یادمون نره کی بودیم...
یادمون نره کی هستیم...
یادمون نره چرا هستیم...
و در آخر یادمون نره خیلی خون ها ریخته شد، تا من و تو
#در_آرامش_باشیم...
یاد شهدا با #صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh.
🔰شهیدی که در قبر #اذان گفت
🌷 #شهید_عبدالمهدی_مغفوری
💠شهیدی که مزارش بارها توسط #رهبر زیارت شده است.
🌸پس از شهادت عبدالمهدی مغفوری در #عملیات_کربلای۴ ، پیکر پاکش را برای تشیع به #کرمان آورده بودند.
🌺خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند.
🌼مادر خانم شهید مغفوری روایت می کند ، وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید به تلاوت سوره مبارکه #کوثر مترنم است
🔹و پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطرهای شگفت دارد:
🔸وقتی میخواستیم شهید را به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به یکباره منقلبمان کرد، وقتی پیکر شهید را در قبر میگذاشتیم صدای #اذان گفتن او را شنیدیم.
✅مزار #شهید_عبدالمهدی_مغفوری در گلزار شهدای مسجد صاحب الزمان #کرمان قرار دارد و عاشقان راه عشق و #شهادت بر گرداگرد شمع وجودش پرواز می کنند.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
˙·•°❁ #معرفی_شهدا ❁°•·˙ #شهید_محمد_علی_مختار_آبادی ▪️نام : محمدعلی مختارآبادی ▪️نام پدر : مختار ▪
#نحوه_شهادت🌹🕊
#شهید_محمد_علی_مختار_آبادی
🌷محمدعلی در سن ۲۹ سالگی ودر حالی که به عنوان آر پی جی زن لشکر۴۱ ثاراللّه در عملیات والفجر ۸شرکت نموده بود، روز هشتم اسفندماه سال ۱۳۶۴ در پاتک شدید دشمن در منطقه فاو، بعد از منهدم نمودن تانک های متعدد دشمن ، مورد اصابت گلوله سمینوف قرار گرفت و آبهای دریاچه نمک به خون فرق مطهرش لاله گون شد وروح منورش به اعلا علین وبه جوار دیگر همرزمانش پر کشید.🌹🕊
از محمدعلی ۴ فرزند به یادگار مانده است... که آقا مرتضی فرزند آخر در روز هفتم پدرش ب دنیا آمد و هرگز طعم محبت و بوسه های پدر را نچشید😔
#فرازی_از_وصیتنامه_شهید
همه کسانیکه صحبت مرا می شنوند این حقیقت را بدانند که حقیر آگاهانه و با چشمی باز و عاشقانه در این طریق حق ، قدم نهادم و در این راه مقدس همه چیز را باید فداکرد . من فروشنده هستم و خدا خریدار است. این یک وظیفه است. وظیفه تمام آنانی است که واقعاً به خدا ایمان دارند. معلم بزرگ ما سید الشهداء است که با هجرت وبا ایثار خون عزیزش و با تحمل شهادت همه عزیزانش و با دانستن اسیر شدن اهل بیتش تمام این درسها را به ماآموخته است . پیام من به همه شما این است که راه امام حسین را ادامه دهید تا مسلمین عزت یابند و انشاءا... پرچم اسلام را بر کاخهای ستم کِرِملین وسفید (سیاه ) به اهتزار در آورید .
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#شهید_مسلم_نصر
🌹تاریخ تولد : ۵۹/۶/۲ - جهرم
🌹تاریخ شهادت : ۹۴/۷/۳۰ - حلب سوریه
✍ #ڪلام_شــهید
در ایڹ مقطع زمانے ڪہ همگے استڪبار و گردڹڪشاڹستمگر ڪمر بہ همٺ ٺضعیف و ٺسلیم ساخٺڹ انقلاب و نظام اسلامے با تمامے شیوههاے فرهنگے، جنگ نرݥ و تسخیر کردڹ فکر و ذهن جوان ما دارند، همگي ما باید در فتنہ ها از مسیر حق منحرف نشویم و چشم بہ چراغباڹ و روشناے راه ایڹ مسیر، مقام عظماے ولایٺ داشتہ باشیم.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادتــــ
شادی روح مطهر شهید مسلم نصر #صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت96
لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن!
مگه بهشون نگفتی؟!
نه!
سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه
شده. به پله ی اخر که میرسم نفس عمیق میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم
را پایین میندازم و جلو میروم. بازهم رایحه ی دلنشین عطرش! ازاستشمامش ل*ذ*ت
میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند
سلام
-سلام خوش اومدی!
ممنون! مزاحم شدم
-نه! این چه حرفیه
لنگ لنگ کنان به طرف مبل روبه رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم.
خدابد نده! حالتون خوبه؟
نگرانی صدایش قابل ل*م*س است.
-بله! چیزی نیست.
آخه نمی تونید درست راه برید.
مادرم با سینی چای بین حرف میپرد و به یحیی تعارف می کند. چهره اش درهاله ای
بین
گنگ و ناراحتی فرو رفته! هردو مشتاقیم بدانیم که چرا امده! یحیی یک فنجان
برمیدارد و لبخند میزند.
مادرم روی مبل کنارش اش می نشیند و رو میگیرد.
یحیی نگفتید پاتون چی شده؟!
مادرم پیش دستی می کند
حواسش پرته دیگه. ظرف ازدستش افتاد و یه تیکش رفت تو پاش!
ابروهای یحیی ناخودآگاه درهم می رود... انگار دردش گرفت!
حواسشون کجا بوده!
چه می دونم. چندوقته اینجوریه!
یحیی بامهربانی نگاه معنا داری به پایم می کند. باخجالت پایم را پشت پایه مبل
قایم می کنم
خب... چی شده بااین لباسااومدی؟! بهمون خبر دادن داری میری سوریه! نکنه جاش
عوض
شده.
به گمانش شوخی کرد!
گویی تازه متوجه لباسش شده باشم. پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامی به
مهمانی امده! باتعحب به سرتاپایش نگاه می کنم. چقدر به او می آید! نمیدانم
او برای این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده! انگشتر عقیق و
شرف
الشمسش چشم را خیره می کنند. رنگ ریشش کمی روشن شده... انگار حنا گذاشته!
دارم میرم. ولی قبلش باید اینجا میومدم.
باید؟ خیره!
ان شاءالله همینطوره!
ازجوابش جا میخوریم.
خانواده خوبن؟ خودت چی؟
الحمداهلل همه خوبن! البته کمی دلگیرن... چون فکر میکنن رفتنم؛ برگشت نداره...
خدا نکنه! میری و سالم برمیگردی...حق دارن! سخته دیگه
بله! عموحالش خوبه؟ خودشما چی؟
منم خوبم. عموتم خوبه. راستش از وقتی محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر
شدیم!
یک لحظه نگاهمان درهم گره میخورد. سرم را پایین میندازم. نگاه مستقیمش بند
دلم را پاره می کند. همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود. همه ازجا بلند
میشویم. یحیی جلو میرود و با پدرم روب*و*س*ی می کند. باهم گرم میگیرند و شانه
به شانه به سمت مبل دونفره می ایند و بالبخند می نشینند. پدرم دستش را روی پای
یحیی میگذارد
خانوم که زنگ زدن، خودمو سریع رسوندم! اول ترسیدم و نگران شدم! ولی حالا
که لبخندت رو می بینم... دلم اروم شده! بهرحال خیلی خوش اومدی!
ممنون! شرمنده باعث نگرانی شدم.
دشمنت پسر! پسر که نه... مرد! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشاال
یحیی نگاهم می کند و جواب میدهد: لطف دارید! نمیدانم چرا نگاه کردنش تمامی ندارد
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت96 لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن! مگه بهشون نگفتی؟!
#قبله_ی_من
#قسمت97
پدرم- خب چیشده راتو کج کردی اومدی پیش ما؟
یحیی لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد
مادرم به طور مشکوکی نگاهش می کند
پدرم- چرا ساکت شدی؟ میخوای نگرانم کنی؟
یحیی سرش را بالا میگیرد و آهسته جواب میدهد: نه! نمی دونم چطور بگم...
راحت!
راستش... راستش شما مثل پدر منید و خیلی برام زحمت کشیدید...امیدوارم حرفهام
جسارت یا گستاخی نباشه.
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهی به سرتا پای یحیی می کند
بدنم گر میگیرد. چرا حرفش را نمیزند! ازنگرانی و کنجکاوی مردم...
راستش... بااینکه نگاهم به شما.. همیشه پدرانه بوده...ولی...ولی...
به چشمانم زل میزند. نگاه خسته و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
ولی نتونستم به محیا به دید خواهرم نگاه کنم.
همه خشک میشویم.. بیش از همه من در صندلی ام فرو میروم! تپش قلبم روبه کندی
میرود و نبضم ضعیف میشود.
یحیی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو می کند و به کمک شصتش دکمه ی اول را
باز
می کند
پیشانی اش از عرق برق میزند.
من می دونم این حرکتم در شان شما و دخترتون نیست... ولی... اومدم محیا رو ازتون
خواستگاری کنم.
انگار اب سرد روی سرم خالی میشود. باچشمانی گرد و دهان باز به صورتش زل
میزنم... بی اراده به سمت جلو خم میشوم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم.
درست
شنیدم؟ یااز بدحالی مزخرف میشنوم. مادرم دست کمی ازمن ندارد ولی پدرم خونسرد
به یحیی نگاه می کند
پدرم- بدون اطلاع خانواده اومدی خواستگاری؟
یحیی- راستش قبل ازاین کارقضیه رو مطرح کردم.
خب؟
حقیقت اینکه مخالفت کردن.
چرا؟
یحیی سکوت می کند
پرسیدم چرا؟
مادرم. بخاطر چیزی که دیده بود از اوایل اومدن محیا مخالفت کرد. پدرم هم
یعنی بخاطر ظاهر محیا گفتن نه؟ فکر میکنن این حالتا زودگذره و چون موارد زیادی
رو برام پیگیر بودن. الان... خیلی حرف زدم... تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و بگم...
پس پدر و مادر مخالفن. به هر دلیلی!
بله...
حس می کنم بغض کرده!
نمی دونم...هرچی که صلاح میدونید...
برو با پدر و مادرت بیا.
یحیی سرش را بالا میگیرد و باناراحتی به چشمان پدرم زل میزند. ازاتفاق پیش رویم
بی اراده و ارام اشک میریزم. باورم نمی شود. من الیق او نیستم... خدا اورا
تااینجا فرستاده...تا به من بفهماند... یک اتفاق گاهی تا دم افتادن جلو می اید
ولی ممکن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد.
یحیی اونا نمیان... لطفا.
همینکه گفتم. پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوست دارم...ولی توی این
مسئله
اجازه خانواده شرطه. اینم بدون قبل از تو برادرم رو دوست دارم به حرفی که راجع
به محیا زده احترام میذارم! صاحب اختیار بچشه.
یعنی حتی نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم به صورتم نگاه می کند: نظر تو چیه؟
چیزی نمی گویم. یحیی باخواهش نگاهم می کند. یعنی باید بگویم که دوستش دارم
و
الان میخواهم پرواز کنم. از خوشحالی؟ نمیدانم...کاش میشد ساعتها بشیند و همین
طور
عجیب و گرم نگاهم کند. پدرم تکرارمی کند: حرفی نداری؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
میگفت :
قدیما که ترازو داشتن
یه سنگ محک داشتن ؛
همه چیو با اون میسنجیدن...
میگفت :
اگر سنگ محک زندگیت بشه
لبخند امام زمان
سود کردی...
امام زمان(عج)پسند زندگی کنیم.
❁﷽❁
با بغض نفس گیر گلویم چہ کنم؟
با تن سوختہ برادرانم چہ کنم؟
با ضجہ هاے مادر جگر پاره تو
با بُهت پدر پیرت چہ کنم؟
#شهیـدحسین_حسین_زاده
#شبتون_شهدایی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh zakhmiyan_eshgh.