eitaa logo
🌺یــــوســــف زهـــــرا(س) 🌺
816 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1هزار ویدیو
67 فایل
💢امام زمان شناسی💢 ✨نشانه های ظهور✨ ✉️دلنوشته مهدوی✉️ 🔷ختم صلوات🔶 💖دعای عهد💖 🔆سخنرانی استاد رائفی پور🔆 📚 داستان های امام زمان عج 📚
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یا صاحب الزمان عج ❣به حق خدای شب قدرها ❣بیا ای دعای شب قدرها ❣حضور تو تنها نفس می دهد ❣به حال و هوای شب قدرها      🔹 🔹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج  🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊
15.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء هجدهم 🌕 برای حضرت مهدی -عجل الله فرجه- گروه گروه ندای لبیک سر میدهند
4_5866104832963645608.mp3
1.99M
🔸افتتاح عاشقی برداشتی ادبی از فرازهای پایانی دعای شریف افتتاح قسمت هجدهم
Non o namak 3.mp3
11.8M
🟣 نان و نمک 🎧استاد هَزار 🔸 قسمت سوم: مَسألَت
Neshane Aftab.mp3
7.2M
☀️در پی نشانه‌های آفتاب جزء هشتم 🎧استاد دولتی
یامهدی العجل⛅️: پرسش‌های به یادماندی حوصله هيچ كارى نداشتم. خسته و كوفته در انديشه‏هاى خود غوطه مى‏خوردم؛ ولى احساس مى‏كردم مادرم از من خسته‏تر است. حالش رو به وخامت گذاشته بود. با زحمت او را بغل كردم، زير نخل خرماى وسط حياط خواباندم. رفتم و ظرف آبى آوردم. مادر با زحمت چشمانش را باز كرد و گفت: خيلى دير كردى، حالش چطور بود. پيغامم را رساندى؟ من كه خود را در چين و چروك‏هاى غبار گرفته صورت و پيشانى اش گم شده يافتم، دست لرزانش را به گرمى فشردم و آخرين نفس هايش را به نظاره نشستم. گويا شعله‏هاى زندگى اش به خاموشى مى‏گراييد. اشكم بر صورتش افتاد و او به گريه‏ام پى برد: دخترم چرا گريه مى‏كنى؟ مى‏خواست درباره بيمارى‏اش دلدارى‏ام دهد؛ نمى‏دانست وجودم از مصيبتى ديگر در رنج است. به اصرار مادر، حكايتى را كه بر من گذشته بود، تعريف كردم: پس از خدا حافظى با شما به سوى خانه او حركت كردم. احساس غريبى داشتم. حسى غريب پاهايم را سست مى‏كرد. هوا عجيب گرم بود. وقتى وارد كوچه بنى هاشم شدم، بويى آشنا ميهمان مشامم شد. از دور چشمم به در خانه فاطمه افتاد. دوده‏هاى سياه روى در توجهم را جلب كرد. درى نيم سوخته و بسته. دفعه‏هاى قبل هرگز اين در را بسته نديده بودم. نزديك و نزديك‏تر شدم. دست بر كوبه در بردم. هنوز آن را رها نكرده بودم كه ناله‏اى جانسوز سراپايم را تسخير كرد. ناله آشنا بود. آهسته كوبه را رها كردم و منتظر ماندم. از ميان در نيم سوخته كلماتى به گوشم رسيد: »اى پدر، دنيا به ديدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگ تو انوارش بريده و گل‏هايش پژمرده است و خشك وتر آن حكايت از شب‏هاى تاريك مى‏كند. اى پدر، همواره بر تو دريغ و افسوس مى‏خورم تا روز ملاقات. اى پدر، از آن لحظه كه جدايى پيش آمد، خواب از چشمم گريخت. اى پدر، كيست از اين پس كه بيوگان و مسكينان را رعايت كند و امت را تا قيامت هدايت فرمايد. اى پدر، ما در حضرت تو عظيم و عزيز بوديم و بعد از تو ذليل و زبون آمديم. كدام سرشك است كه در فراق تو روان نمى‏شود و كدام اندوه است كه بعد از تو پيوسته نمى‏گردد و كدام چشم است كه پس از تو سرمه خواب مى‏كشد؟! تو بودى بهار اين يزدان و نور پيغمبران چه افتاد كوهسارها راكه فرو نمى‏ريزد و چه پيش آمد درياها را كه فرو نمى‏رود؟! چگونه است كه زلزله‏ها زمين را فرو نمى‏گيرد؟!« با شنيدن اين جمله‏ها طاقت ايستادن از كفم رفت. كنار در نشستم و به ديوار تكيه دادم، زانوهايم را در بغل گرفتم و گريستم. »پدر، در بلا و رنجى عظيم و مصيبتى شگرف افتادم و در زير بار گران و هولناك ماندم. پدر، فرشتگان بر تو گريستند و افلاك در ايستادند و منبرت بعد از تو وحشت‏انگيز و بدون استفاده گشت و محراب بى مناجاتت معطل ماند و قبرت به پوشيده داشتن تو خوشحال گشت و بهشت به زيارت و دعاى تو مشتاق آمد....«1 نمى‏توانستم گريه‏ام را پنهان كنم. تكان‏هاى شانه‏ام درِ نيم سوخته و شكسته را به صدا در آورد. صداى حزن آلود فاطمه به گوش رسيد: اسماء، بگو آن زن داخل شود. آشنا است. با باز شدن در، وارد خانه شدم، با گوشه چادر اشك چشمم را پاك كردم. آهى سرد كشيدم و سلام فاطمه (س) را پاسخ دادم. ترديد تمام وجودم را فرا گرفت. فاطمه را مى‏ديدم؛ اما آيا اين همان بانوى مدينه بود؟ از كنار چشم‏هاى بسته مادرم اشك آرام آرام بر گونه‏هاى رنجور و خسته‏اش فرو مى‏غلتيد. در نگاهى كوتاه ولى ژرف خانه فاطمه را نظاره كردم. آخرين دفعه‏اى كه نزدش رفته بودم، دو سه ماه قبل بود؛ براى گرفتن پاسخ پرسش‏هاى تو. مادرم سرش را به نشانه تأييد پايين آورد. در آن روز وقتى به خانه فاطمه وارد شدم، سادگى‏اش پرسشى ديگر در ذهنم پديد آورد. به راستى اين است خانه دختر آخرين پيامبر الاهى؟! مادر، با خانه‏هاى ما تفاوتى نداشت و همين مرا با فاطمه صميمى كرد. احساس مى‏كردم در اين خانه احساس غربت نمى‏كنم. تمام دارايى‏اش قطعه‏اى حصير، يك آسياى دستى، يك كاسه مسى، يك مشك آب، يك تشت، يك كاسه گِلى، يك ظرف آب خورى، يك پرده پشمى، يك ابريق، يك سبوى گِلى، دو كوزه سفالين و يك پوست به عنوان فرش و يك دنيا صفا و صميميت بود. مادر همچنان مى‏گريست. دستم را فشرد. نفس هايش به شمارش افتاده بود. اولين بار كه وارد خانه فاطمه شدم، پس از استقبال گرمى كه از من كرد، عرض كردم: مادر پيرى دارم كه در مسائل نماز سؤالاتى دارد. مرا فرستاده است تا مسائل شرعى نماز را از شما بپرسم. فاطمه با گشاده رويى تمام گفت: بپرس. من آن روز مسائل فراوانى مطرح كردم و او يكى پس از ديگرى جواب داد. پرسش هايم فراوان بود. با خود گفتم: بايد حال ملكوتى‏ترين زن را رعايت كنم. پس با شرمندگى لب از سخن فرو بستم. گفت: پرسش هايت تمام شد؟!
نه، بانوى من. بيش از اين خجالت مى‏كشم به زحمت مى‏افتيد. لبخندى مليح بر لبانش نشست و گفت: باز هم بيا و آنچه مى‏خواهى بپرس. آيا اگر كسى را اجير كنند كه بار سنگينى را به بام بالا برد و در مقابل، صدهزار دينار طلا ب گيرد، چنين كارى برايش دشوار است. خير. من هر مسأله‏اى را كه پاسخ مى‏دهم بيش از فاصله بين زمين و عرش گوهر پاداش مى‏گيرم. پس سزاوارتر است كه بر من سنگين نيايد. 2 آن خانه با گذشته هيچ فرقى نكرده بود. ذوالفقارى كه برقش ديده هر بيننده‏اى را در خيره مى‏كرد، به ديوار آويخته شده بود. صداى فاطمه مرا به خود آورد: خوش آمدى. باز هم براى پرسش آمده‏اى؟ راستى حال مادرت چطور است؟ من سلام تو را به او رساندم و به جاى شما دستش را بوسيدم. وقتى نگاهم به كف دستش افتاد، آثار آسياى دستى بر آن به خوبى آشكار بود. درباره آزارى كه بر فاطمه روا داشته بودند، سخن‏ها شنيده بودم؛ امّا فاصله شنيدن تا ديدن، فاصله ديدن فاطمه تا شنيدن سخن او است. در و ديوار فاطمه را در ناله همراهى مى‏كرد. مادرم كه تا آن موقع بدون صدا گريه مى‏كرد، ناله‏هاى ضعيف سرداد. مادر، گفته‏هاى فاطمه از سويى و ناله‏هاى بچه‏هاى فاطمه از سوى ديگر خرمن جان آدمى را به دست شعله‏هاى بنيان سوز مى‏سپرد. در اين لحظه هياهوى مرم در كوچه پيچيد. عده‏اى از زنان مهاجر و انصار به عيادت فاطمه (س) آمده بودند. وارد خانه شدند. با تكبر و نخوتى نفرت آور دور تا دور بستر فاطمه حلقه زدند. يكى از آن‏ها گفت: چگونه صبح كردى؟ با بيمارى چگونه سر مى‏كنى؟ فاطمه(س)، پس از حمد خداوند و درود بر پدرش، فرمود: »صبح كردم در حالى كه به خدا سوگند دنياى شما را دوست نمى‏دارم و از مردان شما خشمناك و بيزارم، درون و بيرونشان را آزمودم و نامشان را از دهان خود به دور افكندم. از آنچه كرده‏اند ناخشنودم. چه زشت است كندى‏هاى شمشيرها و سستى و بازيچه بودن مردانتان پس از آن همه تلاش و كوشش‏ها. چه زشت است سر بر سنگ خارا زدن و شكاف برداشتن نيزه‏ها و فساد آرا و انديشه‏ها و انحراف آرمان و انگيزه‏ها. براى خويش چه بد ذخيره هايى تدارك ديدند و پيش فرستادند... واى بر آنان! چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلافت بر پايه‏هاى نبوت استوار ماند؟ از خانه‏اى كه جبرئيل در آن فرود مى‏آمد به خانه ديگر بردند و حق را از دست على كه عالِم به امور دين و دنيا است، گرفتند. بدانيد كه اين زيان بزرگ و آشكارى... .«3 . نهج الحياة، محمد دشتى، ص 69 و 70. . همان، ص 224. . همان، ص 121.
      ❤️❤️       بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
Tazakor shabe ghadr.mp3
14.95M
‼️در شب قدر مشغول مولایت باش !!! ✨با فضیلت ترین کار در شب قدر... 🎧استاد هروی
شبهای_قدر وقتے ڪه مجیر خواندم و جوشن و قرآن بـر سر وقتے ڪه زدم ناله و از اشڪ دو چشمم شد تر یڪ خواسته از درگه تو فقط تـمنــّا ڪـردمــ یڪ نیم نگاهے و رسان صاحب ما را دیگر
✨شب‌های قدر آمد و آقا نیامدی ✨زیباترین ستاره‌ی دنیا نیامدی ✨مثل یتیم کوفه خرابه‌نشین شدیم ✨صاحب عزای مجلس مولا نیامدی 💚یاحسین💚