eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
269 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🍃 💠 ✅ 👈 سالروز بی مزار ، ولادت ۱۳۳۶ ، در نوجوانی یتیم شد. پدر و پسر علاقۀ خاصی بهم داشتند. سال ۱۳۵۵ دیپلم گرفت. شاگردی استاد در رشد شخصیتش بسیار مؤثر واقع شد. شجاع بود. هم درس می خواند و هم در بازار کار می کرد. شد یک فداکار. اهل بود و در و نظیر نداشت. مردانگیش را در و و بعداً جنوب به اثبات رساند. در ، پنج روز به همراه بچه های و در کانال های مقاومت کردند. اما تسلیم نشدند. سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می خواست بماند، چرا که گمنامی، صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. سال هاست که گمنام و غریب در مانده تا خورشیدی باشد برای ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ ۲۷_محمد_رسول_الله @yousof_e_moghavemat
🌷 🍃 🌸 ✉ 🌸 در عملیات با یک رسا و شیوا و تأثیرگذار ، ۱۸ نفر را اسیر کرد با فرمانده شان. خودش هم از ناحیۀ گردن زخمی شد. فرمانده عراقی می گفت: « چون من و چندتن از نیروهایم بودیم، با آن صدای رسا و بلند تنم لرزید. به نیروهایم گفتم من می خواهم خودم را تسلیم کنم. هرکه با من است بیاید. آنهایی هم که تسلیم نشدند، بهشان دستور عقب نشینی دادم...» با کمک این فرمانده، آن تپۀ خالی شده از انبوه نیروهای دشمن آزاد می شود. بعد از ماجرای ، توسط همرزمان که پرس و جو شده بود، همۀ آنهایی که خودشان را اسیر کرده بودند و دوباره به عنوان مجاهد به سپاه آمده بودند، همگی در به رسیده بودند.✅ . یعنی با یک چه کرد! یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل از قعر جهنم به رفتند. می دانست کجا باید بگوید، تا دل دشمن را به لرزه در آورد. و آن هایی را که هنوز در قلبشان باقی مانده هدایت کند! 🍃 . . . 📚 با تخلیص از کتاب خواندنی و ارزشمند ۱ ، صفحه ۱۳۳ ، داستان . ✅ ✅ ✅ ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ ۲۷_محمد_رسول_الله Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🍃 🌸 🔶 🔸 🔶 ۷ اسفند ۱۳۶۲ سالروز بزرگ گردان ۲۷ سردار خستگی ناپذیر و شجاع 🌷 . . بزرگ گردان مقداد لشکر۲۷ عضویت در پس از پیروزی انقلاب اسلامی مجروحیت در سال ۱۳۶۰ در منطقه گیلان غرب از ناحیه پای راست منجر به قطع پا بازگشتن به جبهه بعد از مدتی کوتاه رفیق صمیمی نامزدی، ششم مرداد ۱۳۶۲ : یک هفته قبل از عروسی، هفتم اسفند ۱۳۶۲ ، منطقه بر اثر بمباران اردوگاه گردان توسط جنگنده های سوخوی دشمن و اصابت ترکش راکت مزار: گلزار شهدای ، قطعه ۲۸ ، ردیف ۱۶ او با وجود مجروحیت حضور در جبهه را دینی بر خود میدانست و در تمام عملیاتهای گردان شرکت نمود. حتی در کوهستانهای غرب نیز پا به پای دیگر رزمندگان بالا میرفت. هرگز برای تشکیل پرونده به بنیاد مراجعه نکرد. اهل محل بعد از آقا ابراهیم [هادی] عشقشان بود و به نیکی از آن دو یاد میکنند.✅ ↘ ↘ شب وقتی «نوزاد» و «جزمانی» ، فرماندهان گردان از ابراهیم خواستند با نیروها به خط نرود دلش شکست و گفت: «حالا ما شدیم نیروی اضافه گردان...؟؟!» فردا صبح در حالی که تلاش میکرد خودش را به خط برساند گروه فیلمبرداری قصد تصویری برداری از او را داشت که با عصا آنها را دور میکرد و میگفت «بروید و از رزمندگان در خط فیلمبرداری کنید نه از پشت خط و من جانباز!»  گفت: «ما هم خدایی داریم اگر قسمت باشد من هم میشوم». پنج دقیقه بعد هواپیمای دشمن محل گردان را بمبباران کرد که یکی از برادر جانباز حسامی بود.🌷 . . . ۲۷ ۲۷ ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
به روایت همسرش یا می گفت خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند،ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.☝️و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود.درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند.🙁فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان. گفت بیا بنشین این جا بات حرف دارم. نشستم.گفت می دانی من الآن چی را دیدم؟گفتم نه.گفت جداییمان را.🍁خندیدم گفتم باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.😕گفت نه.جدی می گویم.تاریخ را ببین.خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند،با هم بمانند.دل ندادم به حرف هاش،هرچند قبول داشتم،و مسخره اش کردم.گفتم حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟😒عصبانی شد گفت هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم،زدی به شوخی😩.بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.گفتم خب بزن.گفت من ازت شرمنده‌ام،ژیلا.تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من.😞نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی.به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند،رنگ بزند،تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید،راحت باشید،راحت زندگی کنید.😢گفتم مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.🙂👌 راوی:همسرشهید @yousof_e_moghavemat
#شهیدهمت به روایت همسرش ولی آن روز صبح اینطور نبود.قوری کوچکش را گرفته بود دستش،می آمد جلو #ابراهیم،اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت بابایی دَ.🙁 خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد😢و #ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت،توی خودش بود.آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.سعی کردم خودم را کنترل کنم.نتوانستم عصبانی شدم گفتم تو خیلی بی عاطفه یی، #ابراهیم😒.از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی،حالا هم که به این بچه، به این بچه ها.جوابم را نداد.روش را کرد آن ور.عصبانی تر شدم گفتم با تو هستم،مرد،نه با دیوار.😕رفتم روبروش نشستم خواستم حرف بزنم،که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده😔. گفتم حالا من هیچی،این بچه چه گناهی کرده که…بریده شدنش را دیدم.دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت.دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید،قربان صدقه مان می رفت،می گفت،می خندید. ولی آن شب فقط آمده یکبار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.💔 مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت عملیات در جزیره ی مجنون ست به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده☹️، که #ابراهیم حالا باید برود جزیره ی مجنون و من بمانم اینجا؟فهرستی را یادم آمد که #ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. گفت چهره ی این ها نشان می دهد که آماده ی رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.🕊 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت @yousof_e_moghavemat
#نبرد_با_اسرائیل دور هم جمع شدیم.شبهای جبهه بود وهمه رزمنده بودیم.قرار شد از آرزوهایمان بگوییم. یکی گفت در راه خدا شهید شوم.یکی گفت تا آخر جنگ باشم ونبرد کنم و... منتظر آرزوی #ابراهیم بودیم.سکوتی کرد وگفت: آرزوی من شهادت است حالا نه. من دوست دارم در نبرد با #اسرائیل شهید شوم. #شهید_ابراهیم_هادی از سمت راست اولین نفر هستند @yousof_e_moghavemat