ابراهيم را در محل همه ميشناختند
هر كسی با اولين برخورد
عاشق مرام و رفتارش ميشد ...
هميشه خانه ابراهيم پُر از رفقا بود
بچههايی كه از جبهه می آمدند
قبل از اينكه به خانه خودشان بروند
به ابراهيم سر ميزدند ...
يك روز صبح امام جماعتِ مسجدِ
محمديه (شـهدا) نيامده بود
مردم به اصرار ، ابراهيم را فرستادند
جلو و پشت سر او نمـاز خواندند ...
وقتی حاج آقا مطلع شد
خيلی خوشحال شد و گفت :
بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم
كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
شهید ابراهیم هادی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸 فرازی از وصیتنامه
این جنگ باعث شد تا ما قدر امام و انقلاب و ملتمان را بفهمیم، جنگ ما تنها با عراق نیست، با تمام ابرقدرت هاست، صدام کارهای نیست، او فقط یک عروسک میباشد، ما کلاً با ظلم و ستم میجنگیم هر چقدر این جنگ گسترش پیدا کند انقلاب ما بیشتر صادر خواهد شد، ما تا آخرین قطره خون خود ایستادگی میکنیم.
🌷شهید رضا چراغی🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
از سرشب حالتی داشت که احساس کردم میخواهد چیزی به من بگوید بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت:
"بابا خبر داری ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اجازه میدی برم اونجا؟" گفتم: بله چرا اجازه ندم فرمان امامه همه باید دفاع کنیم، گفت:
میدونید اونجا چه خبره! جنگ جنگه نامردیه؛ احتمال برگشت ضعیفه! گفتم: میدونم؛ از همون اول که به دنیا اومدی با خدا عهد کردم که تو را وقف راه حق و دین کنم آرزویم بود تو در این راه باشی.
خندید و صورتم را بوسید...
بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود:
"آن شب آقاجان امتحان اللهیش را خوب پس داد! "
🌷شهید محمود کاوه🌷
💠 نقل از پدر شهید
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
خاورمیانه را به تقلید چشمانِ شرقیِ تو ساختهاند:
پُر اِلتهاب
اندوهگین
خَسته
زیبا ...
#جاویدالاثرشهید_سیدکاظم_حاج_آقامیری 💔
شهادت: ۱۳۶۳/۱/۲۲؛ عملیات والفجر یک
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
زمین باران را صدا میزند
من تو را...
#سهراب_سپهری ✍
#شهیدجاویدالاثر_سیدکاظم_حاجیآقامیری 💔
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زمین باران را صدا میزند من تو را... #سهراب_سپهری ✍ #شهیدجاویدالاثر_سیدکاظم_حاجیآقامیری 💔 ❤نشر مع
بچه تهران بود. متولد ۱۳۳۶...
سه ماه قبل از تولدش پدرش فوت کرد...
تک پسر و تک فرزند خانواده بود. جنگ که شروع شد رفت پایگاه بسیج محل که بره جبهه...با اعزامش موافقت نشد...
با مادرش تماس گرفتن که ازش اجازه بگیرن...
خاله طوبی هم در جوابشون گفت: همه کسانی که میرن جبهه مثل پسر خودم هستن...
به این ترتیب سیدکاظم عازم جبهه شد... این در حالی بود که سید در همان سال از تحصیل در کانادا دست کشید و عازم جبهه ها شد.
بالاخره سید کاظم در سال ۶۲ عملیات_والفجر_۱ برای همیشه جاویدالاثر شد...
#گردان_انصار_لشکر_۲۷
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#شهیدجاویدالاثرسیدکاظم_حاجیآقامیری 💔
#شهدای_عملیات_والفجر_یک
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
" هُـو الشّـافـی "
#سردار_حاج_جعفر_جهروتی_زاده
استاد تخریبچی و جانباز دفاعمقدس
همرزم حاجاحمدمتوسلیان و شهیدهمت
فرمانده "یگان ویژه شهادت" از یگانهای
پارتیزانی"قرارگاهرمضان" در بستر بیماری
میباشند و در بیمارستان بقیة الله (عج)
تحت درمان قرار گرفتهاند.
برای سلامتی این فرمانده عزیز دعا بفرمایید
💠 ❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
من به عشق
در یک نگاه اعتقاد دارم!
عاشقتم مرد ....
آشوبم!
آرامشم تویی! .....
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
قربانِ عاشقی که شهیدانِ کویعشق،
در روز حشر رتبه ى او آرزو کنند...
#يا_اباالفضل ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم برداری از حرم رقیه خاتون علیه السلام توسط #شهیدمدافع_حرم_نوید_صفری
السلام علیک یا بنت الحسین باب الحوائج رقیه سلام الله علیها ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
محمدرضا در دینداری، مردم داری و احترام به والدین زبانزد عام و خاص بود👌. ارادت بسیاری به اهل بیت (ع) و به خصوص امام حسن مجتبی (ع) داشت. تمام نمازهای وی اول وقت خوانده میشد. هرگاه برای فردی مشکلی پیش میآمد، تمام سعی خود را میکرد تا آن را رفع کند. میعادگاه محمدرضا گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران بود و هر شب جمعه خودرا به این وعدهگاه میرساند🌹
از کودکی همراه من به مسجد میآمد و مکبر بود. هفت سال بیشتر نداشت که عضو بسیج شد. در فعالیتها و ایستهای شبانه حضور فعالی داشت. کمی که سنش بالاتر رفت، مداح هیات شد🎤. ادامه تحصیلات نتوانست محمدرضا را از هدف وی دور کند و در همه زمینهها مهارت کسب کرد. محمدرضا فعالیتهای عملیاتی، عقیدتی، دینی و سیاسی بسیاری انجام میداد و در فتنه ۸۸ حضور فعالی داشت. محمدرضا تاکید بسیاری برای پیروی از ولایت فقیه داشت و میگفت، «مسیر درست فقط مسیر #رهبری است☝️. هر چه آقا بگویند همان را انجام میدهم.»
دوستانش نقل میکردند «چند روز پیش از شهادت از یکدیگر میخواهند که در حق همدیگر دعا کنند و سپس از آرزوهای خود بگویند. نوبت محمدرضا که میشود، میگوید، دعا میکنم خدا من را پودر کند تا همچون مادرم حضرت زهرا (س) گمنام بشوم.» پسرم به خواسته خود میرسد💔
شهید #جاویدالاثر مدافع حرم
علی بیات 🌹
#ایام_شهادت🕊
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#اخلاق_شهدایی 🌹
ظرف غذایش که دست نخورده میماند، وحشت میکردیم. مطمئن میشدیم حتماً گروهانی در یک گوشهی خطِ لشکر غذا نخورده.
اینطوری اعتراض میکرد به کارمان. تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم بهشان، لب به غذایش نمیزد. گاهی چهلوهشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین کند همه غذا خوردهاند .
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
انتشار اولین تصویر از میز کار حاج قاسم...
آری، سربازان خمینی اینگونه اند...
🌺 الَّذِینَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللّهِ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْفَائِزُونَ
🌺 کسانىکه ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداختهاند نزد خدا مقامى هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند
سوره مبارکه توبه؛ آیه شریفه ۲۰
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
«عمار بهمنی» ممکن بود در دوران کودکی بر اثر ابتلا به یک بیماری نادر، جان خود را از دست دهد😢 اما تقدیر برای او اینگونه رقم خورد که در نبرد با ترویستهای تکفیری و در راه دفاع از حرم اهل بیت(ع) به شهادت برسد.🌹
من از کارهای عمار واقعا تعجب می کردم، پسری که روزی اگر یک لیوان آب میخواست من باید به دستش میدادم، حالا میخواست برود سوریه و درشرایط سخت بجنگد! 🙁خیلی از این قضیه ناراحت بودم😔.میگفت: مادرجان، اگر تو راضی بشوی، من میروم.از شهریور ماه سال نود و چهار که قصه رفتنش جدی شد، اخلاق عمار تغییر کرد؛ مثل پروانه دور و برم میگشت😍 و با شیرینزبانی از من میخواست که راضی بشوم تا کار رفتن به سوریه اش راحتتر شود. برایش دعا کنم. به من میگفت: مامان تو اگر رضایت ندهی من سوریه نمیروم، ولی خودت باید جواب حضرت زینب(س) را بدهی!☝️ و من جز سکوت جوابی نداشتم😞. میگفت: ببین الآن زنان و کودکان سوری در آنجا نیاز به کمک دارند و ببین چه میکشند؟ ما باید برویم، اگر الآن نرویم کمک نکنیم کی برویم؟ ✅
(مادر شهید)
شهید مدافع حرم عمار بهمنی🌹
#ایام_شهادت🕊
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#یاد_یاران
اهل پارسايي، تقوا و ديانت بود و همواره نسبت به انجام واجبات و ترك محرمات تقيه خاص داشت. از دنيا و زخارف آن پرهيز مي نمود و اهل ريا و رياست نبود. وقتي او را به عنوان فرمانده لشگر معرفي كردند و از او خواستند به سپاه منطقه 10 تهران برود و حكم فرماندهي اش را بگيرد، گفت : خجالت مي كشم دنبال اين چيزها بروم.
او عاشق شهادت بود. در طول جنگ، يازده بار مجروح شد و خودش گفته بود كه اگر خدا بخواهد، بار دوازدهم شهيد مي شوم و چنين هم شد. اهل ولايت بود و به اهل بيت (ع) ارادت مي ورزيد.
در مسئوليت هايي كه به عهده مي گرفت، جدي و پر كار بود. نسبت به حفط بيت المال سخت حساس بود و هرگز از آن استفاده شخصي نمي كرد.
هر گاه با ماشين به منزل مي آمد، ماشين بيت المال را خانه مي گذاشت و با ماشين من به كارهاي شخصي اش رسيدگي مي كرد. يك بار يكي به منزل ما آمد و گفت كه رضا با ماشين او را به جايي برسند. حاضر نشد از ماشين بيت المال استفاده كند و با ماشين من او را به مقصد رساند.
✍به روایت پدربزرگوارشهید
📎ملقب به شمشیر لشگر
#سردارشهید_رضا_چراغی🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#یاد_یاران اهل پارسايي، تقوا و ديانت بود و همواره نسبت به انجام واجبات و ترك محرمات تقيه خاص داشت.
‼️رضا چراغی آن شب پیش ما ماند و دو سه ساعتی خوابید. اذان صبح که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی که در ساکاش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجب پرسیدم «آقا رضا هیچوقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟»
‼️با لبهایی خندان به من گفت «با اجازه شما میخواهم بروم خط مقدم» گفتم «احتیاجی نیست بری این جلو. همین جا بیشتر به شما نیاز داریم». ناراحت شد. به من گفت «حاجی جان میخوام برم جلو وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم الان اونجا بچههای لشکر خیلی تحت فشار هستن».
‼️در همین اثنا از طریق بیسیم مرکز پیام خبر رسید که لشکر یک مکانیزه سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچههای ما انجام داده.
‼️رضا رفت جلو چند ساعت بعد خبر دادند فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را میزند؛ همین خبر نشان میداد وضعیت آنجا برای بچههای ما تا چه حد وخیم شده.
‼️گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی؛ مدام میگفتم «رضا، رضا همت... رضا رضا همت» ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت «حاجی جان دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا»! و من فهمیدم رضا شهید شده.
✍به روایت سردارشهیدمحمدابراهیم همت
📎فرماندهٔ لشگر۲۷محمدرسولالله (ص)
#سردارشهید_رضا_چراغی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۶ ساوه ، مرکزی
شهادت : ۱۳۶۲/۱/۲۵ فکه ، عملیات والفجر۱
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
#شیر_روز_و_زاهدشب
●مجموعه کلیپ #روایت_سلیمانی برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج قاسم سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
یکی از همرزمان شهید ذورقی میگفتند ۵ ، ۶ ساعت قبل از شهادتش ایشان را دیدم گفتم ابومحسن تو شبانهروز در حال خدمت و جهاد هستی باید مزدت شهادت باشد اگر شهادت نصیبت نشود یعنی اینکه ناخالصی در شما وجود دارد.
همرزمش میگفت پس از این حرفم شهید ذورقی خیلی آرام گفت: برای شهادت به اینجا نیامدم برای خدمت و جهاد آمدم اینجا باید طوری جهاد کرد که خداوند و حضرت زینب (س) از ما راضی باشند.
✍ راوی: همرزم شهید مدافعحرم
🌸شهیـد افشیـن ذورقی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸 نوکـری ائمـــه
چند روزی بود که شهید رحیمی برای کلاس درس حاضر نمی شد خیلی برام عجیب بود دلمو زدم به دریا و بهش گفتم آقا حجت چرا سر کلاس نمی آی؟
پاسخ داد که یه کم سرم شلوغه، بعد گفتم به هر حال سر کلاس بیایین، گفت: نوکری اهل بیت رو دارم برام کافیه، گفتم: خوشبحالت برای ما هم دعا کن.
برام عجیب بود چرا این حرفو می زنه با خودم گفتم ایام محرمه شاید تو حال و هوای محرمه این حرفو می زنه، دوباره گفتم این روزا هر جا برید سرکار باید مدرک داشته باشی، بسیجی باید زرنگ باشه بعد گفت: زرنگ هستم در کنار نوکریم، درسمم می خونم، همین نوکری رو ادامه می دم و به همه جا می رسم.
این مطلب خیلی ذهنمو درگیر کرده بود تا روزی که شهید شد فهمیدم که حجت مدرکو از مدرسه امام حسین (ع) گرفت و مدرک نوکریش به همه جا رسوندش بالاترین و با عزت ترین مدرک رو با مهر قبولی اهل بیت را گرفت و چه زیبا نوکراش رو پذیرفتن.
🌷شهید حجت الله رحیمی🌷
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۵ فروردین ۱۳٦۲
ستاره دیگری از دو کوهه
در آسمـان جای گرفت تا
روشنیبخشِ صراط زندگی
ما زمینیان باشد ...
#اولین_فرمانده_لشکر۲۷حضرترسولﷺ
#شهید_سردار_رضا_چراغی
#سالروز_شهادت
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
.
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم
تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است
شاعر
#یاس خادم الشهدا رمضانی
#رمان
#عقیق
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_107
کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه!
مثل همکارهای!خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم!نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده
بودم ...
پرنده پر نمیزد!تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون
شب...
داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد!
نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...
یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی...
مهران فکر کرد!مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا!سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات
نفرین شده.
شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...
قرآن آویز زیر آینه ی جلو... السلام علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد
مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام
جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم
پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:شما باید بگی کجا باید برسونمتون!
تک خنده ای کردم و گفتم:اوه!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات
نیستن که آبروت بره خودت باش
فقط با اخم نگاهم میکرد.
بعدازچنددقیقه پرسید:خونتون کجاست؟باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم!این شمایی که جا و
مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت!
شب عجیبی بود آن شب!عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون
پرسید:شبی چقدر
پوزخندی زدم و گفتم:پنجاه تومن!خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید:شبی پنجاه
تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم!با لحن تندی گفتم:پنجاه تومن برای شمافقط پنجاه تومنه!واسه ما میشه
خرجی دو هفته زندگی
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتمال از
اون ریشو های مامور به ارشاد بود!
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت:در و ببند
نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت: گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم:مفتشی؟
بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم:پدرم چهارسال پیش مرده
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_107 کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه! م
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_108
_میدو...
_نه...نمیدونه
پوفی کشید و گفت:آدرس خونتونو بده
نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم ... بی کلنجار رفتن باهاش آدرس
نزدیکترین جا به خونمونو دادم. بی حرف تا اونجا روند. بعد از چنددقیقه که رسیدیم.. نگه
داشت.میخواستم پیاده شم که گفت:بشین و در داشبوردو باز کن...
متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه
بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود
_برشون دار....
برشون داشتم ...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...
برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....
شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم:من گدا نیستم×!
بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت:یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟
سوالش پتک شد و محکم خوردروی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت!
بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم. تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود
صداشو از پشت سرم شنیدم ...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد. کنارم که رسیده
خیره به زمین یه کارتی رو به روم گرفت.کارت همین مغازه بود .بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم... اگه دنبال یه کار آبرومند میگردی میتونی روم حساب کنی!
اینو بهم گفت و رفت..... رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم... نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم، برادر نمیدونم... ولی هرچی بود، امروزمو مدیون ایشونم و جوونمردیشون! اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون ... منو با خدام آشتی داد و حالا شدم شیوا! شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش
میترسه! با خداش درد و دل میکنه! گله هم میکنه... شیوایی که حالا آبرو داره..مال حلال میخوره و مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه! شیوایی که...
شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید!
انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه و می اندیشید چندتا مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند! البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر دست به چنین کاری نزد من باب همان دست و دل لرزیده
من باب همان توجه به وسوسه های شیطان ومن باب همان پایی که داشت میرفت بلغزد!
.
.
.
بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد.
حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد.بالآخره باید از دلیل این انقلاب دو روزه ی حال همسرش
سر در می آورد.
آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟
اشکی از چشمهای حورا چکید. سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت: تو میدونستی حمید؟
حمید سوالی پرسید:چی رو؟
حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت: میدونستی آیه... آیه ی منه؟
حمید سکوت کرد. فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود.
تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی!
حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر... من برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیه کنم؟
حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:آیه دختر فهیمیه!درکت میکنه...
_من میترسم حتی ندونه که مادرش مادرواقعیش نیست!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh