Non o namak 2.mp3
10.07M
🟣 نان و نمک
🎧استاد هَزار #تذکر
🔸 قسمت دوم: خواستنیِ نخواستنی
Neshane Aftab7.mp3
7.2M
☀️در پی نشانههای آفتاب
جزء هفتم
🎧استاد دولتی
#آیات_مهدوی
#نشانههای_آفتاب
🌼یــــوســــف زهـــــرا(س)🌼:
#مینمال_مهدوی
فقط چهار انگشت
خون شديدى از محل قطع انگشتانش میريخت. با كمك دندان و دست ديگرش پارچهاى را محكم روى زخم محكم بست. اشك در چشمانش حلقه زده بود و بغض سنگينى در گلو داشت. گفتم: تو كه طاقت اجراى حد الاهى نداشتى، چرا به سرقت اعتراف كردى؟ گفت: خاموش باش. خوب مىدانى كه براى من اجراى حدود الاهى از همه چيز مهمتر است و اگر به چنين كارى تن دادم، تنها به خاطر تنبيه خودم بود تا هرگز در مال ديگران طمع نكنم.
گفتم: پس چرا ناراحتى؟ گفت: فرصتى ديگر برايت مىگويم. اكنون هم تو تازه از سفر برگشتهاى و هم من حالِ خوشى ندارم. قرارمان صبح جمعه كنار پل بغداد.
آن روز هنگام طلوع آفتاب كنار پل بغداد رفتم. نسيم فرحناكى كه از روى آب مىوزيد، انسان را به وجد مىآورد. دوستم قدم زنان به من نزديك شد. به نظر مىآمد محل زخمهاى دستش كمى خوب شده است بعد از سلام و عليك گفتم: مطلب اين قدر مهم بود كه اين موقع اينجا آمدى؟ روى تخته سنگى نشست. و گفت: راستى چه چيز در زندگى مهم است و چه كسى اين اهمّيّت را تعيين مىكند؟! نفسى عميق و حسرت آلودكشيد و ادامه داد: اگر دوست چندين و چند سالهام نبودى، هرگز اين حقيقت را برايت نمىگفتم. چندى پيش وقتى در سفر بودى، شيطان بر من غالب آمد و دست به سرقت زدم. عذاب وجدان خورد و خوراكم را گرفت و كم كم خود را راضى كردم با اجراى حد الاهى، اين گناه بزرگ را از دوشم بردارم. چون خود را به قاضى شهر معرفى كردم، با تأملى كوتاه گفت: بگذار اين حكم در پيشگاه خليفه مسلمانان معتصم صورت گيرد. به نظرم آمد نقشهاى در سر دارد.
چند روزى منتظر ماندم تا موعد بار يافتن خدمت خليفه فرا رسيد. چون وارد دارالخلافه شدم، بارگاه سلطنتى معتصم از رجال و علما و امراى سپاه و شخصيتهاى برجسته پر بود. ابوداوود قاضى مشهور بغداد با لباس فاخر و غرورش چون رزم آورى بود كه براى پيروزى لحظه شمارى مىكند. ابن الرضا جوانى بيست و پنج ساله مىنمود و كمان نگاه بيشتر كارگزاران حكومتى وى را نشانه گرفته بود. او در نهايت نزاكت و وقار با ابروهايى به هم پيوسته نگاه همه حقيقت جويان را مىربود. رنگى چون گل محمدى سرخ و سفيد، چشمانى مشكى و گشاده و از همه مهمتر هيبتى آسمانى و هالهاى از نور ولايت او را از همگان برجسته ساخته بود.
با قدمهايى آهسته و مضطرب تا نزديكىهاى تخت خليفه پيش رفتم. دو زانو و با احترام در مقابل خليفه نشستم و منتظر صدور حكم. همين كه مجلس منظم شد، معتصم نگاه خويش را در ميان جمعيت پرواز داد. ابو داوود را جهت صدور حكم برگزيد و پرسيد: دست دزد از كجا بايد قطع شود؟
از مچ دست قربان.
دليل آن چيست؟
ابوداوود گفت: چون منظور از دست در آيه تيمم «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ1؛ صورت و دست هايتان را مسح كنيد» تا مچ است.
همهمه در قصر بر پا شد. عدهاى سخنش را تأكيد كردند و جمعى لب به اعتراض گشادند.
گروهى گفتند: لازم است از آرنج قطع شود. اين عده به آيه وضو «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ2« استناد مىكردند و تا آرنج را دست مىخواندند.
باز هم سر و صدا ايجاد شد هر كس چيزى گفت. معتصم كه از غرور حاكمانه سرمست مىنمود، با لحنى به ظاهر شيرين به ابن الرضا گفت: عموزاده، همگى منتظريم تا جواب شما را در اين مسأله بدانيم.
امام جواد)ع( كه تا آن موقع همچنان سر به زير انداخته بود، فرمود: مرا معاف دار. گويا حضرت بيم داشت جواب حكيمانهاش آتش كينه دشمنان را برافروزد.
امّا معتصم اصرار كرد و آن حضرت را سوگند داد. ابوداوود به گمان اينكه اين علوى سياستمدار است و ناتوانى اش را پنهان مىدارد، پيروزمندانه لبخند زد. معتصم همچنان منتظر جواب ابن الرضا بود. وقتى محمد بن على لب به سخن گشود، همه جمعيت سرا پا گوش شد. او گفت:
اينك چون قسم دادى، مىگويم: اينها همگى در اشتباهند. فقط انگشتان دزد بايد قطع شود و بقيه بايد باقى بماند.
در شادى فرو رفتم. هر چه باشد اين حكم به وسيله فرزند رسول خدا)ص( بيان شده بود. صداى احسنت جمعيت فضا را پر كرد. در مقابل، آتش كينه گروهى به آسمان شعله كشيد و فرياد برآوردند: چرا؟
امام جواد ادامه داد: زيرا رسول خدا)ص( فرموده است سجده بر هفت عضو بدن تحقّق مىپذيرد: صورت )پيشانى( دو كف دست، دو سر زانو و دو پا. )دو انگشت بزرگ پا( اگر دست دزد از مچ يا آرنج قطع شود، دستى برايش نمىماند تا سجده نماز را به جاى آورد؛ و نيز خداى متعال مىفرمايد: «وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً؛ پس هيچ كس را همراه و همسنگ با خدا مخوانيد.»3 آنچه براى خدا است، قطع نمىشود.
فرياد تكبير حاضران به آسمان بلند شد؛ گرچه بر عدهاى گران تمام شد. در اين موقع، يك چشمم ابن الرضا را مىديد و چشم ديگرم ابوداوود را كه خشمگينانه مجلس را ترك مىكرد. اى كاش مىبودى و چهره در هم فرو رفته ابن داوود را مىديدى.
مجلس آن روز پايان يافت؛ ولى آنچه حاصل آمد بذر
محبتى بود كه در دلهاى هزاران انسان حقيقت جو كاشته شد. من نيز از آن رو شيفته آن بزرگوار شدم.
بعد در حالى كه با دست مجروحش اشك از ديدگانش مىسترد مرا در تنهائى گذاشت و رفت.
. مائده(6 :(5.
. همان.
. جن (18 :(72.
❤️#دعای_فرج❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
﷽
#اعمـال_شب_قـدر
ادعیه و اذکـار شب 19 رمضـان
🌸🍃 شب نوزدهم مـاه رمضـان اولین شب از شبهای قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمـام سال شبۍ به خوبۍ و فضیلت آن نمۍرسد در آن شب تقـدیـر امور سـال مۍ شود و ملائڪہ و روح به اذن پروردگـار بہ زمین نازل مۍ شوند و خدمـت امـام زمـان(عج) مشـرف مۍ شوند و هـر آنچہ بـرای هر ڪه مقدر شده است بر امام زمــان(عج) عرضه مۍ ڪنند و عمـل در آن بہتـر است از عمـل در هـزار مـاه.
🌸🍃اعمـال شب قـدر بر دو نوع است:
.
👌 یڪۍ آن که در هـر سـه شب انجـام مۍشود
👌 و دیگـر آن ڪہ مخصـوص هـر شبۍ است.
🔵 اول : مشتـرک شبهای قــدر
۱- غسل
۲- دو رکعت نماز وارد شده است
۳- قرار دادن قرآن بر سر
۴. ده مرتبه 14 معصوم راصدازدن
۵- زیارت امام حسین علیه السلام است؛
۶- احیا داشتن این شبها
۷- صد رکعت نماز
🔵 دوم: مخصوص شب ۱۹ ماه رمضـان
.
۱- صد مرتبه "اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَ اَتوبُ اِلَیه".
۲- صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ".
۳- دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود .
۴- دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود.
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
#سلام_امام_زمانم
✨یا صاحب الزمان عج
❣به حق خدای شب قدرها
❣بیا ای دعای شب قدرها
❣حضور تو تنها نفس می دهد
❣به حال و هوای شب قدرها
🔹 #یا_عالی_بحق_علی🔹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج #صلوات
🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء هجدهم
🌕 برای حضرت مهدی -عجل الله فرجه- گروه گروه ندای لبیک سر میدهند
#آیات_مهدوی
#رمضان_مهدوی
4_5866104832963645608.mp3
1.99M
🔸افتتاح عاشقی
برداشتی ادبی از فرازهای پایانی دعای شریف افتتاح
قسمت هجدهم
#دعای_افتتاح
#افتتاح_عاشقی
Non o namak 3.mp3
11.8M
🟣 نان و نمک
🎧استاد هَزار #تذکر
🔸 قسمت سوم: مَسألَت
Neshane Aftab.mp3
7.2M
☀️در پی نشانههای آفتاب
جزء هشتم
🎧استاد دولتی
#آیات_مهدوی
#نشانههای_آفتاب
یامهدی العجل⛅️:
#مینمال_مهدوی
پرسشهای به یادماندی
حوصله هيچ كارى نداشتم. خسته و كوفته در انديشههاى خود غوطه مىخوردم؛ ولى احساس مىكردم مادرم از من خستهتر است. حالش رو به وخامت گذاشته بود. با زحمت او را بغل كردم، زير نخل خرماى وسط حياط خواباندم. رفتم و ظرف آبى آوردم. مادر با زحمت چشمانش را باز كرد و گفت: خيلى دير كردى، حالش چطور بود. پيغامم را رساندى؟
من كه خود را در چين و چروكهاى غبار گرفته صورت و پيشانى اش گم شده يافتم، دست لرزانش را به گرمى فشردم و آخرين نفس هايش را به نظاره نشستم. گويا شعلههاى زندگى اش به خاموشى مىگراييد. اشكم بر صورتش افتاد و او به گريهام پى برد: دخترم چرا گريه مىكنى؟ مىخواست درباره بيمارىاش دلدارىام دهد؛ نمىدانست وجودم از مصيبتى ديگر در رنج است. به اصرار مادر، حكايتى را كه بر من گذشته بود، تعريف كردم:
پس از خدا حافظى با شما به سوى خانه او حركت كردم. احساس غريبى داشتم. حسى غريب پاهايم را سست مىكرد. هوا عجيب گرم بود. وقتى وارد كوچه بنى هاشم شدم، بويى آشنا ميهمان مشامم شد. از دور چشمم به در خانه فاطمه افتاد. دودههاى سياه روى در توجهم را جلب كرد. درى نيم سوخته و بسته. دفعههاى قبل هرگز اين در را بسته نديده بودم. نزديك و نزديكتر شدم.
دست بر كوبه در بردم. هنوز آن را رها نكرده بودم كه نالهاى جانسوز سراپايم را تسخير كرد. ناله آشنا بود. آهسته كوبه را رها كردم و منتظر ماندم.
از ميان در نيم سوخته كلماتى به گوشم رسيد: »اى پدر، دنيا به ديدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگ تو انوارش بريده و گلهايش پژمرده است و خشك وتر آن حكايت از شبهاى تاريك مىكند. اى پدر، همواره بر تو دريغ و افسوس مىخورم تا روز ملاقات. اى پدر، از آن لحظه كه جدايى پيش آمد، خواب از چشمم گريخت. اى پدر، كيست از اين پس كه بيوگان و مسكينان را رعايت كند و امت را تا قيامت هدايت فرمايد. اى پدر، ما در حضرت تو عظيم و عزيز بوديم و بعد از تو ذليل و زبون آمديم. كدام سرشك است كه در فراق تو روان نمىشود و كدام اندوه است كه بعد از تو پيوسته نمىگردد و كدام چشم است كه پس از تو سرمه خواب مىكشد؟! تو بودى بهار اين يزدان و نور پيغمبران چه افتاد كوهسارها راكه فرو نمىريزد و چه پيش آمد درياها را كه فرو نمىرود؟! چگونه است كه زلزلهها زمين را فرو نمىگيرد؟!«
با شنيدن اين جملهها طاقت ايستادن از كفم رفت. كنار در نشستم و به ديوار تكيه دادم، زانوهايم را در بغل گرفتم و گريستم.
»پدر، در بلا و رنجى عظيم و مصيبتى شگرف افتادم و در زير بار گران و هولناك ماندم. پدر، فرشتگان بر تو گريستند و افلاك در ايستادند و منبرت بعد از تو وحشتانگيز و بدون استفاده گشت و محراب بى مناجاتت معطل ماند و قبرت به پوشيده داشتن تو خوشحال گشت و بهشت به زيارت و دعاى تو مشتاق آمد....«1
نمىتوانستم گريهام را پنهان كنم. تكانهاى شانهام درِ نيم سوخته و شكسته را به صدا در آورد. صداى حزن آلود فاطمه به گوش رسيد: اسماء، بگو آن زن داخل شود. آشنا است.
با باز شدن در، وارد خانه شدم، با گوشه چادر اشك چشمم را پاك كردم. آهى سرد كشيدم و سلام فاطمه (س) را پاسخ دادم. ترديد تمام وجودم را فرا گرفت. فاطمه را مىديدم؛ اما آيا اين همان بانوى مدينه بود؟
از كنار چشمهاى بسته مادرم اشك آرام آرام بر گونههاى رنجور و خستهاش فرو مىغلتيد.
در نگاهى كوتاه ولى ژرف خانه فاطمه را نظاره كردم. آخرين دفعهاى كه نزدش رفته بودم، دو سه ماه قبل بود؛ براى گرفتن پاسخ پرسشهاى تو.
مادرم سرش را به نشانه تأييد پايين آورد.
در آن روز وقتى به خانه فاطمه وارد شدم، سادگىاش پرسشى ديگر در ذهنم پديد آورد. به راستى اين است خانه دختر آخرين پيامبر الاهى؟!
مادر، با خانههاى ما تفاوتى نداشت و همين مرا با فاطمه صميمى كرد. احساس مىكردم در اين خانه احساس غربت نمىكنم. تمام دارايىاش قطعهاى حصير، يك آسياى دستى، يك كاسه مسى، يك مشك آب، يك تشت، يك كاسه گِلى، يك ظرف آب خورى، يك پرده پشمى، يك ابريق، يك سبوى گِلى، دو كوزه سفالين و يك پوست به عنوان فرش و يك دنيا صفا و صميميت بود.
مادر همچنان مىگريست. دستم را فشرد. نفس هايش به شمارش افتاده بود.
اولين بار كه وارد خانه فاطمه شدم، پس از استقبال گرمى كه از من كرد، عرض كردم: مادر پيرى دارم كه در مسائل نماز سؤالاتى دارد. مرا فرستاده است تا مسائل شرعى نماز را از شما بپرسم. فاطمه با گشاده رويى تمام گفت: بپرس. من آن روز مسائل فراوانى مطرح كردم و او يكى پس از ديگرى جواب داد. پرسش هايم فراوان بود. با خود گفتم: بايد حال ملكوتىترين زن را رعايت كنم. پس با شرمندگى لب از سخن فرو بستم. گفت: پرسش هايت تمام شد؟!
نه، بانوى من. بيش از اين خجالت مىكشم به زحمت مىافتيد.
لبخندى مليح بر لبانش نشست و گفت: باز هم بيا و آنچه مىخواهى بپرس. آيا اگر كسى را اجير كنند كه بار سنگينى را به بام بالا برد و در مقابل، صدهزار دينار طلا ب
گيرد، چنين كارى برايش دشوار است.
خير.
من هر مسألهاى را كه پاسخ مىدهم بيش از فاصله بين زمين و عرش گوهر پاداش مىگيرم. پس سزاوارتر است كه بر من سنگين نيايد. 2
آن خانه با گذشته هيچ فرقى نكرده بود. ذوالفقارى كه برقش ديده هر بينندهاى را در خيره مىكرد، به ديوار آويخته شده بود. صداى فاطمه مرا به خود آورد: خوش آمدى. باز هم براى پرسش آمدهاى؟ راستى حال مادرت چطور است؟
من سلام تو را به او رساندم و به جاى شما دستش را بوسيدم. وقتى نگاهم به كف دستش افتاد، آثار آسياى دستى بر آن به خوبى آشكار بود.
درباره آزارى كه بر فاطمه روا داشته بودند، سخنها شنيده بودم؛ امّا فاصله شنيدن تا ديدن، فاصله ديدن فاطمه تا شنيدن سخن او است. در و ديوار فاطمه را در ناله همراهى مىكرد. مادرم كه تا آن موقع بدون صدا گريه مىكرد، نالههاى ضعيف سرداد.
مادر، گفتههاى فاطمه از سويى و نالههاى بچههاى فاطمه از سوى ديگر خرمن جان آدمى را به دست شعلههاى بنيان سوز مىسپرد. در اين لحظه هياهوى مرم در كوچه پيچيد. عدهاى از زنان مهاجر و انصار به عيادت فاطمه (س) آمده بودند. وارد خانه شدند. با تكبر و نخوتى نفرت آور دور تا دور بستر فاطمه حلقه زدند. يكى از آنها گفت: چگونه صبح كردى؟ با بيمارى چگونه سر مىكنى؟
فاطمه(س)، پس از حمد خداوند و درود بر پدرش، فرمود: »صبح كردم در حالى كه به خدا سوگند دنياى شما را دوست نمىدارم و از مردان شما خشمناك و بيزارم، درون و بيرونشان را آزمودم و نامشان را از دهان خود به دور افكندم. از آنچه كردهاند ناخشنودم. چه زشت است كندىهاى شمشيرها و سستى و بازيچه بودن مردانتان پس از آن همه تلاش و كوششها. چه زشت است سر بر سنگ خارا زدن و شكاف برداشتن نيزهها و فساد آرا و انديشهها و انحراف آرمان و انگيزهها. براى خويش چه بد ذخيره هايى تدارك ديدند و پيش فرستادند... واى بر آنان! چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلافت بر پايههاى نبوت استوار ماند؟ از خانهاى كه جبرئيل در آن فرود مىآمد به خانه ديگر بردند و حق را از دست على كه عالِم به امور دين و دنيا است، گرفتند. بدانيد كه اين زيان بزرگ و آشكارى... .«3
. نهج الحياة، محمد دشتى، ص 69 و 70.
. همان، ص 224.
. همان، ص 121.
❤️#دعای_فرج❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
Tazakor shabe ghadr.mp3
14.95M
‼️در شب قدر مشغول مولایت باش !!!
✨با فضیلت ترین کار در شب قدر...
🎧استاد هروی
#ویژه_شب_قدر
#تذکر
شبهای_قدر
وقتے ڪه مجیر خواندم و جوشن و قرآن بـر سر
وقتے ڪه زدم ناله و از اشڪ دو چشمم شد تر
یڪ خواسته از درگه تو فقط تـمنــّا ڪـردمــ
یڪ نیم نگاهے و رسان صاحب ما را دیگر
#یاعالی_عجل_لولیک_بعلی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
✨شبهای قدر آمد و آقا نیامدی
✨زیباترین ستارهی دنیا نیامدی
✨مثل یتیم کوفه خرابهنشین شدیم
✨صاحب عزای مجلس مولا نیامدی
#اللهمعجللولیکالفرج
💚یاحسین💚
#هو_یا_علی_مددددددددد
ای مظهرِ احَد هُو یا علی مدد
ای مَحرمِ صَمد هُو یا علی مدد
ای شاهِ ذو رَشَد هُو یا علی مدد
ای میرِ مُعتمد هُو یا علی مدد
الله را اَسَد هُو یا علی مدد
جان از تو صیقلی یا مُرتضی علی
دل از تو مُنجلی یا مُرتضی علی
یا والی الوَلی یا مُرتضی علی
ای ذاتِ تو علی یا مُرتضی علی
ای یادِ تو مدد هُو یا علی مدد
ایجادِ جن و انس از حَیّ لَم یَزل
بهرِ عبادتست نِی فتنه و دَغل
ذکرِ علی بُوَد چون بهترین عمل
پس خلق جن و اِنس گشتند کَز ازل
گویند تا ابَد هُو یا علی مدد
گسترده هر طرف شیطان زِ حیله دام
تا در مقامِ خود ما را دهد مقام
ما حَرزِ جان کنیم نامِ تو را مُدام
تا آن رجیم را از این خجسته نام
بر رُخ کشیم سَد هُو یا علی مدد
یارب چو بر پَرد مرغِ روانِ من
گردد به زیرِ خاک آندم مکانِ من
از این سخن مباد اُفتد زبانِ من
خواهم که تا به حشر باشد بیانِ من
پیوسته در لَحَد هُو یا علی مدد
موسی به مهرِ تو زاد و وَفات یافت
عیسی زِ لطف تو حُسنِ صفات یافت
خضر از وِلای تو آبِ حیات یافت
نوح از شَدائدِ طوفان نجات یافت
چون گفت بی عدد هُو یا علی مدد
عقل از تو مات و نطق در وصفت الکَن است
گر خوانمت خدای کُفرِ مُبرهَن است
ور دانمت جدای آن کُفر در من است
از بهرِ هرکسی حدّی مُعین است
ای بی حدیت حَد هُو یا علی مدد
ای میرِ تاج بخش ای شاهِ تاج دار
ای نفسِ مصطفی ای شیرِ کردگار
در قلبِ سالکان در دورِ روزگار
از اسمِ ذُوالفقار وَز جسمِ ذُوالفقار
قَتّالِ دیو و دَد هُو یا علی مدد
مخلوق خاص حق خلاق ماسوا
فرمانده عباد فرمان بَرِ خدا
هم خالقِ زمین هم فاطرِ سما
ای صاحبِ یَدی کَش خوانده کبریا
بالای کُلِ یَد هُو یا علی مدد
دل خانهء خداست تا خانهء تو شد
جان مستِ بادهء پیمانهء تو شد
اطرافِ شمع هو پروانهء تو شد
هرکس تو را شناخت دیوانهء تو شد
غارت گرِ خرد هُو یا علی مدد
والشمس والضحی یعنی بروی تو
واللیل اذا سجی یعنی به موی تو
در دل #صغیر را هست آرزوی تو
خواهد که سر نهد بر خاکِ کوی تو
فارد لَما اِرد هُو یا علی مدد
#صغیر_اصفهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء نوزدهم
🌕 نفرین پیامبر اکرم علیه السلام بر مخالفین حضرت مهدی ارواحنافداه
#آیات_مهدوی
#رمضان_مهدوی
NeshaneAftab-09.mp3
7.2M
☀️در پی نشانههای آفتاب
جزء نهم
🎧استاد دولتی
#آیات_مهدوی
#نشانههای_آفتاب
Nan o namak 4.mp3
8.82M
🟣 نان و نمک
🎧استاد هَزار #تذکر
🔸 قسمت چهارم: قرآن
خداویردی:
در آن شب برفی
ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مىباريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سفيد شده بود. بر خلاف روزهاى گذشته، سكوتى رمز آلود بر خوابگاه حكمفرما بود. عليرغم علاقه فراوان به خاطر بارش برف و طولانى بودن مسير، از مسافرت به شهرستان صرف نظر كردم. در ضمن اين ايّام براى آماده شدن جهت امتحانات پايان ترم مناسب بود.
پس از خداحافظى با جمعى از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و كنار پنجره روى تخت نشستم. راستى بارش برف چه زيبا و نشاط آور است. دانههاى برف كه رقص كنان بر زمين مىنشينند، انسان را در فضاى بىكران خيال از اين سو به آن سو مىبرند.
در همين رؤياها غرق بودم كه بلند گوى سالن من را به خود آورد : «آقاى محسن جوادى تلفن از شهرستان.» به سرعت خود را به تلفن رساندم.
صداى خواهرم را شناختم. در حالى كه ناراحتى از صداى لرزانش مىباريد، گفت : داداش محسن، سلام، خودتى؟
سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه.
يكدفعه خواهرم به گريه افتاد. گفتم : چيزى شده؟ مادر طورى شده؟
آره. حالش يه دفعه خراب شد. تازه از بيمارستان برگشتم. اون اصرار كرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دكترها گفتن حالش بده شايد به عمل بكشه. تازه عملش.....
حرفش را قطع كردم و در حالى كه بغض گلويم را فشار مىداد، گفتم : حتماً مىآم؛ امّا از امشب گذشته. اينجا داره برف مىباره. فردا حتماً راه مىافتم؛ بىخبرم نذار.
خدا حافظى كردم و گوشى را گذاشتم. احساس كردم، سالن تاريكتر و سردتر شده؛ تنها صدايى كه در سالنِ خلوت به گوش مىرسيد، صداى گامهاى خودم بود. در حالى كه اشك چشمم را پاك مىكردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را ديدم كه براى رفتن آماده مىشدند. قبل از اينكه متوجه آمدن من شوند، با قيمانده اشكم را پاك كردم و گفتم : ببخشيد، تشريف مىبريد؟ سؤال بىموردى بود؛ ولى آنها تنها افراد باقيمانده خوابگاه بودند و با رفتنشان تنهاى تنها مىشدم.
يكى از آنها گفت : نه آقا محسن.
گفتم : پس كجا مىرين؟
يكى ديگر از آنها گفت : شب چهارشنبهاس مىخوايم بريم جمكران.
عجب تصادفى! براى يك لحظه احساس كردم قرار است مريضى مادرم با حوادثى گره بخورد. حسى غريب به من مىگفت فرصت خوبى است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفاى مادر. من اسم اين مسجد را خيلى شنيده بودم؛ ولى چيزى دربارهاش نمىدانستم و هرگز آنجا را نديده بودم.
گفتم : تو اين هوا؟
يكى از آنها در حالى كه بند كفشش را محكم مىكرد، گفت :
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم
سر زنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
يكى از آنها كه خود را در آينه مرتب مىكرد، يكدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گريهام را دريافت. پرسيد : چيزى شده؟ نكنه از اينكه تنها مىمونى ناراحتى؟!
گفتم : نه.
شانهاش را در جيب گذاشت و با من خدا حافظى كرد. مريضى مادرم، شدت بارش برف، تنهايى در خوابگاه و بالاخره حسى غريب مرا سمت جمكران مىخواند.
قبل از اينكه سختى راه، سردى هوا و چيزهاى ديگر باعث ترديدم شوند، گفتم : اگه ممكنه يه دقه صبر كنين منم مىآم.
يكى از آنها گفت : پس يا اللّه دير شد.
خود را به سرعت آماده كردم و همراه آنها راه افتادم.
تقريباً تمام مسير تهران - قم برف مىباريد. شيشههاى اتوبوس بخار گرفته بود و هواى داخل شرجى مىنمود. قسمتى از شيشه اتوبوس را پاك كردم و به بيرون نگريستم. چرا با اين مسائل كمتر آشنايى دارم. چرا اين چند سال اخير از خودم فاصله گرفتهام. اين پرسشها رهايم نمىكرد.
غم عشقت بيابون پرورم كرد
هواى وصل بىبال و پرم كرد
به مو گفتى صبورى كن صبورى
صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد
اين كلماتى بود كه به زحمت از لابهلاى صداى ناهنجار اتوبوس به گوش مىرسيد. با خودم گفتم : اينا عجب حالى دارن.
بدون مقدمه، به دوستم گفت : اين مسجد چه جور جايى يه؟
خيلى نمىدونم؛ ولى شنيدم به دستور امام زمان)ع( ساخته شده؛ ميگن خيليا امام زمانو اون جا ديدن.
يعنى واقعاً ديدنش؟
مىگن.
آنگاه سرش را زيرانداخت و چنين زمزمه كرد :
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى
در صندلى فرو رفتم و مشغول تماشاى بارش برف شدم. لحظهاى بعد، اتوبوس ايستاد. شدت برف افق ديد را محدود كرده بود. از دور شعله آتشى به چشم مىخورد. اتوبوس آهسته حركت مىكرد. يكدفعه همه با تعجب از روى صندلىها بلند شدند؟ كنار جاده اتوبوسى واژگون شده بود. عجب صحنهاى. يكى از مسافران گفت : خدا كنه كسى طورى نشده باشه.
هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بوديم كه پيرمردى با محاسن سفيد فرياد زد : براى سلامتى امام زمان صلوات. همه صلوات فرستادند.
براى سلامتى خودتون و آقاى راننده صلوات.
باز هم همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم عجب آدمايى هستيم. وقتى تصادفى مىبينيم، به فكر سلامتى مىافتيم. در اين فكر بودم كه دو مرتبه اتوبوس ترمز كرد. عوار
ضى قم رسيده بوديم. از دور گنبد طلايى حضرت معصومه)س( خودنمايى مىكرد. باديدن گنبد، همگى آهسته سلام دادند و ذكر گفتند.
پس از رسيدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، يكى از دوستان گفت : زود باشيد جمكران دير مىشه.
از قم تا جمكران خيلى طول نكشيد. چراغهاى روشن اين مسجد كه چون جزيرهاى در دل اقيانوس مىنمود، از دور جلوهاى زيبا داشت. منارههاى مسجد مانند دو دست سوى آسمان بلند شده بود و همگان را به سوى پروردگار سوق مىداد. همين كه مسافران مسجد را ديدند، براى سلامتى امام زمان صلوات فرستادند. از هر گوشه ماشين صداى ذكر و صلوات شنيده مىشد. خيلى عجيب بود. اين همه آدم تو اين سرما براى چه جمع شدهاند. در اينجا، از همه جاى ايران اتوبوسهايى ديده مىشد؛ اتوبوسهايى با پارچه نوشتههاى سبز و سفيد كه مثل كشتىهاى كوچك و بزرگ كنار اين جزيره معنوى پهلو گرفته بودند. بىدرنگ صحن مسجد را پشت سر گذاشتيم و وارد مسجد شديم. پيرمردى خوش سيما و نورانى پشت پيشخوان كفشدارى ايستاده بود. وقتى كفشهايم را به او دادم، با لبخندى مليح شمارهاى را دو دستى به من داد و گفت : التماس دعا جَوون.
وارد مسجد كه شدم ديگر احساس سرما نمىكردم، از دور محراب زيباى مسجد توجهم را جلب كرد. به فكر مادرم افتادم. ياد روزهايى كه دستم را مىگرفت و به مسجد محله مىبرد.
مسجد پر از جمعيت بود. در قسمت انتهايى جايى خالى يافتم. فكر مادرم از يك طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف ديگر، مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند. پس با آنها خدا حافظى كردم. قرار گذاشتيم بعد از نماز صبح كنار جايگاه جمع آورى نذورات همديگر را ببينيم.
همان جا نشستم، زانو هايم را بغل گرفتم و در جمعيت خيره شدم. اكثراً تسبيح در دست داشتند و چيزى را تكرار مىكردند كه بعداً فهميدم عبارت : «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» است. با خود فكر كردم چه حالى دارند اينها، توى اين سرما اين همه راه آمدهاند تا نماز بخوانند.
نگاهى به ساعت كردم. بيست دقيقه به يك نصف شب مانده بود. با خود گفتم : حالا كجا اذان صبح كجا. كى حال داره اين همه وقت بيدار باشه. سرم را روى زانو گذاشتم و در فكر مادرم فرو رفتم. وقتى پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادرم بود هم پدرم. اگر زحمتهاى او نبود من هرگز نمىتوانستم به دانشگاه راه يابم.
در اين فكرها بودم كه احساس كردم جوانى كنارم نشست و مهر و تسبيحش را روى زمين گذاشت. آهسته نگاهش كردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و كيفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گريهاش ناراحت شدم و گفتم بعيد است بتوانم در كنارش استراحت كنم؛ ولى بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدى؟ دو مرتبه به حال و هواى خودم برگشتم؛ ولى مخفيانه او را زير نظر داشتم. قبل از اينكه نمازش را شروع كند، دو زانو نشست و اين كلمات را زمزمه مىكرد.
به هواى كوى تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم
به اميد روى تو آمدم كه ز تو كامروا شوم
نه رها ز بند هوا شدم نه ز يار كامروا شدم
متحيرم به كجا شوم كه دگر ز فكر رها شوم
كتابى در دستش بود ولى اينها را از حفظ مىخواند. بعد نمازى مخصوص خواند. نماز اولش كه تمام شد، تسبيح به دست گرفت و نمازى ديگر آغاز كرد. نمازش كه تمام شد، سجدهاى طولانى كرد.
با خود گفتم : حتماً مادر اين جوان هم بيمارستانه. خيلى بىتابى مىكرد. اشكهاى چشمش كه روى فرش مسجد مىريخت، نشان دهنده سوز و عشقاش بود.
گفتم : ببخشيد :...
او كه نمىخواست اشك چشمش را ببينم، با دستش نيمى از صورتش را پوشاند و گفت : بفرماييد.
مادرتون مريضه.
نه، چطور مگه؟
حتماً پدرتون مريض شده.
نه عزيز من.
پس براى كى اين طور دعا مىكردين؟
براى سلامتى آقا.
با كمال شرمندگى بىمعنا بودن پرسش هايم را دريافتم. گفتم : معذرت مىخوام، اولين باره مىآم اينجا؛ مىشه يه كم توضيح بدين.
دعا براى امام زمان يعنى چه؟ او كه رو به قبله نشسته بود، به طرف من برگشت؛ چهار زانو نشست و گفت : دانشجويى؟ گفتم : بله.
منم دانشجوام. حتماً منظورت اينه كه امام زمان چه احتياجى به دعاى ما داره؛ امام زمان احتياجى به دعاى مردم نداره؛ ولى مردم با دعا براى او نهايت عشق و علاقه خود شونو نشون مىدن. اين تنها يكى از وظيفههاى شيعيان در برابر امام زمانه.