🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت113
همانجایی که کش رد انداخته را میب*و*س*م...
-دیگه خوب میشه!
مالفه را تا زیر گلویش بالا می اورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم.
از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می اورم و درحالیکه ناخن
انگشتان کشیده اش را میچینم.. زیرلب زمزمه می کنم:
می گن:
عشق خدا
به همه یکسانه
ولی من میگم
منو بیشتر از همه
دوستــ داشته
وگرنهـ
بهـ همهـ
یکی مثل تو می داد
بغض اخر کار خودش راکرد...
سرم راخم می کنم و لبم راروی دستش میگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس
می کند.
چشمانم را می بندم...چقدر دلتنگم!
دستش را سرجای اول میگذارم و ناخنهارا دریک دستمال کاغذی میریزم و درسطل
اشغال
پایین تخت میندازم
-تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یکوچولو ریشتو کوتاه کنم.. اقای جنگلی جذاب من!
فکری می کنم
-البته اگر بذارن!
نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم
امروز رفتم سونوگرافی..
دستم را روی قلب یحیی میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفته...جان میدهد به من!
-دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم...
نگاهم رااز روی مانیتور میگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل میزنم..
الحمدالله سالمه، خودم دیدم شکل توبود!
چشمهایم را گرد می کنم و کودکانه ادامه میدهم
-دیدم، دیدم...! باور کن!
حس می کنم که یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم... خیال
است!
توهم است! خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم و زمزمه می کنم:
-آماده باش...چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید
صدقه سری رقیه س خانوم بدی! بچمون دختره! سالمه سلام...حسنا داره میاد!
هنوز موهایش بوی عطر میدهد...سرم را کمی عقب میکشم که به چشمانش نگاه
کنم.. به
ارامشش چشم بدوزم...
همانطور که تبسمی ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش میکشم که...
احساس می کنم زیر ماسک...درست کنارلبش...سرخ شده. نور مهتابی سقف روی
ماسکش
افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم...سرخی چون
رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر میشود.
ابروهایم درهم میروند
شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم انقدر که اززیر ماسک میلغزد و لابه لای محاسن
قهوه ای یحیی گم میشود. کندشدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم.
سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش میکشم و بالفاصله به انگشتانم نگاه می
کنم...
سرخی گویی در منافذ پوستم فرو میرود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی
شانه
اش میگذارم..
-یا زینب س...
سرمیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل میشوند...
انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر میشود. چون موج دریایی که پیش ازین
طوفان زده رو به ارامی میروند...رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می
کنم...اما صدا درگلویم خفه میشود! دوباره به صورتش نگاه می کنم...اینبار رگه های
خون ...از بینی اش تا روی لبهایش سرمیخورند. خون از وجود او دل می کند و در
رگهای من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم
یح...ی. یحیی! یحی...یحیی!
اشک در پی اشک از چشمانم روی س*ی*ن*ه اش می افتد! بهه دقیقه ای نکشیده
خون به
گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند! پشتم تیر میکشد و درد و ترس چون
بختک
به جانم میچسبند! به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صده بزنم. هستی ام مقابل
چشمانم اب که نه خون میشود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که میشود
از
روی تخت بلند میشوم اما زانوهای چون چوب خشک میشوند و روی زمین می
افتم... لبه ی
تخت را میگیرم و به سختی بلند میشوم..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت113 همانجایی که کش رد انداخته را میب*و*س*م... -دیگه خوب میشه! مالفه را تا زیر گل
#قبله_ی_من
#قسمت114
تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می
کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!
در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادرزادی که برای نجات جانش
دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود...تنها میتوان دید ...حسرتی که از
چشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز به ان
نخواهم
رسید...
همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک اخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن
خطوط
هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم..
-نه! نه.
یکبار دیگر فریاد میکشم. انقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. انقدر بلند
که طفلک معصومم درون شکم ان را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش می
کنم...
چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت
میندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید...
یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه! تمام نشد! تمام نشد... دروغ میگویند..
همه دروغ میگویند. این دستگاه هم ازانهاست. چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه؟!
دست
میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما
خونی
شده. حنا گذاشته دلبرم!. سرش را درآ*غ*و*ش میگیرم و موهایش را نوازش می کنم..
قول دادی.. قول دادی. الان وقتش نیس.. وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن.
پاشو..
چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به س*ی*ن*ه فشار میدهم
-الان نباید...نباید تموم شه! توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.
ازشدت گریه شانه هایم که هیچ، یحیـی هم درآ*غ*و*شم میلرزد...
یازینب س. یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوخته اش.
-حق من از تو همین بود؟! نفس بکش... نزار تنها شم...نفس بکش.
باالخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
یا حسیــــــــــــــــن ع.
چندثانیه نگذشته دراتاق باز میشود و چندپرستار و دکتر واعظی داخل میدوند.
چیزی به هم میگویند، شاید هم به من! نمیفهمم! دنیا دور سرم میچرخد. اصلا مگر
دیگر
دنیایـی هم هست؟! دنیای من درآ*غ*و*شم جان داد و رفت...
دستان کسی را روی بازوهایم احساس می کنم.
چیکار می کنید؟! سعـی می کنند یحیـی را از س*ی*ن*ه ام جدا کنند. من اما
سرسختانه
تمام دارایی ام را به تنم میدوزم. یک نفر میشود دو...سه...چهارنفر.
اخر سرتالششان جواب میدهد؛ منن را عقب میکشند. دکترواعظی با سراستین اشک از
چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافه ای که تا لختـی پیش برای گرم
شدن وجو ِد
وجودم بود را کفن رویش می کند. همینکه ملافه روی صورتش میکشد...
روح من است که دست از جانم میکشد..
پتورا دور شانه هایم میکشم و با فنجان کوچک گل گاوزبان که نزدیک س*ی*ن*ه ام
نگه
داشته ام به ایوان می روم. شاید بخارش قلبم را گرم کند. سرفه های کوتاه و
گلو سوزم کلافه ام کرده. پرده ی حریر گلبهی را کنار میزنم و دراستانه ی درشیشه ای
که رو به شهری بس کوچک باز میشود، می ایستم. باشانه ی راست به در تکیه میدهم
و
لبه ی ظریف فنجان سرامیکی را روی لب پایینم میگذارم. شهر که هیچ! بعداز دل
کندش،
زمین و اسمان کوچک شد.. اصلا زندگی برایم به قدر سپری شدن روزهای تکراری تنگ
شد.
به قدر بالا نیامدن نفس دربعضی شبها... یک جرعه ازجوشانده را میبلعم. به لطف نبات
دیگر گس و تلخ نیست. با یک دست دولبه ی پتو را مقابل س*ی*ن*ه ام درمشت
میگیرم و
پادر ایوان میگذارم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
4_184595284905427334.mp3
زمان:
حجم:
1.97M
شب جمعه است ،شب زیارتی
آقا امام حسین علیه السلام
تا درگه تـو قبله ی رازست حسین
ما را بـه درت روی نیازست حسین
گردد در کعبه باز سالی یکبار
این کعبه درش همیشه بازست حسین
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
از آن راهی
که رفتی "برگرد"
اینجا دلی
به اندازهی نبودنت
تنگ است ...
#پنجشنبههای_دلتنگی🌺
#یاد_شهدا_باصلوات
شبتون مهدوی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh