای زنگ موبایل مربوط به کارم، به خودم اومدم. صفحه گوشی رو نگاه کردم احساس کردم شماره آشنا هست. فهمیدم از اداره خودمونه. جواب دادم:
+سلام! درخدمتم.
_سلام حاج عاکف. بهزادم.
+جانم بهزاد بگو.
_آقاعاصف عبدالزهراء میخواد با شما حرف بزنه.
+ بیارش روی خط.
عاصف اومد پشت خط گفت:
_سلام عاکف جان. خوبی حاجی؟
+الحمدلله. چرا مستقیم نزدی.
_دفتر خودم نبودم! میتونی حرف بزنی؟
+بله.. اما فقط میتونم شنونده باشم! چی شده؟
_ پیامک ها و تماس های 9 ماه اخیر تمام شماره های مربوط به معاون امنیت سازمان اتمی و ایمیل و... رو سرچ کردیم و بررسی شد. خداروشکر، شخص مورد نظر سفید ارزیابی شده، وَ الحمدلله هیچ مورد مشکوکی تا این لحظه وجود نداشته.
+خب الحمدلله. عاصف جان دارم میام اداره. تا نیم ساعت الی چهل دقیقه دیگه دفتر هستم.. شما هم یه زحمت بکش، طی چندساعت آینده، برای دقایقی قبل از نماز مغرب باش دفترم باهات کار واجبی دارم.
_چشم حاجی.
تلفن عاصف و قطع کردم. از خواهرم خداحافظی کردم اومدم داخل پارکینگ. ماشین شخصیم و گرفتم رفتم سمت اداره. وقتی رسیدم اداره، رفتم دفتر بهزاد، بهش گفتم: « با امیر، هادی، سروش که از بچه های واحد جنگال (جنگ الکترونیک) هستند کانکت بشه تا ظرف 10 دقیقه بیان اتاقم برای جلسه و هماهنگی های مهم.»
وقتی امیر و هادی و سروش اومدن، جلسه رو شروع کردیم،حدود دو ساعت و خرده ای اون جلسه طول کشید،که من در چند خط ماحصل اون جلسه رو عرض میکنم و دیگه بیشتر از این اجازه ندارم.امیر و هادی و سروش از جوانان نخبه ای بودن که سن این عزیزان به ترتیب 27 /30/29 بود. قرار شده بود طرحی رو پیاده کنیم که در حوزه ی جنگال علیه آمریکا و عربستان سعودی و اسراییل یک سری اقدامات هجومی رو در دستور کار قرار بدیم.طرح این بود:
«باید با بکارگرفتن و راه اندازی سایت های شنودی که پیشرفته تر ازسیستم های فعلی باشه و متحرک باشه مجهز میشدیم، تا با یک سری سامانه های فوق پیشرفته کاری کنیم که در رهگیری و مراقبت_ضبط و ثبت فرستندههای فعال دشمن_پخش پارازیت شنود و فریب الکترونیکی علیه دشمن که برای ما اهمیت ویژهای داشت، کاری کنیم که در عملیات های اطلاعاتی و نظامی علیه دشمن، رو دست نخوریم.
قرار شد این 3 تا همکارجوان نخبه ی امنیتی این مسیر و هموار کنند. قرار شد با این طرح سامانههای اختلالگرو جهتیابهای مختلف رو شناسایی کنیم تا بتونیم رادارها و سامانههای کشف و رهگیری و رمزشکن رو از حالت تدافعی به حالت هجومی دربیاریم و علیه زیر ساخت ها و عوامل و تشکیلات و امکانات دشمن هجوم ببریم. چون همیشه معتقد بودم نباید نشست تا دشمن حمله کنه بعدش ما بریم دفاع کنیم. معتقد بودم باید از این به بعد ما شروع کنیم به دشمن پاتک بزنیم.»
@yasinasr
هدایت شده از یاسین عصر
💠پست آخر💠
✔️همه با هم دعای فرج را زمزمه می کنیم:
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌹
🍃🌸💖🌺🌷🌹💐🌸🌼🌹🍃
#موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
هدایت شده از یاسین عصر
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
❤️ توسل امروز(روز جمعه) ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
#موسسه_پژوهشی_یاسین_عصر
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
🌷 از جمله خصوصیات بروجردی اين بود که عجول نبود. تصميم گیریهايش با تدبیر و اندیشه بود. يک بار ، یک ضد انقلاب را اسیر کرده بودیم. حاجی کنارش نشسته بود و با حوصله از او بازجوئی می کرد. او مدام از جواب دادن طفره می رفت و این مسأله بقیه را کلافه کرده بود. اما بروجردی خونسرد بود. مرتب سؤالها را تکرار می کرد. با هم می خندیدند تا اين که بالاخره بروجردی برای وضو گرفتن بیرون رفت. آقای هاشمیان، عصبانی و کلافه ، کنار آن ضد انقلاب رفت و گفت: «می دانی که با کی صحبت می کنی؟!» او باور نمی کرد ، می گفت شما دروغ می گوئید و او يک فرد معمولی است؛ اگر فرمانده قرارگاه حمزه است ، پس درجه هایش کجاست و از این حرفها. / ما می دیدیم که بروجردی بین دوست و دشمن فرقی نمی گذارد. با هر دوی آنها رئوف و مهربان بود.
⚘شهید محمد بروجردی در وصیت نامه خود آورده است : من با تمام وجود این اعتقاد را دارم كه شناخت و مبارزه با جریان هائی که بین مسلمین سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند به مراتب حساس تر و سخت تر از مبارزه با رژیم صدام و آمريکاست.
⚘ #سردار_شهید_همت ، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس گفته بود بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز ، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی ، این بیداری را در ما به وجود بیاورد.
سردار شهید محمد بروجردی
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
🔰با ما همراه باشید👇
لینک در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
در سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃✨🍃✨🍃✨
🎥موضوع کلیپ
#کلیپ_مهدوی
💮همه پیغمبران آرزو کردند یار امام زمان ما باشند....
🎤 استاد رائفی پور
@yasinasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان شنیده نشده از شهید مطهری:
آفت دين سه چيز است؛
١-فقيه فاسد
٢-پيشواى ظالم
٣-مقدس نادان
@yasinasr
9.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ «قهرمان قهرمانان» در وصف شهید حججی
سالروز شهادت نشانه خدا و سخنگوی شهدای مظلوم و سر جدا، شهید محسن حججی
@yasinasr
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
بعد از جلسه با امیر و هادی و سروش که دو ساعت و نیم به طول انجامید، وقتی بچه ها رفتند، بهزاد زنگ زد گفت: « عاصف میخواد بیاد داخل، شمارو ببینه. »
گفتم: « بهش بگو الان میام بیرون. میریم پایین نماز. چون نزدیک مغرب هست. »
از دفتر رفتم بیرون، به اتفاق عاصف رفتیم حسینیه اداره که داخل حیاط بود، نماز مغرب و به اتفاق رفقا به صورت جماعت خوندیم. وقتی نمازم تموم شد دقایقی سر به سجده گذاشتم، با خدای خودم خلوت کردم. مناجات کردم:
« اللهم انی اسئلک الامان، یوم لا ینفع مال و لا بنون. خدایا ازت درخواست امان میکنم برای روزی که نه مالم، وَ نه فرزندم، به حالم هیچ سودی نمیبخشه. »
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، این مناجات مولای متقیان آقای ما حضرت علی علیه السلام در مسجد کوفه هست. بعد از اینکه سر از سجده بلند کردم، دیدم همه رفتند اما عاصف کنارم همچنان نشسته!
عاصف گفت:
_قبول باشه عاکف جان. خب حاجی باید چیکار کنیم برای عزتی.
+بلند شو بریم دفتر.. دارم بهش فکر میکنم. احتمالا امشب یا فردا صبح شروع میکنیم.. خیلی عجولی این چندوقت.. نمیدونم چرا.. بزار ببینیم اصلا از این آدم چیزی در میاد یا نه؟ اگر در اومد که بدا به حالش. اگر چیزی هم ازش در نیومد که خوشا به حالش. ولی من احساس میکنم هرچی میریم جلوتر این پرونده بو دار تر میشه.. به هر حال باید منتظر بود.. بزن بریم.
با عاصف رفتیم دفتر.. دوتایی نشستیم کمی اوضاع پرونده، داشته ها و نداشته ها، وَ همچنین اقدامات لازم رو بررسی و تحلیل کردیم تا همه ی جوانب و در نظر بگیریم.
به عاصف گفتم:
+عزتی ترسیده بود اونشب. احتمال قوی فعلا روی حالت استندبای مونده. به بچه ها گفتی که تعقیب و مراقبت نامحسوس داشته باشن دیگه؟
_بله گفتم. شما هم که خودتون دستور مستقیم دادی.. الحمدلله اعضایی که مشخص کردید مشغولن.
+الان چه کسی رو گذاشتی که دکتر عزتی مستقیم زیر چترش باشه؟
_حدید رو گذاشتم.
بی سیمم و گرفتم، به کسی که جلوی درب خونه عزتی کمین کرده بود، رفت و آمدهارو چک میکرد پِیجش کردم:
+حدید/عاکف.
_آقاعاکف سلام. بفرمایید به گوشم..
+سلام.. موقعیت؟
_نزدیک منزل سوژه مورد نظر هستم.
+وضعیت؟
_ چشم عقاب.
+همه چیز تحت کنترله؟ مشکل خاصی نداری؟
_بله همه چیز تحت کنترله، خداروشکر مشکل خاصی هم رویت نشده.
+خدا حفظتون کنه..کاری پیش اومد خبرم کن.. بی سیمم روشنه. امشب عقیق بهت دست میده و مثبت میشه ان شاءالله تعالی.
_ممنونم.
+وضعیت رفت و آمد به مکان مورد نظر تا این لحظه چطور هست؟
_ تا این لحظه رفت و آمد خاصی نبوده که حساسیت برانگیز باشه. تموم موارد تحت کنترل هست. با دوربین هم مشغول ثبت و ضبط موارد مهم هستیم.
+بسیار عالی.. خوب گوش کن ببین چی میگم حدید.. تموم تحرکات ، وَ همچنین ورودی و خروجی ها رو زیر نظر بگیرید.. به هرچیزی که مشکوک شدید منو در جریان بزارید.. یه وقتی هم اگر به من دسترسی نداشتید، مثلا ممکنه جلسه باشم یا نتونید ارتباط بگیرید، در غیاب من فقط و فقط با 800 ( عاصف ) کانکت میشید!
_به روی چشم.
+یاعلی.
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، با مجوزات قضایی و... حدود 5 هفته رو بچه های ما با مراقبت های ویژه وَ نا محسوس دکتر افشین عزتی رو کنترل میکردن، اما مورد مشکوکی رویت نشد. رییس سازمان اتمی یک جلسه ما رو بعد از دیدار با معاونش پذیرفت، اما جلسه ما به 10 دقیقه هم نکشید و فوری اون جلسه رو ترک کرد و رفت نهاد ریاست جمهوری وَ طی اون پنج هفته به هیچ عنوان نتونستیم باهاش دیدار کنیم. نمیدونم چرا !!! جالبه مگه نه؟
حالا بعدا میفهمید مشکل کار از کجا بود!
اما معاونت سازمان اتمی به بهانه های مختلف طرح کاهش اختیارات دکتر افشین عزتی رو کلید زده بود ولی نتونستن زیاد محدودش کنند. خداروشکر با همه ی این تفاسیر تمام چیزها داشت طبق برنامه ای که من چیده بودم پیش میرفت. به جز دیدار ریاست سازمان اتمی! گاهی انقدر تحولات و اتفاقات مربوط به این پرونده حلزونی پیش میرفت که احساس میکردم ممکنه چیزی نباشه و فقط حساسیت ما رو برانگیخته باشه.
اما تجربه، عقل، منطق وَ همچنین اصول کاری و تجربیات حرفه ای حدود 12 سال اخیر من، بهم میگفت صبر کن عاکف. ان شاءالله که چیزی نباشه اما شاید یک درصد خبری باشه. پس اون یک درصد باید برات مهم باشه.
پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب از دفتر حاج کاظم معاون کل تشکیلات بهم زنگ زدن که حاجی میخواد شمارو ببینه.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr