#پارت_۲۳۱
#پرستار_محجوبم
و بدون ان که برگردم میخواهم وارد اتاق شوم که یکدفعه لباسم از پشت کشیده می شود.
-بودین حالا..
پوفی میکشم.
-میشه ولم کنی؟
-چرا برنمیگردی؟
-چون خستم میخوام بخوابم..
-رفتی کوه کندی اومدی؟
-به شما مرتبط نیست..
میخواهم دوباره بروم سمت اتاق که با یک حرکت مقابلم قرار می گیرد. با چشمان گرد شده نگاهش میکنم که نگاه او روی باکس گل دستم خشک می شود. درمانده پوفی میکشم. نمیدانم چرا دلم نمیخواست ماهد این باکس را ببیند. شاید هم..نه انگار میدید بهتر بود! اما خب..برای چه زهرا؟
با پوزخند دست به سینه میزند.
-نه میبینم قشنگ کوه اورست فتح کردی..
سعی میکنم خودم را نبازم و قلبم را به سکوت دعوت کنم!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۲
#پرستار_محجوبم
-فضولیتون تموم شد؟ لطفا برید کنار..
نیشخند میزند.
-اها..اونوقت میتونم بپرسم کجا تشریف داشتید؟
-اونوقت میتونم بپرسم به شما چه ربطی داره؟
یک تای ابرویش را بالا می دهد.
-که اینطور..
و بدون توجه به او از کنارش رد شده و وارد اتاقم می شوم. همین که در را می بندم پشت در ایستاده و نفس نفس میزنم. چرا انقدر قلبم تند میزد؟ خدایا...خلاف که نکرده بودم!
نگاهی به باکس گل می اندازم. زیبا بود و پر دردسر!
خدایا..خودت کمکم کن!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۳
#پرستار_محجوبم
صبح که از خواب بلند می شوم به رسم همیشه سریع آماده می شوم و به اتاق نرگس جون می روم. حلما مشغول صبحانه دادن به نرگس جون بود. اینکه همه اهالی خانه زود بیدار می شدند خیلی ویژگی خوبی بود. امروز برخلاف همیشه حضور عمه جان ماهد و ملیکا خانوم رو میبینم. تو این چند روز زیاد برای صبحونه حاضر نمی شدند و وقت های دیگه هم چشممان به جمالشان منور نشده بود. مهدیار پسر کوچکشان انگاری هنوز خواب بود!
اقای یکتا که پشت میز نشسته بود، دعوت به نشستنم میکند.
-صبحت بخیر دخترم بیا سر میز..
با همه صبح بخیر میگویم و کنار مریم خانوم می نشینم. درست رو به روی ملیکا!
خیلی آرام و بدون حرف مشغول خوردن صبحانه می شوم که ملیکا میگوید.
-حتی شبا هم اینجا میمونی؟ خب روزا بیا و برو دیگه..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۴
#پرستار_محجوبم
میخواهم چیزی بگویم که اقای یکتا پیش دستی میکند.
-اتفاقا زهراجان و پدرشون همین برنامه رو داشتند اما خب چون اینطوری راه زهراجان و سرکار رفتنش خیلی طولانی میشد دیگه این صلاح رو دیدیم..
چایش را هم زده و اهانی میگوید. یکدفعه ملیکا میگوید.
-دایی..
-جانم..
-میشه اتاق کنار ماهد رو من بردارم؟ دلم میخواد نزدیک ماهد باشم..اتاق پایینی خیلی دوره..
اقای یکتا لبخندی میزند و در حالی که لقمه میگیرد میگوید.
-حیف دیر شد دیگه دایی جان. الان اتاق برای زهراجانه..
لبخند محوی میزنم. شاید اگر موقعیت دیگر بود میگفتم اشکالی ندارد و برای شما باشد اما الان نه، مگر از روی جنازه ام رد شود!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۵
#پرستار_محجوبم
عمه به اقای یکتا میگوید.
-چرا انقدر برای خودت و ماهد دردسر درست میکنی اخه؟ نرگس که نه میتونه حرف بزنه نه راه بره نه کاری بکنه، بزارش اسایشگاه دیگه..خودتم دوباره ازدواج کن..پیر شدی دیگه داداش..
اقای یکتا این بار اخم میکند.
-خواهرجان، بس کن! هزار بار گفتم این مسئله رو پیش نکش..
بی اختیار نگاهم می رود سمت اتاق نرگس جون، خداروشکر بسته بود! اما شاید طی این سالها بارها چنین حرف هایی شنیده باشد و چه قدر غصه خورده باشد!
یکدفعه بلند می شوم.
-من با اجازتون میرم اقای یکتا..
هنوز اقای یکتا چیزی نمیگوید که صدایی از پشت سرم بلند می شود.
-صبرکن باهم میریم..
ملیکا با ذوق برای ماهد دستی تکان داده و به صندلی کنارش اشاره میکند.
-ماهد بیا اینجا..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۶
#پرستار_محجوبم
ماهد به همه سلام کرده و با جدیت کنار ملیکا می نشیند. عمه ماهد با لبخند میگوید.
-عزیز عمه، دیگه مثل قبلنا شیطونی نمی کنی ها..بهم بگو چی ازارت میده از هستی ساقطش کنم..
اقای یکتا میگوید.
-چه قدر لوسش میکنی مریم..ماهد برای خودش مردی شده!
ماهد لبخند محوی به عمه اش میزند.
-خوبم عمه، فقط گاهی اوقات یک موجود ازاردهنده میاد میره رو اعصابم که اونم حلش میکنم به زودی..
وقتی داشت میگفت موجود ازاردهنده نمیدانم چرا به خودم گرفتم؟ من را میگفت؟ من باعث ازارش بودم؟ خدایا!
ملیکا بازوی ماهد را می گیرد که من نمیدانم چرا اعصابم بهم می ریزد. واقعا ذهنیتت چه بود از دلبستن به چنین مردی زهرا؟ انگاری خدا از قصد ملیکا را برای تو نازل کرده بود تا بفهمی این شخص کیست و چه قدر با دنیای تو متفاوت است!
ماهد مشغول خوردن صبحانه می شود که میگویم.
-من بیرون منتظر میمونم..خدانگهدار!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۷
#پرستار_محجوبم
تنها اقای یکتا خداحافظی میکند و من از خانه بیرون میزنم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بغضم را قورت دهم. یعنی انقدر عاشقش شده بودم؟ وای بر من!
این چه احساس مسخره ای بود که دچارش شده بودم؟ کی به این مرد دلبسته بودم؟ من که جز پدرم و برادرم به مردی نگاهم نکرده بودم اما انگار این محرمیت برای من دردسر ساز شده بود. خیلی هم دردسر ساز شده بود. اما حالا که بنیامین وارد زندگی ام شده دلم میخواست بهش اجازه ورود بدهم. حتی میخواستم به او از این محرمیت بگویم. حتما میگفتم. یا میپذیرفت یا نه! اما من نمیتوانستم دروغگو یا پنهان کار باشم. ان هم مسئله به این مهمی را..این روزها حال نرگس جون هم رو به بهبودی می رفت. میتوانست چند کلمه نامفهوم و کوتاه ادا کند و حتی دست هایش را بیشتر از قبل حرکت دهد. به لطف خدا و حرکات ورزشی و روحیه قشنگش واقعا زن پر تلاشی بود. البته این را هم منکر نمی شوم که هر روز برایش از عشق به پسرش و دوباره در آغوش کشیدنش میگویم. شاید به همین انگیزه هم دوباره سراپا شود و مردهای زندگی اش را در آغوش بکشد!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۸
#پرستار_محجوبم
نرگس جون که کمی بهتر شود دیگر اینجا کاری نداشتم. برای همیشه می رفتم! حتی شاید بیخیال کار کردن هم می شدم. هیچ چیز برایم مهم تر از همسری و مادری نبود!
نفس عمیقی کشیده و دستی به صورتم میکشم. کی این همه خیس از اشک شده بودم؟ صدای قدم هایی را که می شنوم به سرعت صورتم را پاک کرده و با تک سرفه ای سعی میکنم به حالت عادی برگردم. امیدوارم صورتم سرخ نباشد اما محال بود!
-نمیخوای سوار شی؟
بدون ان که جوابش را بدهم سوار ماشین می شوم. همین که کمربندش را می بندد ناگهان مکث میکند.
-گریه کردی؟
متعجب و حیران قلبم شروع به تپش میکند. تلاش هایم بی فایده بود!
سخت میگویم.
-نه!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۹
#پرستار_محجوبم
ماشین را روشن کرده و حرکت میکند.
-میخوای حرف بزنی یا نه؟ دیشب کجا رفته بودی؟ کیه که هنوز نیومده گریتو در اورده؟
در دل پوزخندی میزنم. کاش میدانست خود بی انصافش دل بیچاره مرا خون کرده است!
سرد میگویم.
-اقای یکتا، دیر شده!
سرعت ماشین را زیاد میکند.
-لجباز تر از تو توی این دنیا ندیدم..صدسال سیاه نگو!
زودتر از ماهد وارد شرکت شده و خودم را به اتاقم می رسانم. مائده هنوز نیامده بود. چادرم را که از سرم در اورده رو به روی اینه قرار می گیرم. کمی کرم پودر به صورتم میزنم. اصلا فکرش را هم نمی کردم یک اشک چنین بلایی سر صورتم بیاورد. باید خیلی بیشتر روی احساساتم کار کنم و کنترلش را به دست بگیرم. البته اگر میشد!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۹
#پرستار_محجوبم
مشغول چای نوشیدن و گفتگو با مائده داخل تراس بودیم که یکدفعه تلفن مائده رنگ میخورد.
-من میرم زهرا تو هستی؟
لبخند میزنم و دستانم را به شیشه داغ لیوان میچسبانم که عجیب احساس خوبی بهم منتقل می شود.
-یکم دیگه میام..
-باشه پس..
همین که می رود نگاهم را به آسمان میچرخانم. امروز میخواستم به خانه بروم و با بابا صحبت کنم. البته قبلا یک چیزهایی میدانست مثل قرار همان شب اما دلم راضی نمی شد. باید با بابا مشورت میکردم. من از کودکی با پدرم ارتباط خوبی داشتم البته حرف ها و درد و دل هایم با مامان بود اما این بار دلم میخواست با بابا حرف بزنم. ولی باز هم چیزی مانعم میشد. دلم میخواست از احساسم به ماهد بگویم ولی خجالت میکشیدم. حجب و حیا نمیزاشت. اهی کشیده و جرعه ای از چایم را مینوشم. حیف که مامان از ماجرا خبر نداشت وگرنه بدون فوت وقت با او حرف میزدم...
-خانم نیازی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۴٠
#پرستار_محجوبم
با تعجب به عقب برمیگردم. بنیامین بود!
با لبخند و سر به زیر نزدیکم می شود.
-خوبید؟ مزاحمتون نشدم؟
لبخند کمرنگی میزنم.
-اختیار دارید! داشتم چای میخوردم..
به ماگ دستش اشاره میکند.
-منم اومدم همراهیتون کنم، مشکلی نیست؟
نمیدانم چرا از دیدنش حتی احساساتی هم نمی شدم. یعنی منطقی بود؟ فقط وجودش آرامش و اطمینان داشت. همین!
-خواهش میکنم..مشکلی نیست!
لب میگزد و دستش را به لبه تراس می گیرد.
-راستش من از دیشب انقدر خوشحال بودم که حتی نتونستم بخوابم. فقط منتظر پاسخ شما هم هستم که با خانوادم خدمتتون برسیم..
سر به زیر شده و به لیوان خالی دستم نگاه میکنم.
-بله، اما ممکنه یکم طول بکشه، مشکلی نیست؟ باید یکم فکر کنم و بعد پاسخ قطعی رو بدم خدمتتون..
لبخند محوی میزند.
-با اینکه اصلا اهل صبر کردن نیستم اما چشم، صبر میکنم. چون میدونم ارزشش رو داره..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۴۱
#پرستار_محجوبم
سری تکان می دهم.
-من برمیگردم اتاقم..فعلا..
-موفق باشید..
وارد اتاق که می شوم نفس راحتی میکشم. درست بود کنارش هیجان نداشتم اما واقعا خجالت زده می شدم! نمیدانم چرا اما یکدفعه به ذهنم رسید که بیشتر فکر کنم. به نظرم نیازی نبود هنوز با بابا هم حرف بزنم. همین که میدانست او به خواستگاری ام امده کافی بود. درسته، من باید اول با خودم کنار می آمدم. و بعد اینکه خودم تصمیم درستی گرفتم بقیه را هم در جریان بگذارم!
***
باید برگه ای را تحویل ماهد می دادم. بعد از ان قرار بود ماهد به پروژی ای خارج از شهر سر میزد و به همین خاطر تنها به خانه برمیگشتم. با دو تقه کوتاه وارد اتاقش می شوم. مشغول بررسی یک سری برگه بود که با دیدنم عینک طبی اش را از روی چشم هایش برمیدارد. نیشخند میزند.
-خوش اومدین خانم نیازی..
متعجب از خانم نیازی گفتنش برگه دستم را روی میزش میگذارم.
-این رو یک چک بکنید باید یکم اصلاح بشه..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃