نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۱ #استاد_مسیحی -پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۳۲ #پرستار_محجوبم از این رفتارهای کنجکاوانه آقای صدری خنده ام می گیرد. همیشه سعی می کرد ته
#پارت_۳۳
#پرستار_محجوبم
-چی بگم والا...
-آقای صدری من باید برم. این فلش رو هم انشاءالله بدید آقای یکتا وقتی جلسشون تموم شد!
-چشم خانم نیازی..
-پس خدانگهدار!
اخم میکند.
-خداحافظ..
میخندم و از شرکت بیرون میزنم. میدانستم از این دلخور است چرا پای حرف هایش نمی نشینم. اما به شدت عجله داشتم و دوست نداشتم روزهای اول دیر به دیر برسم خانه آقای یکتا..
یک هفته ای از آمدنم به خانه آقای یکتا می گذشت. دو روز پیش خانه خودمان بودم و حسابی رفع دلتنگی کردم. اما همش فکر و ذهنم در خانه آقای یکتا بود. نرگس خانوم زن خوبی بود. درست نمی توانست حرف بزند ولی محبت از چشمانش می بارید. تنها مسئله ناراحت کننده همین بود که برای آقای یکتا و پسر ستاره سهیلش مدام اشک می ریخت و من نمی توانستم برایش کاری کنم. مادر بود دیگر!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۳۴
#پرستار_محجوبم
مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت های اطمینان بخش بابا و دلگرم کننده من دیگر چیزی نگفت و دوباره به رفتنم رضایت داد. خودم دوست داشتم به این کار ادامه بدهم. گرچه کمی اوضاع برایم سخت می شد اما خب شیرین بود. احساس مفید بودن تمام جانم را در برگرفته بود.
خسته و کوفته وارد اتاق مختص خودم می شوم و چادرم را از سرم بیرون میکشم و روی تخت شیرجه میزنم. در این یک هفته با حلما زیاد ارتباط خاصی نداشتم. یعنی دوست داشتم بیشتر باهاش معاشرت کنم ولی خب خیلی دختر اجتماعی نبود، بلکه ترجیح میداد بیشتر داخل اشپزخانه بماند و کمتر حرف بزند. منم دوست نداشتم مزاحم خلوت دوست داشتنی اش بشوم!
مشغول حافظ خواندن برای نرگس خانوم بودم که درب اتاق به صدا می آید. پس از کمی مکث حلما وارد می شود.
-زهرا خانم، سوپ خانوم رو اوردم..
لبخند میزنم و به احترامش نیم خیز می شوم.
-ممنون عزیزم. لطفا بزارش روی عسلی!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۴ #پرستار_محجوبم مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت ها
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام حسن عسکری علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
سلام از کانال ایشون دیدن کردید؟😍
خانمایی که دوست دارید به درآمد برسید!
پیشنهادش میکنم☺️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۱ #استاد_مسیحی -پس میرم صداشون کنم.. -زحمت نکش میاد خودش.. -زحمتی نیست.. نزدیک اتاق مهمان
#قسمت_۵۷۲
#استاد_مسیحی
لبخند میزنم.
-نه چرا چیزی بشه..
اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده بود. ذره ای به خاطر حرف هایش ناراحت نبودم چون بارها درباره دخترهای چادری این وصف های ناپسند و دل شکن را شنیده بودم اما خب او آدمی نبود که من بخواهم برای حرف هایش ناراحت باشم..نه او و نه هیچ کس!
تنها نگاه خدا برایم در زندگی مهم بود و بس...
هرچند ناراحت بودم..اما بیشتر به خاطر خودش..به خاطر اینکه از همین امروز و شاید روزهای قبل بذر کینه را در دلش کاشته بود و این بذر مانع می شد تا حال خوش را تجربه کند.
احساس میکردم حسادت در این خانه رو به شعله بود. به همین خاطر زیر لب سوره ناس و فلق میخوانم و سعی میکنم به خودم دلداری دهم که انشاءالله به زودی این چالش عجیب به پایان می رسد. بعد از چند دقیقه بلاخره یاسی از اتاق دل میکند. خداراشکر که شال پوشیده بود و به عقاید ما احترام گذاشته بود. هرچند تحمیلی...
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۲ #استاد_مسیحی لبخند میزنم. -نه چرا چیزی بشه.. اما صحبت های یاسی عجیب مرا در فکر فرو برده
#قسمت_۵۷۳
#استاد_مسیحی
کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید.
-یکم از خودت بگو پسر..
نمیدانم چرا..حسود شده بودم!
عشق انسان را حسود میکرد؟
مسیح کلا زیاد اهل حرف زدن نبود. البته به غیر از وقتایی که در کنار من بود!
سنگین میگوید.
-کار و تدریس...
یوسف میخندد.
-وای من اومدم باز دوباره شرکت رو بلرزونم..
مسیح اخمی میکند.
-فقط لطفا ریشترش رو کم کن..
میخندد.
-چشم!
***
یوسف و مسیح به شرکت رفته بودند و فقط من و یاس در خانه بودیم. من صبح زود بیدار شده بودم و نهارم را گذاشته و مشغول طراحی روی یکی از لباس های جدیدم بودم...
یاس اما مشغول تماشای تلویزیون بود..
-شاگرد مسیح بودی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۳ #استاد_مسیحی کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام زمان علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۴ #پرستار_محجوبم مامان دیروز کمی بد قلقی می کرد و بین رفتن یا نرفتنم مردد بود اما با صحبت ها
#پارت_۳۵
#پرستار_محجوبم
چشمی می گوید و بعد از گذاشتن سوپ بدون حرفی از اتاق خارج می شود. نرگس خانوم با نگاهش حلما را بدرقه می کند. کنجکاو کتاب را می بندم.
-کافیه نرگس جون؟ یا بازم براتون بخونم؟
نگاهم می کند. با چشمهایش حرف می زد. عجیب بود. انگاری می فهمیدم چه می گوید!
لبخندم عمیق تر می شود. بی مقدمه می گویم:
-میدونستید خیلی زیبا هستید؟
انگار که از حرفم شگفت زده شده باشد، لبخند کمرنگی گوشه لبش جاخوش می کند. ذوق می کنم. مطمئن بودم که آقای یکتا زیاد این جمله ها را بهش می گوید اما این تعجب نشان از این می داد که حرف های همسرش را پای دلسوزی می گذاشت!
-چشمای کشیده عسلی و لبخندتون خیلی به دل می شینه. انگاری هرچی سنتون بالاتر میره جوون تر میشین..
چشمک میزنم.
-پس نگو واسه چی آقای یکتا انقدر دوستتون داره...
این بار دندان های مرتب و سفیدش به چشم می خورند. واقعا زن زیبایی بود!
-خب خب بریم سراغ این سوپ خوشمزه!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۳۶
#پرستار_محجوبم
با هیجان قاشق را داخل سوپ میزنم.
-وای نمیدونید نرگس جون من چقدر عاشق سوپ و غذاهای آبکی ام..
میخندم.
-البته پیتزا هم خیلی دوست دارم!!!
پیتزا هم خوب بلدم بپرسم. اگر بخواید یک روزی براتون پیتزا هم درست میکنم!
قاشق به قاشق مشغول سوپ دادن به نرگس جون می شوم. آقای یکتا از من خواسته بود این کارها را به حلما بسپرم ولی دوست داشتم برای نزدیک تر شدن به نرگس جون این کارها را هم خودم انجام دهم. حلما به اندازه کافی مسئولیت داشت. تازه برای یک دختر نوجوان این کارها شاید کسل کننده به نظر می رسید!
حالا همچین می گویم انگار خودم چندسالم بود. اگر مامان در افکارم مهمان بود حسابی به سخره ام می گرفت!
به خودم که می آیم بشقاب سوپ خالی می شود. این اولین بار بود!
با ذوق میخندم.
-نگفته بودین شکمو هم هستینااا...
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۶ #پرستار_محجوبم با هیجان قاشق را داخل سوپ میزنم. -وای نمیدونید نرگس جون من چقدر عاشق سوپ و
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه امام زمان علیهالسلام
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️