eitaa logo
🌺یــــوســــف زهـــــرا(س) 🌺
813 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1هزار ویدیو
67 فایل
💢امام زمان شناسی💢 ✨نشانه های ظهور✨ ✉️دلنوشته مهدوی✉️ 🔷ختم صلوات🔶 💖دعای عهد💖 🔆سخنرانی استاد رائفی پور🔆 📚 داستان های امام زمان عج 📚
مشاهده در ایتا
دانلود
Non o namak 2.mp3
10.07M
🟣 نان و نمک 🎧استاد هَزار 🔸 قسمت دوم: خواستنیِ نخواستنی
Neshane Aftab7.mp3
7.2M
☀️در پی نشانه‌های آفتاب جزء هفتم 🎧استاد دولتی
🌼یــــوســــف زهـــــرا(س)🌼: فقط چهار انگشت خون شديدى از محل قطع انگشتانش میريخت. با كمك دندان و دست ديگرش پارچه‏اى را محكم روى زخم محكم بست. اشك در چشمانش حلقه زده بود و بغض سنگينى در گلو داشت. گفتم: تو كه طاقت اجراى حد الاهى نداشتى، چرا به سرقت اعتراف كردى؟ گفت: خاموش باش. خوب مى‏دانى كه براى من اجراى حدود الاهى از همه چيز مهم‏تر است و اگر به چنين كارى تن دادم، تنها به خاطر تنبيه خودم بود تا هرگز در مال ديگران طمع نكنم. گفتم: پس چرا ناراحتى؟ گفت: فرصتى ديگر برايت مى‏گويم. اكنون هم تو تازه از سفر برگشته‏اى و هم من حالِ خوشى ندارم. قرارمان صبح جمعه كنار پل بغداد. آن روز هنگام طلوع آفتاب كنار پل بغداد رفتم. نسيم فرحناكى كه از روى آب مى‏وزيد، انسان را به وجد مى‏آورد. دوستم قدم زنان به من نزديك شد. به نظر مى‏آمد محل زخم‏هاى دستش كمى خوب شده است بعد از سلام و عليك گفتم: مطلب اين قدر مهم بود كه اين موقع اين‏جا آمدى؟ روى تخته سنگى نشست. و گفت: راستى چه چيز در زندگى مهم است و چه كسى اين اهمّيّت را تعيين مى‏كند؟! نفسى عميق و حسرت آلودكشيد و ادامه داد: اگر دوست چندين و چند ساله‏ام نبودى، هرگز اين حقيقت را برايت نمى‏گفتم. چندى پيش وقتى در سفر بودى، شيطان بر من غالب آمد و دست به سرقت زدم. عذاب وجدان خورد و خوراكم را گرفت و كم كم خود را راضى كردم با اجراى حد الاهى، اين گناه بزرگ را از دوشم بردارم. چون خود را به قاضى شهر معرفى كردم، با تأملى كوتاه گفت: بگذار اين حكم در پيشگاه خليفه مسلمانان معتصم صورت گيرد. به نظرم آمد نقشه‏اى در سر دارد. چند روزى منتظر ماندم تا موعد بار يافتن خدمت خليفه فرا رسيد. چون وارد دارالخلافه شدم، بارگاه سلطنتى معتصم از رجال و علما و امراى سپاه و شخصيت‏هاى برجسته پر بود. ابوداوود قاضى مشهور بغداد با لباس فاخر و غرورش چون رزم آورى بود كه براى پيروزى لحظه شمارى مى‏كند. ابن الرضا جوانى بيست و پنج ساله مى‏نمود و كمان نگاه بيش‏تر كارگزاران حكومتى وى را نشانه گرفته بود. او در نهايت نزاكت و وقار با ابروهايى به هم پيوسته نگاه همه حقيقت جويان را مى‏ربود. رنگى چون گل محمدى سرخ و سفيد، چشمانى مشكى و گشاده و از همه مهم‏تر هيبتى آسمانى و هاله‏اى از نور ولايت او را از همگان برجسته ساخته بود. با قدم‏هايى آهسته و مضطرب تا نزديكى‏هاى تخت خليفه پيش رفتم. دو زانو و با احترام در مقابل خليفه نشستم و منتظر صدور حكم. همين كه مجلس منظم شد، معتصم نگاه خويش را در ميان جمعيت پرواز داد. ابو داوود را جهت صدور حكم برگزيد و پرسيد: دست دزد از كجا بايد قطع شود؟ از مچ دست قربان. دليل آن چيست؟ ابوداوود گفت: چون منظور از دست در آيه تيمم «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْدِيكُمْ1؛ صورت و دست هايتان را مسح كنيد» تا مچ است. همهمه در قصر بر پا شد. عده‏اى سخنش را تأكيد كردند و جمعى لب به اعتراض گشادند. گروهى گفتند: لازم است از آرنج قطع شود. اين عده به آيه وضو «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ2« استناد مى‏كردند و تا آرنج را دست مى‏خواندند. باز هم سر و صدا ايجاد شد هر كس چيزى گفت. معتصم كه از غرور حاكمانه سرمست مى‏نمود، با لحنى به ظاهر شيرين به ابن الرضا گفت: عموزاده، همگى منتظريم تا جواب شما را در اين مسأله بدانيم. امام جواد)ع( كه تا آن موقع همچنان سر به زير انداخته بود، فرمود: مرا معاف دار. گويا حضرت بيم داشت جواب حكيمانه‏اش آتش كينه دشمنان را برافروزد. امّا معتصم اصرار كرد و آن حضرت را سوگند داد. ابوداوود به گمان اين‏كه اين علوى سياستمدار است و ناتوانى اش را پنهان مى‏دارد، پيروزمندانه لبخند زد. معتصم همچنان منتظر جواب ابن الرضا بود. وقتى محمد بن على لب به سخن گشود، همه جمعيت سرا پا گوش شد. او گفت: اينك چون قسم دادى، مى‏گويم: اين‏ها همگى در اشتباهند. فقط انگشتان دزد بايد قطع شود و بقيه بايد باقى بماند. در شادى فرو رفتم. هر چه باشد اين حكم به وسيله فرزند رسول خدا)ص( بيان شده بود. صداى احسنت جمعيت فضا را پر كرد. در مقابل، آتش كينه گروهى به آسمان شعله كشيد و فرياد برآوردند: چرا؟ امام جواد ادامه داد: زيرا رسول خدا)ص( فرموده است سجده بر هفت عضو بدن تحقّق مى‏پذيرد: صورت )پيشانى( دو كف دست، دو سر زانو و دو پا. )دو انگشت بزرگ پا( اگر دست دزد از مچ يا آرنج قطع شود، دستى برايش نمى‏ماند تا سجده نماز را به جاى آورد؛ و نيز خداى متعال مى‏فرمايد: «وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً؛ پس هيچ كس را همراه و همسنگ با خدا مخوانيد.»3 آنچه براى خدا است، قطع نمى‏شود.
فرياد تكبير حاضران به آسمان بلند شد؛ گرچه بر عده‏اى گران تمام شد. در اين موقع، يك چشمم ابن الرضا را مى‏ديد و چشم ديگرم ابوداوود را كه خشمگينانه مجلس را ترك مى‏كرد. اى كاش مى‏بودى و چهره در هم فرو رفته ابن داوود را مى‏ديدى. مجلس آن روز پايان يافت؛ ولى آنچه حاصل آمد بذر محبتى بود كه در دل‏هاى هزاران انسان حقيقت جو كاشته شد. من نيز از آن رو شيفته آن بزرگوار شدم. بعد در حالى كه با دست مجروحش اشك از ديدگانش مى‏سترد مرا در تنهائى گذاشت و رفت. . مائده(6 :(5. . همان. . جن (18 :(72.
      ❤️❤️       بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
ادعیه و اذکـار شب 19 رمضـان 🌸🍃 شب نوزدهم مـاه رمضـان اولین شب از شب‌های قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمـام سال شبۍ به خوبۍ و فضیلت آن نمۍ‌رسد در آن شب تقـدیـر امور سـال مۍ شود و ملائڪہ و روح به اذن پروردگـار بہ زمین نازل مۍ شوند و خدمـت امـام زمـان(عج) مشـرف مۍ شوند و هـر آنچہ بـرای هر ڪه مقدر شده است بر امام زمــان(عج) عرضه مۍ ڪنند و عمـل در آن بہتـر است از عمـل در هـزار مـاه. 🌸🍃اعمـال شب قـدر بر دو نوع است: . 👌 یڪۍ آن که در هـر سـه شب انجـام مۍ‌شود 👌 و دیگـر آن ڪہ مخصـوص هـر شبۍ است. 🔵 اول : مشتـرک شبهای قــدر ۱- غسل ۲- دو رکعت نماز وارد شده است ۳- قرار دادن قرآن بر سر ۴. ده مرتبه 14 معصوم راصدازدن ۵- زیارت امام حسین علیه السلام است؛ ۶- احیا داشتن این شب‌ها ۷- صد رکعت نماز 🔵 دوم: مخصوص شب ۱۹ ماه رمضـان . ۱- صد مرتبه "اَستَغفُرِاللهَ رَبی وَ اَتوبُ اِلَیه". ۲- صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ". ۳- دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود . ۴- دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود. 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
✨یا صاحب الزمان عج ❣به حق خدای شب قدرها ❣بیا ای دعای شب قدرها ❣حضور تو تنها نفس می دهد ❣به حال و هوای شب قدرها      🔹 🔹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج  🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء هجدهم 🌕 برای حضرت مهدی -عجل الله فرجه- گروه گروه ندای لبیک سر میدهند
4_5866104832963645608.mp3
1.99M
🔸افتتاح عاشقی برداشتی ادبی از فرازهای پایانی دعای شریف افتتاح قسمت هجدهم
Non o namak 3.mp3
11.8M
🟣 نان و نمک 🎧استاد هَزار 🔸 قسمت سوم: مَسألَت
Neshane Aftab.mp3
7.2M
☀️در پی نشانه‌های آفتاب جزء هشتم 🎧استاد دولتی
یامهدی العجل⛅️: پرسش‌های به یادماندی حوصله هيچ كارى نداشتم. خسته و كوفته در انديشه‏هاى خود غوطه مى‏خوردم؛ ولى احساس مى‏كردم مادرم از من خسته‏تر است. حالش رو به وخامت گذاشته بود. با زحمت او را بغل كردم، زير نخل خرماى وسط حياط خواباندم. رفتم و ظرف آبى آوردم. مادر با زحمت چشمانش را باز كرد و گفت: خيلى دير كردى، حالش چطور بود. پيغامم را رساندى؟ من كه خود را در چين و چروك‏هاى غبار گرفته صورت و پيشانى اش گم شده يافتم، دست لرزانش را به گرمى فشردم و آخرين نفس هايش را به نظاره نشستم. گويا شعله‏هاى زندگى اش به خاموشى مى‏گراييد. اشكم بر صورتش افتاد و او به گريه‏ام پى برد: دخترم چرا گريه مى‏كنى؟ مى‏خواست درباره بيمارى‏اش دلدارى‏ام دهد؛ نمى‏دانست وجودم از مصيبتى ديگر در رنج است. به اصرار مادر، حكايتى را كه بر من گذشته بود، تعريف كردم: پس از خدا حافظى با شما به سوى خانه او حركت كردم. احساس غريبى داشتم. حسى غريب پاهايم را سست مى‏كرد. هوا عجيب گرم بود. وقتى وارد كوچه بنى هاشم شدم، بويى آشنا ميهمان مشامم شد. از دور چشمم به در خانه فاطمه افتاد. دوده‏هاى سياه روى در توجهم را جلب كرد. درى نيم سوخته و بسته. دفعه‏هاى قبل هرگز اين در را بسته نديده بودم. نزديك و نزديك‏تر شدم. دست بر كوبه در بردم. هنوز آن را رها نكرده بودم كه ناله‏اى جانسوز سراپايم را تسخير كرد. ناله آشنا بود. آهسته كوبه را رها كردم و منتظر ماندم. از ميان در نيم سوخته كلماتى به گوشم رسيد: »اى پدر، دنيا به ديدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگ تو انوارش بريده و گل‏هايش پژمرده است و خشك وتر آن حكايت از شب‏هاى تاريك مى‏كند. اى پدر، همواره بر تو دريغ و افسوس مى‏خورم تا روز ملاقات. اى پدر، از آن لحظه كه جدايى پيش آمد، خواب از چشمم گريخت. اى پدر، كيست از اين پس كه بيوگان و مسكينان را رعايت كند و امت را تا قيامت هدايت فرمايد. اى پدر، ما در حضرت تو عظيم و عزيز بوديم و بعد از تو ذليل و زبون آمديم. كدام سرشك است كه در فراق تو روان نمى‏شود و كدام اندوه است كه بعد از تو پيوسته نمى‏گردد و كدام چشم است كه پس از تو سرمه خواب مى‏كشد؟! تو بودى بهار اين يزدان و نور پيغمبران چه افتاد كوهسارها راكه فرو نمى‏ريزد و چه پيش آمد درياها را كه فرو نمى‏رود؟! چگونه است كه زلزله‏ها زمين را فرو نمى‏گيرد؟!« با شنيدن اين جمله‏ها طاقت ايستادن از كفم رفت. كنار در نشستم و به ديوار تكيه دادم، زانوهايم را در بغل گرفتم و گريستم. »پدر، در بلا و رنجى عظيم و مصيبتى شگرف افتادم و در زير بار گران و هولناك ماندم. پدر، فرشتگان بر تو گريستند و افلاك در ايستادند و منبرت بعد از تو وحشت‏انگيز و بدون استفاده گشت و محراب بى مناجاتت معطل ماند و قبرت به پوشيده داشتن تو خوشحال گشت و بهشت به زيارت و دعاى تو مشتاق آمد....«1 نمى‏توانستم گريه‏ام را پنهان كنم. تكان‏هاى شانه‏ام درِ نيم سوخته و شكسته را به صدا در آورد. صداى حزن آلود فاطمه به گوش رسيد: اسماء، بگو آن زن داخل شود. آشنا است. با باز شدن در، وارد خانه شدم، با گوشه چادر اشك چشمم را پاك كردم. آهى سرد كشيدم و سلام فاطمه (س) را پاسخ دادم. ترديد تمام وجودم را فرا گرفت. فاطمه را مى‏ديدم؛ اما آيا اين همان بانوى مدينه بود؟ از كنار چشم‏هاى بسته مادرم اشك آرام آرام بر گونه‏هاى رنجور و خسته‏اش فرو مى‏غلتيد. در نگاهى كوتاه ولى ژرف خانه فاطمه را نظاره كردم. آخرين دفعه‏اى كه نزدش رفته بودم، دو سه ماه قبل بود؛ براى گرفتن پاسخ پرسش‏هاى تو. مادرم سرش را به نشانه تأييد پايين آورد. در آن روز وقتى به خانه فاطمه وارد شدم، سادگى‏اش پرسشى ديگر در ذهنم پديد آورد. به راستى اين است خانه دختر آخرين پيامبر الاهى؟! مادر، با خانه‏هاى ما تفاوتى نداشت و همين مرا با فاطمه صميمى كرد. احساس مى‏كردم در اين خانه احساس غربت نمى‏كنم. تمام دارايى‏اش قطعه‏اى حصير، يك آسياى دستى، يك كاسه مسى، يك مشك آب، يك تشت، يك كاسه گِلى، يك ظرف آب خورى، يك پرده پشمى، يك ابريق، يك سبوى گِلى، دو كوزه سفالين و يك پوست به عنوان فرش و يك دنيا صفا و صميميت بود. مادر همچنان مى‏گريست. دستم را فشرد. نفس هايش به شمارش افتاده بود. اولين بار كه وارد خانه فاطمه شدم، پس از استقبال گرمى كه از من كرد، عرض كردم: مادر پيرى دارم كه در مسائل نماز سؤالاتى دارد. مرا فرستاده است تا مسائل شرعى نماز را از شما بپرسم. فاطمه با گشاده رويى تمام گفت: بپرس. من آن روز مسائل فراوانى مطرح كردم و او يكى پس از ديگرى جواب داد. پرسش هايم فراوان بود. با خود گفتم: بايد حال ملكوتى‏ترين زن را رعايت كنم. پس با شرمندگى لب از سخن فرو بستم. گفت: پرسش هايت تمام شد؟!
نه، بانوى من. بيش از اين خجالت مى‏كشم به زحمت مى‏افتيد. لبخندى مليح بر لبانش نشست و گفت: باز هم بيا و آنچه مى‏خواهى بپرس. آيا اگر كسى را اجير كنند كه بار سنگينى را به بام بالا برد و در مقابل، صدهزار دينار طلا ب گيرد، چنين كارى برايش دشوار است. خير. من هر مسأله‏اى را كه پاسخ مى‏دهم بيش از فاصله بين زمين و عرش گوهر پاداش مى‏گيرم. پس سزاوارتر است كه بر من سنگين نيايد. 2 آن خانه با گذشته هيچ فرقى نكرده بود. ذوالفقارى كه برقش ديده هر بيننده‏اى را در خيره مى‏كرد، به ديوار آويخته شده بود. صداى فاطمه مرا به خود آورد: خوش آمدى. باز هم براى پرسش آمده‏اى؟ راستى حال مادرت چطور است؟ من سلام تو را به او رساندم و به جاى شما دستش را بوسيدم. وقتى نگاهم به كف دستش افتاد، آثار آسياى دستى بر آن به خوبى آشكار بود. درباره آزارى كه بر فاطمه روا داشته بودند، سخن‏ها شنيده بودم؛ امّا فاصله شنيدن تا ديدن، فاصله ديدن فاطمه تا شنيدن سخن او است. در و ديوار فاطمه را در ناله همراهى مى‏كرد. مادرم كه تا آن موقع بدون صدا گريه مى‏كرد، ناله‏هاى ضعيف سرداد. مادر، گفته‏هاى فاطمه از سويى و ناله‏هاى بچه‏هاى فاطمه از سوى ديگر خرمن جان آدمى را به دست شعله‏هاى بنيان سوز مى‏سپرد. در اين لحظه هياهوى مرم در كوچه پيچيد. عده‏اى از زنان مهاجر و انصار به عيادت فاطمه (س) آمده بودند. وارد خانه شدند. با تكبر و نخوتى نفرت آور دور تا دور بستر فاطمه حلقه زدند. يكى از آن‏ها گفت: چگونه صبح كردى؟ با بيمارى چگونه سر مى‏كنى؟ فاطمه(س)، پس از حمد خداوند و درود بر پدرش، فرمود: »صبح كردم در حالى كه به خدا سوگند دنياى شما را دوست نمى‏دارم و از مردان شما خشمناك و بيزارم، درون و بيرونشان را آزمودم و نامشان را از دهان خود به دور افكندم. از آنچه كرده‏اند ناخشنودم. چه زشت است كندى‏هاى شمشيرها و سستى و بازيچه بودن مردانتان پس از آن همه تلاش و كوشش‏ها. چه زشت است سر بر سنگ خارا زدن و شكاف برداشتن نيزه‏ها و فساد آرا و انديشه‏ها و انحراف آرمان و انگيزه‏ها. براى خويش چه بد ذخيره هايى تدارك ديدند و پيش فرستادند... واى بر آنان! چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلافت بر پايه‏هاى نبوت استوار ماند؟ از خانه‏اى كه جبرئيل در آن فرود مى‏آمد به خانه ديگر بردند و حق را از دست على كه عالِم به امور دين و دنيا است، گرفتند. بدانيد كه اين زيان بزرگ و آشكارى... .«3 . نهج الحياة، محمد دشتى، ص 69 و 70. . همان، ص 224. . همان، ص 121.
      ❤️❤️       بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
Tazakor shabe ghadr.mp3
14.95M
‼️در شب قدر مشغول مولایت باش !!! ✨با فضیلت ترین کار در شب قدر... 🎧استاد هروی
شبهای_قدر وقتے ڪه مجیر خواندم و جوشن و قرآن بـر سر وقتے ڪه زدم ناله و از اشڪ دو چشمم شد تر یڪ خواسته از درگه تو فقط تـمنــّا ڪـردمــ یڪ نیم نگاهے و رسان صاحب ما را دیگر
✨شب‌های قدر آمد و آقا نیامدی ✨زیباترین ستاره‌ی دنیا نیامدی ✨مثل یتیم کوفه خرابه‌نشین شدیم ✨صاحب عزای مجلس مولا نیامدی 💚یاحسین💚
ای مظهرِ احَد هُو یا علی مدد ای مَحرمِ صَمد هُو یا علی مدد ای شاهِ ذو رَشَد هُو یا علی مدد ای میرِ مُعتمد هُو یا علی مدد الله را اَسَد هُو یا علی مدد جان از تو صیقلی یا مُرتضی علی دل از تو مُنجلی یا مُرتضی علی یا والی الوَلی یا مُرتضی علی ای ذاتِ تو علی یا مُرتضی علی ای یادِ تو مدد هُو یا علی مدد ایجادِ جن و انس از حَیّ لَم یَزل بهرِ عبادتست نِی فتنه و دَغل ذکرِ علی بُوَد چون بهترین عمل پس خلق جن و اِنس گشتند کَز ازل گویند تا ابَد هُو یا علی مدد گسترده هر طرف شیطان زِ حیله دام تا در مقامِ خود ما را دهد مقام ما حَرزِ جان کنیم نامِ تو را مُدام تا آن رجیم را از این خجسته نام بر رُخ کشیم سَد هُو یا علی مدد یارب چو بر پَرد مرغِ روانِ من گردد به زیرِ خاک آندم مکانِ من از این سخن مباد اُفتد زبانِ من خواهم که تا به حشر باشد بیانِ من پیوسته در لَحَد هُو یا علی مدد موسی به مهرِ تو زاد و وَفات یافت عیسی زِ لطف تو حُسنِ صفات یافت خضر از وِلای تو آبِ حیات یافت نوح از شَدائدِ طوفان نجات یافت چون گفت بی عدد هُو یا علی مدد عقل از تو مات و نطق در وصفت الکَن است گر خوانمت خدای کُفرِ مُبرهَن است ور دانمت جدای آن کُفر در من است از بهرِ هرکسی حدّی مُعین است ای بی حدیت حَد هُو یا علی مدد ای میرِ تاج بخش ای شاهِ تاج دار ای نفسِ مصطفی ای شیرِ کردگار در قلبِ سالکان در دورِ روزگار از اسمِ ذُوالفقار وَز جسمِ ذُوالفقار قَتّالِ دیو و دَد هُو یا علی مدد مخلوق خاص حق خلاق ماسوا فرمانده عباد فرمان بَرِ خدا هم خالقِ زمین هم فاطرِ سما ای صاحبِ یَدی کَش خوانده کبریا بالای کُلِ یَد هُو یا علی مدد دل خانهء خداست تا خانهء تو شد جان مستِ بادهء پیمانهء تو شد اطرافِ شمع هو پروانهء تو شد هرکس تو را شناخت دیوانهء تو شد غارت گرِ خرد هُو یا علی مدد والشمس والضحی یعنی بروی تو واللیل اذا سجی یعنی به موی تو در دل را هست آرزوی تو خواهد که سر نهد بر خاکِ کوی تو فارد لَما اِرد هُو یا علی مدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج) 🔵 جزء نوزدهم 🌕 نفرین پیامبر اکرم علیه السلام بر مخالفین حضرت مهدی ارواحنافداه
NeshaneAftab-09.mp3
7.2M
☀️در پی نشانه‌های آفتاب جزء نهم 🎧استاد دولتی
Nan o namak 4.mp3
8.82M
🟣 نان و نمک 🎧استاد هَزار 🔸 قسمت چهارم: قرآن
خداویردی: در آن شب برفی ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مى‏باريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سفيد شده بود. بر خلاف روزهاى گذشته، سكوتى رمز آلود بر خوابگاه حكمفرما بود. عليرغم علاقه فراوان به خاطر بارش برف و طولانى بودن مسير، از مسافرت به شهرستان صرف نظر كردم. در ضمن اين ايّام براى آماده شدن جهت امتحانات پايان ترم مناسب بود. پس از خداحافظى با جمعى از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و كنار پنجره روى تخت نشستم. راستى بارش برف چه زيبا و نشاط آور است. دانه‏هاى برف كه رقص كنان بر زمين مى‏نشينند، انسان را در فضاى بى‏كران خيال از اين سو به آن سو مى‏برند. در همين رؤياها غرق بودم كه بلند گوى سالن من را به خود آورد : «آقاى محسن جوادى تلفن از شهرستان.» به سرعت خود را به تلفن رساندم. صداى خواهرم را شناختم. در حالى كه ناراحتى از صداى لرزانش مى‏باريد، گفت : داداش محسن، سلام، خودتى؟ سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه. يكدفعه خواهرم به گريه افتاد. گفتم : چيزى شده؟ مادر طورى شده؟ آره. حالش يه دفعه خراب شد. تازه از بيمارستان برگشتم. اون اصرار كرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دكترها گفتن حالش بده شايد به عمل بكشه. تازه عملش..... حرفش را قطع كردم و در حالى كه بغض گلويم را فشار مى‏داد، گفتم : حتماً مى‏آم؛ امّا از امشب گذشته. اين‏جا داره برف مى‏باره. فردا حتماً راه مى‏افتم؛ بى‏خبرم نذار. خدا حافظى كردم و گوشى را گذاشتم. احساس كردم، سالن تاريك‏تر و سردتر شده؛ تنها صدايى كه در سالنِ خلوت به گوش مى‏رسيد، صداى گام‏هاى خودم بود. در حالى كه اشك چشمم را پاك مى‏كردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را ديدم كه براى رفتن آماده مى‏شدند. قبل از اين‏كه متوجه آمدن من شوند، با قيمانده اشكم را پاك كردم و گفتم : ببخشيد، تشريف مى‏بريد؟ سؤال بى‏موردى بود؛ ولى آن‏ها تنها افراد باقيمانده خوابگاه بودند و با رفتن‏شان تنهاى تنها مى‏شدم. يكى از آن‏ها گفت : نه آقا محسن. گفتم : پس كجا مى‏رين؟ يكى ديگر از آن‏ها گفت : شب چهارشنبه‏اس مى‏خوايم بريم جمكران. عجب تصادفى! براى يك لحظه احساس كردم قرار است مريضى مادرم با حوادثى گره بخورد. حسى غريب به من مى‏گفت فرصت خوبى است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفاى مادر. من اسم اين مسجد را خيلى شنيده بودم؛ ولى چيزى درباره‏اش نمى‏دانستم و هرگز آن‏جا را نديده بودم. گفتم : تو اين هوا؟ يكى از آن‏ها در حالى كه بند كفشش را محكم مى‏كرد، گفت : در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سر زنش‏ها گر كند خار مغيلان غم مخور يكى از آن‏ها كه خود را در آينه مرتب مى‏كرد، يكدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گريه‏ام را دريافت. پرسيد : چيزى شده؟ نكنه از اين‏كه تنها مى‏مونى ناراحتى؟! گفتم : نه. شانه‏اش را در جيب گذاشت و با من خدا حافظى كرد. مريضى مادرم، شدت بارش برف، تنهايى در خوابگاه و بالاخره حسى غريب مرا سمت جمكران مى‏خواند. قبل از اين‏كه سختى راه، سردى هوا و چيزهاى ديگر باعث ترديدم شوند، گفتم : اگه ممكنه يه دقه صبر كنين منم مى‏آم. يكى از آن‏ها گفت : پس يا اللّه دير شد. خود را به سرعت آماده كردم و همراه آن‏ها راه افتادم. تقريباً تمام مسير تهران - قم برف مى‏باريد. شيشه‏هاى اتوبوس بخار گرفته بود و هواى داخل شرجى مى‏نمود. قسمتى از شيشه اتوبوس را پاك كردم و به بيرون نگريستم. چرا با اين مسائل كم‏تر آشنايى دارم. چرا اين چند سال اخير از خودم فاصله گرفته‏ام. اين پرسش‏ها رهايم نمى‏كرد. غم عشقت بيابون پرورم كرد هواى وصل بى‏بال و پرم كرد به مو گفتى صبورى كن صبورى صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد اين كلماتى بود كه به زحمت از لابه‏لاى صداى ناهنجار اتوبوس به گوش مى‏رسيد. با خودم گفتم : اينا عجب حالى دارن. بدون مقدمه، به دوستم گفت : اين مسجد چه جور جايى يه؟ خيلى نمى‏دونم؛ ولى شنيدم به دستور امام زمان)ع( ساخته شده؛ ميگن خيليا امام زمانو اون جا ديدن. يعنى واقعاً ديدنش؟ مى‏گن. آنگاه سرش را زيرانداخت و چنين زمزمه كرد : همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى در صندلى فرو رفتم و مشغول تماشاى بارش برف شدم. لحظه‏اى بعد، اتوبوس ايستاد. شدت برف افق ديد را محدود كرده بود. از دور شعله آتشى به چشم مى‏خورد. اتوبوس آهسته حركت مى‏كرد. يكدفعه همه با تعجب از روى صندلى‏ها بلند شدند؟ كنار جاده اتوبوسى واژگون شده بود. عجب صحنه‏اى. يكى از مسافران گفت : خدا كنه كسى طورى نشده باشه. هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بوديم كه پيرمردى با محاسن سفيد فرياد زد : براى سلامتى امام زمان صلوات. همه صلوات فرستادند.
براى سلامتى خودتون و آقاى راننده صلوات. باز هم همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم عجب آدمايى هستيم. وقتى تصادفى مى‏بينيم، به فكر سلامتى مى‏افتيم. در اين فكر بودم كه دو مرتبه اتوبوس ترمز كرد. عوار ضى قم رسيده بوديم. از دور گنبد طلايى حضرت معصومه)س( خودنمايى مى‏كرد. باديدن گنبد، همگى آهسته سلام دادند و ذكر گفتند. پس از رسيدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، يكى از دوستان گفت : زود باشيد جمكران دير مى‏شه. از قم تا جمكران خيلى طول نكشيد. چراغ‏هاى روشن اين مسجد كه چون جزيره‏اى در دل اقيانوس مى‏نمود، از دور جلوه‏اى زيبا داشت. مناره‏هاى مسجد مانند دو دست سوى آسمان بلند شده بود و همگان را به سوى پروردگار سوق مى‏داد. همين كه مسافران مسجد را ديدند، براى سلامتى امام زمان صلوات فرستادند. از هر گوشه ماشين صداى ذكر و صلوات شنيده مى‏شد. خيلى عجيب بود. اين همه آدم تو اين سرما براى چه جمع شده‏اند. در اين‏جا، از همه جاى ايران اتوبوس‏هايى ديده مى‏شد؛ اتوبوس‏هايى با پارچه نوشته‏هاى سبز و سفيد كه مثل كشتى‏هاى كوچك و بزرگ كنار اين جزيره معنوى پهلو گرفته بودند. بى‏درنگ صحن مسجد را پشت سر گذاشتيم و وارد مسجد شديم. پيرمردى خوش سيما و نورانى پشت پيشخوان كفشدارى ايستاده بود. وقتى كفش‏هايم را به او دادم، با لبخندى مليح شماره‏اى را دو دستى به من داد و گفت : التماس دعا جَوون. وارد مسجد كه شدم ديگر احساس سرما نمى‏كردم، از دور محراب زيباى مسجد توجهم را جلب كرد. به فكر مادرم افتادم. ياد روزهايى كه دستم را مى‏گرفت و به مسجد محله مى‏برد. مسجد پر از جمعيت بود. در قسمت انتهايى جايى خالى يافتم. فكر مادرم از يك طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف ديگر، مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند. پس با آن‏ها خدا حافظى كردم. قرار گذاشتيم بعد از نماز صبح كنار جايگاه جمع آورى نذورات همديگر را ببينيم. همان جا نشستم، زانو هايم را بغل گرفتم و در جمعيت خيره شدم. اكثراً تسبيح در دست داشتند و چيزى را تكرار مى‏كردند كه بعداً فهميدم عبارت : «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» است. با خود فكر كردم چه حالى دارند اين‏ها، توى اين سرما اين همه راه آمده‏اند تا نماز بخوانند. نگاهى به ساعت كردم. بيست دقيقه به يك نصف شب مانده بود. با خود گفتم : حالا كجا اذان صبح كجا. كى حال داره اين همه وقت بيدار باشه. سرم را روى زانو گذاشتم و در فكر مادرم فرو رفتم. وقتى پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادرم بود هم پدرم. اگر زحمت‏هاى او نبود من هرگز نمى‏توانستم به دانشگاه راه يابم. در اين فكرها بودم كه احساس كردم جوانى كنارم نشست و مهر و تسبيحش را روى زمين گذاشت. آهسته نگاهش كردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و كيفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گريه‏اش ناراحت شدم و گفتم بعيد است بتوانم در كنارش استراحت كنم؛ ولى بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدى؟ دو مرتبه به حال و هواى خودم برگشتم؛ ولى مخفيانه او را زير نظر داشتم. قبل از اين‏كه نمازش را شروع كند، دو زانو نشست و اين كلمات را زمزمه مى‏كرد. به هواى كوى تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم به اميد روى تو آمدم كه ز تو كامروا شوم نه رها ز بند هوا شدم نه ز يار كامروا شدم متحيرم به كجا شوم كه دگر ز فكر رها شوم كتابى در دستش بود ولى اين‏ها را از حفظ مى‏خواند. بعد نمازى مخصوص خواند. نماز اولش كه تمام شد، تسبيح به دست گرفت و نمازى ديگر آغاز كرد. نمازش كه تمام شد، سجده‏اى طولانى كرد. با خود گفتم : حتماً مادر اين جوان هم بيمارستانه. خيلى بى‏تابى مى‏كرد. اشك‏هاى چشمش كه روى فرش مسجد مى‏ريخت، نشان دهنده سوز و عشق‏اش بود. گفتم : ببخشيد :... او كه نمى‏خواست اشك چشمش را ببينم، با دستش نيمى از صورتش را پوشاند و گفت : بفرماييد. مادرتون مريضه. نه، چطور مگه؟ حتماً پدرتون مريض شده. نه عزيز من. پس براى كى اين طور دعا مى‏كردين؟ براى سلامتى آقا. با كمال شرمندگى بى‏معنا بودن پرسش هايم را دريافتم. گفتم : معذرت مى‏خوام، اولين باره مى‏آم اين‏جا؛ مى‏شه يه كم توضيح بدين. دعا براى امام زمان يعنى چه؟ او كه رو به قبله نشسته بود، به طرف من برگشت؛ چهار زانو نشست و گفت : دانشجويى؟ گفتم : بله. منم دانشجوام. حتماً منظورت اينه كه امام زمان چه احتياجى به دعاى ما داره؛ امام زمان احتياجى به دعاى مردم نداره؛ ولى مردم با دعا براى او نهايت عشق و علاقه خود شونو نشون مى‏دن. اين تنها يكى از وظيفه‏هاى شيعيان در برابر امام زمانه.