💗 حاج احمد 💗
🌸 #بازتاب_جهانی_فتح_خرمشهر ✔
.
.
⬅️ ادامه صحبت های سرهنگ ستاد کامل جابر در مورد مراسم اعطای نشان لیاقت به فرماندهان شکست خورده ارتش بعث در #خرمشهر :
✍
💠 «...در این حال، #صدام از فرط عصبانیت، لیوانی را که جلوی دستش بود، چنان روی میز کوبید که تمام تکّه های آن در کف سالن پخش شد. او با یاس و ناامیدی ادامه داد: "...ای وای، مُحَمَّرِه از دست رفت. چگونه آن را دوباره بگیریم؟
💥
در این هنگام، سرتیپ ستاد ساجت الدُلیمی گفت: قربان بخشید...
#صدام در حالیکه از خشم دندان روی دندان می فشرد، نگاه تندی به ساجت کرد و گفت: "ساکت باش بیشعور! ساکت باش ترسو! همه شماها ترسو هستید. همه شما مستحق اعدام هستید. چرا علیه ایرانیان از سلاحهای شیمیایی استفاده نکردید؟"
یکی از افسران در پاسخ صدّام گفت: "قربان، در این صورت، سلاح شیمیایی بر سربازان ما هم تاثیر می گذاشت؛ چرا که نیروهای ایرانی به ما خیلی نزدیک بودند."
صدّام بلافاصله جواب داد: "سربازان تو بمیرند، مهم نیست. مهم این بود که مُحَمَّره در دست ما باقی بماند. ای حقیر...ای پست...ای بزدل...ای بی شرف!"
وقتی سرتیپ ستاد *نبیل الربیعی* شروع به صحبت کرد، #صدام کفش خود را از پای درآورد و به طرف آن سرتیپ پرتاب کرد. صدّام در پایان صحبتهایش با لحنی که نفرت و خفت از آن می بارید گفت: "من در مقابل خود چهره ی مرد نمی بینم. همه ی شما زن هستید...هرچند، غیرت زنان عراق از شما بیشتر است.
😅
بعضی از فرماندهان هنگام خروج از سالن #گریه می کردند؛ چون ارتشبد ستاد #صدام_حسین ؛ مردی که حتّی سابقه ی یک روز خدمت سربازی در ارتش عراق را هم نداشت، برای سومین بار در این جلسه، به صورت آنها تف کرده بود...»
😊
💣
#با_ما_در_نیافتید
#خرمشهرها_در_پیش_است 😉
@yousof_e_moghavemat
گمنامی چه زیباست
چون فقط
خدا تــو را می شناسد ..
چقدر پرمعناست، چون همه
نمی دانند کجاست!!
اما خدا می داند
و
شهید گمنام هم
همین را می خواهد ....
#شهید_گمنام
@yousof_e_moghavemat
#فرمانده_بیادعا
پادگان دوکوهه ...
ساعت ۲ نصف شب بود ؛
خیر سرم داشتم میرفتم نمازشب بخونم
رفتم سمت دستشویی برای تجدید وضو
دیدم صدای خس خس میاد ...
۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود
رفته بود سراغ پنجمی ...
کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟!
پشت دیواری قایم شدم ، اومد بیرون و
چندلحظهای سرش رو گرفت روبه آسمان
نور ماه افتاد رو صورتش ...
تعجب کـردم باورم نمی شد !
اسدالله بود فرمانده گردان؛
تا سحر درگیر بودم با خـودم
فرمانده دو تا گردان با یه دست ،
داشت دستشوییهای پادگان دوکوهه
رو تمیز می کرد ...
#شهید_سردار_اسدالله_پازوکی
#شهادت_عملیات_والفجر۸
@yousof_e_moghavemat
🍀☘🍀☘🍀☘
ورودی سال 77 رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. علاوه بر درس، در کانون نهجالبلاغه و بسیج دانشجویی نیز فعالیت میکرد. از سال سوم به دنبال فعالیتهای پژوهشی بود. یک روز آمده بود توی اتاق و گفت "پاشو بریم یه چیزی نشونت بدم".
یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!».
دویدیم پشت درختها. چند ثانیه بعد یک دفعه ماهیتابه گَر گرفت. مثل فشفشه این طرف و آن طرف میرفت. آتش که تمام شد، رفتیم سر وقت قابلمه. قدر یک کف دست سوراخ شده بود. مصطفی از اینترنت یک جور سوخت موشک را پیدا کرده بود؛ داشت درصد مواد را آزمایش میکرد.
منبع:سایتabrobad.net
#انگیزشی💪
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@yousof_e_moghavemat
🇮🇷حاج قاسـم هـیچگاہ از سختیهـاے عراق و سـوریہ سـخـن نمیگفت و در پاسخ بہ هـر سـؤالے در ایـن خصوص، میگفت هـمہ چیز خوب اسـت؛ هـمہ چیز خوب اسـت.
❇️حاجی(سـردار سـلیمانی) بـسـیار زیرڪ وباهـوش بود. یڪ وقت در یڪ جلـسـہ خصوصی، فردے بہ ایشان اظهـار ارادت و نزدیڪے ڪرد و اظهـار داشت ڪہ شما دارید ایـن هـمہ زحمت میڪشید اما قدر شما را نمیدانند و فلان و چنان. اما حاج قاسـم گفت: «شما چرا ناراحتید؟ مـن یڪ سـربازم، نهـایتش میگویند برو جاے دیگرے نگهـبانے بدہ و مـن هـم میگویم چشم. اینڪہ ناراحتے ندارد.»
📚رۅایت دۅستانـهی یڪ همراه قدیمـے از سردار دلها
#شهید_قاسم_سلیمانی
@yousof_e_moghavemat
والفجر یک بود.
با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم .
مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟»
وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود.
نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد.
رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم به ش سلام بکنیم .
رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون .
توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود.
تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»
#فرمانده
#شهید_مهدی_باکری
#والفجر_1
منبع:سایتabrobad.net
@yousof_e_moghavemat
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
ای مثل روز آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم...
🖼 #پروفایل
@yousof_e_moghavemat
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #نماهنگ زیبا در مدح امام علی (ع)
🎤شعرخوانی «صابر خراسانی»
🎧#السلام_علیک_یا_علی_ابن_ابیطالب
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
اسفند سال ۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهادت شهید باکری مراسم گرفته بودند. تهران بودم آنروز. محمودرضا (شهید محمودرضا بیضایی) زنگ زد و گفت: میآیی مراسم؟
گفتم: میآیم، چطور؟
گفت: بیا، سخنران مراسم قاسم سلیمانی است.
گفتم: حتما میآیم.
و مقابل ورودی تالار قرار گذاشتیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. بیرون، محمودرضا را پیدا کردم و رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلیها پر بود و به زحمت جایی روی لبه یکی از پلهها پیدا کردیم و نشستیم روی لبه. تا حاج قاسم بیاید، با محمودرضا حرف میزدیم ولی حاج
قاسم که روی سن آمد محمودرضا سکوت کرد و دیگر حرف نمیزد. من گوشی موبایلم را درآوردم و شروع کردم به ضبط کردن حرفهای حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همینطور توی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاج قاسم داشت حرفهایش را جمع بندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه گفت:حاج قاسم خیلی ضیق وقت دارد. این کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ شاید اصرار کردهاند تا این کت و شلوار را بپوشد و الا حاج قاسم همین قدر هم وقت ندارد.
بعد از برنامه، از پلههای ساختمان وزارت کشور پایین میآمدیم که به محمودرضا گفتم: کاش میشد حاج قاسم را از نزدیک ببینیم.
گفت: من خجالت میکشم وقتی توی صورت حاج قاسم نگاه میکنم؛ چهرهاش خیلی خسته و تکیده است. محمودرضا خودش هم این مجاهده و پرکاری را داشت. این اواخر یکبار گفت: من یکبار پیش حاج قاسم برای بچهها حرف میزدم، گفتم بچهها من اینطور فهمیدهام که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکار هستند و شهدای ما غالبا اینطور بودهاند.
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#شهید_قاسم_سلیمانی
@yousof_e_moghavemat
#معرفے_ڪتاب
📚مـن زنـده ام📚
📝تا اسیر نشده باشی نمیتوانے مفهوم اسارت را درڪ ڪنے... برای یڪ مرد هم مفہوم اسارت غیر قابل تصور است چه رسد بہ اینڪه این اتفاق را از زبان یڪ دختر ۱۷ ساله بشنوے!... اما من زنده ام داستان اسارت دختر هفده ساله ایرانے"معصومه آباد" در دست رژیم بعث است..
به قلـ✍ـم
"مـعصـومـہ آبـاد"
نشـ🖨ـر
'بـروج'
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
| #طنز_جبہہ 😁
.
.
.
🖇محمد زخمے شده بود احتمالا هنگام غواصے
در یڪے از عملیاٺها ٺیر به پایش اصابٺ ڪرده بود.
وقٺے بہ خانہ آمد یڪ هفٺہ مرخصے داشت.
یڪ شب صدایش را شنیدم سریع از جا بلند شدم و به اٺاق رفتم
دیدم نشسٺہ و از خدا مےخواهد سریعٺر بہ جبهہ برود.❤️
.
هیچ وقٺ یادم نمےرود قرار بود چند نفر بہ عیادٺش بیایند محمد مرا صدا ڪرد و گفٺ: مادر اگر بچہها چیزے خواستند بگو نداریم،حتی آب!
من ناراحٺ شدم و گفٺم :محمد این چہ رفٺارے اسٺ ڪہ مےڪنے محمد با لبخندے زیبا گفٺ:
مادر ٺو این بچہها را نمیشناسے.🌱
.
وقتے دوسٺانش آمدند شهید یوسف قربانے، رضا ابوبصیر و چند ٺن از غواصان دیگر نیز آمدند شهید یوسف قربانے صدایم ڪرد :
-حاج خانم
+ بلہ پسرم؟
- نخ سفید دارید؟
+بلہ الان مےآورم.🤦♂
همین ڪہ نخ سفید را آوردم دیدم چهره محمد ڪبود شده با اشاره پرسیدم چہ شده؟
عصبانے شد و سرش را تڪان داد.😐
نخ را بہ یوسف دادم خدا رحمتش ڪند نخ را از من گرفٺ دیدم یڪ پستونڪ نارنجے رنگ از جیبش در آورد و نخ را بہ آن وصل ڪرد و رو بہ محمد ڪرد و گفٺ: چون ۶ ماهہ دنیا آوردهاے نیاز بہ #پستونڪ دارد.😂😂
وقٺے حالٺ خوب شد حاج خانوم ڪمڪٺ مےڪند.
.
دوسٺانش خندیدند. من هم زدم زیره خنده. محمد وقٺے خنده مرا دید از اینڪہ من خوشحال شده بودم خنده اش گرفٺ!😂
🌸 #شهید_محمد_محمدے
منبع:
درخٺ آلبالو
@yousof_e_moghavemat