eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
من ز خود گم می‌شدم چون می‌شنیدم نامِ تو... #فیاض_لاهیجی ✍ #شهید_مصطفی_بختی ❤️ #شهید_مجتبی_بختی ❤️ #
❤️ ولادت: 12/1/1367 شھادت:22/5/1394 محل شھادت : سوریه - تدمر گلزار : مشھد - بھشت رضا(ع) قطعه ۳۰ 🍃🌸 اواخر تیرماه بود که در اتفاقی بی‌سابقه و در یک روز در دفاع از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها دو برادر بنام‌های «مصطفی» و «مجتبی» بختی به شهادت رسیدند این دو برادر مشهدی طی نبرد با پرچم‌داران اسلام آمریکایی در منطقه عملیاتی «تدمر» در «سوریه»، بال در بال ملائک گشودند مصطفی فرزند اول خانواده بختی، پنج مرداد سال 61 در مشهد به دنیا آمد او از بدو تولد تا شش سالگی را در خیابان گلشهر گذراند و همزمان با ورودش به کلاس اول دبستان، همراه با خانواده به قاسم آباد، نقل مکان کرده و تا زمان ازدواجش در همین محدوده زندگی می کرد شهید بختی با ورود به دوره تحصیلی راهنمایی، به عضویت بسیج درآمد و نیروی فعالی در این حوزه شد او بعد از گرفتن دیپلم علوم انسانی، وارد حوزه علمیه شد و به مدت چهار سال به تحصیل در علوم دینی پرداخت و همزمان با آن، برای امرار معاش به شغل آزاد مشغول شد مصطفی با پایان خدمت سربازی که در نیروی ارتش تهرلان گذراند دوباره راه تحصیل را در پیش گرفت و با دادن کنکور در رشته حقوق پذیرفته شد، اما در نهایت موفق به رفتن نشد با آغاز جنگ در سوریه، مصطفی تصمیم به رفتن و دفاع از زینبیه را گرفت دو مرتبه نیز برای این کار اقدام کرد اما به خاطر مسایل قانونی، مانع رفتن او شدند تا اینکه سال 94 با پیوستن به تیپ فاطمیون، امکان رفتن او میسر شد مصطفی بختی هفت اردیبهشت 94 با داشتن دو دختر بعد از گرفتن رضایت از همسر و خانواده اش برای جنگ با تکفیری ها راهی سوریه شد او بعد از سه هفته حضور در منطقه عملیاتی، نخستین تماس را با خانواده اش برقرار کرد و هفته پایانی ماه رمضان نیز طی آخرین تماس جویای حال خانواده اش شده و خبر سلامتی خود را داد او پس از 75 روز دفاع از زینبیه در برابر عناصر تکفیری داعش، 22 تیر 94 با اصابت ترکش به شهادت رسید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#شھید_مصطفی_بختی ❤️ ولادت: 12/1/1367 شھادت:22/5/1394 محل شھادت : سوریه - تدمر گلزار : مشھد - بھشت ر
❤️ ولادت :12/1/1367 شھادت : 22/4/1394 محل شھادت: سوریه - تدمر گلزار: مشھد - بھشت رضا(ع) - قطعه ۳۰ 🍃🌸 اواخر تیرماه بود که در اتفاقی بی‌سابقه و در یک روز در دفاع از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها دو برادر بنام‌های «مصطفی» و «مجتبی» بختی به شهادت رسیدند. این دو برادر مشهدی طی نبرد با پرچم‌داران اسلام آمریکایی در منطقه عملیاتی «تدمر» در «سوریه»، بال در بال ملائک گشودند. مجتبی سومین پسر و آخرین فرزند خانواده بختی بود که در تاریخ 12 فروردین 67 در منطقه قاسم آباد به دنیا آمد. در شروع نوجوانی به نیروی بسیج پیوست و در تمام سال های بعد از آن، به عنوان عضو فعال در این پایگاه باقی ماند. مجتبی بعد از اتمام دوران دبیرستان، در رشته حقوق دانشگاه پیام نور قبول شد و به خاطر استعداد خوبش در تحصیل، با کسب رتبه اول دانش آموختگی حقوق از این دانشگاه فارغ التحصیل و مجاز به ادامه تحصیل رایگان در دوره کارشناسی ارشد شد. اما او مسیر تحصیل را در اوج خود رها کرد و حتی در حالی که مادرش اصرار به ازدواج او داشت، تصمیم گرفت به کشور بحران زده ی سوریه برود و مدافع حرم اهل بیت شود. شهید بختی ازیک سال قبل از شهادتش مقدمات کارهای خود را برای رفتن به سوریه آغاز کرد و چند بار هم بدون داشتن مجوز راهی شد که پس از شناسایی در تهران برگردانده شد. او که هیچ وقت از رفتن به سوریه و دفاع از زینبیه منصرف نشد، پس از پیگیری های فراوان سرانجام توانست با پیوستن به فاطمیون به خواسته خود برسد و به کاری که آن را وظیفه خود می دانست مشغول شود. مجتبی بختی در تاریخ هفتم اردیبهشت 1394 همراه با برادرش مصطفی، از ترمینال مشهد راهی تهران و از آنجا به سوریه رفت. او که با مصطفی همرزم بود، در تاریخ 22 تیر در یکی از حملات عناصر تکفیری داعش در کنار برادرش و در منطقه تدمر به شهادت رسید. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ آغوشت را تنگ تر کن بگذار کمی تو را نفس بکشم بگذار حس کنم دنیا آنقدرها هم دست نیافتنی نیست ❤️ 🇱🇧 ----------------------------------- نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
✨ آغوشت را تنگ تر کن بگذار کمی تو را نفس بکشم بگذار حس کنم دنیا آنقدرها هم دست نیافتنی نیست #ندا_
ظهر روز تاسوعا بود که نیروها به چند گروه تقسیم شدند و شهید ابوتراب با چند نیرو عازم نبردهای کوچه به کوچه شد. حدود ساعت 14 در حالی که ابوتراب با اعضای گروهش پیشروی‏‌های خوبی انجام داده بودند، با یک منطقه مین‌گذاری شده برخورد ‎کردند و انفجاری مهیبی در آن رخ داد. متأسفانه در آن انفجار، حاج صادق به شهادت رسید و ابوتراب و سه نفر دیگر مجروح شدند.و درنهایت به شهادت رسیدند اولین پرچمی که روی گنبد حرم عقیله بنی‌هاشم قرار گرفت، از سوی ابوتراب نصب شد. این اقدام ابوتراب در حالی بود که حملات به حرم این حضرت بسیار افزایش یافته بود و تک‌تیراندازها در کمین بودند ولی این دلاور با زیرکی پرچم را به اهتزاز درآورد تا شجاعت مدافعان حرم را به اثبات برساند. به یاد دارم در یک عملیات، گردان «القوات الخاصه» محاصره شده بود اما ابوتراب توانست تمام نیروها را از معرکه بیرون بفرستد ولی خودش در خانه‏‌ای محصور شد. وی با زیرکی تمام، وصیت‌نامه‏‌اش را روی تلفن همراه خود ذخیره و تلفن را به سوی نیروهای خودی پرتاب کرد. ابوتراب که 7 ساعت در آن خانه‏ محاصره شده بود به لطف الهی و با رشادت خود تعدادی از تکفیری‌ها را به درک واصل کرد، محاصره را شکست و خود را نجات داد. گفتنی است گردان «خدام العقیله» از گردان‎هایی است که فقط مسئولیت حفاظت از حرم مطهر حضرت زینب (س) را بر عهده دارد یعنی این گردان در اطراف حرم مستقر است و عملیات‎ نیروهای آن در کوچه‌های زینبیه انجام می‏‌گیرد. ❤️ 🇱🇧 علمدار حرم حضرت زینب س نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
چشم به حیرت گشودم و تو نبودی کاش سر از خواب برنداشته بودم ❤️ 🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
چشم به حیرت گشودم و تو نبودی کاش سر از خواب برنداشته بودم #فاضل_نظری ✍ #شهید_داوود_نریمیسا ❤️ 🍃 نش
تلفن همراهش را با خودش نبرده بود سوریه. گاهی از طریق یک خط موبایل نا آشنا به ما زنگ میزد. هر وقت هم که تماس میگرفت، میگفت مادر اول برای دوستانم دعا کن بعد برای خودم! من هم میگفتم چشم پسر عزیزم . بعد از شهادتش تعدادی از هم رزمان او به منزلمان آمدند. آن ها از مهربانی و گذشت داوود برای ما خاطرات زیادی تعریف کردند. برای مثال میگفتند داوود و جمعی از رزمندگان وعده غذایی خود را میان کودکان یتیم سوری تقسیم میکردند. این کار داوود موجب شده بود تا یکی از نشریات کشور سوریه تصویر او را کنار یک کودک سوری روی جلد خود چاپ کند. میتوانست معافیت از خدمت بگیرد، ولی خودش خواست به سربازی برود. در دوران سربازی به خاطر فعالیت های فرهنگی اش مورد تشویق قرار گرفت. برای هم پادگانی هایش مراسم های معنوی مثل زیارت_عاشورا و دعای_ندبه بر پا میکرد و با این برنامه ها موجب ترغیب آنها را به انجام معنویات شده بود. ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسمه رب الشهدا ...🌸 عملکرد پس از شهادت یکی از دوستان نزدیکش: "سید جعفر حسین هاشم' از رزمنده های غیور حزب الله لبنان بود. ۱۷ روز قبل از شهادت آقا رسول یعنی ۱۰ آبان ۱۳۹۲ مهر قبولی بی بی خورد به نامه اعمالش و بال در بال ملائک گشود🕊 از دوستان صمیمی رسول بود. حتی خبر شهادتش رو تلفنی هم به مادرش گفته بود که "یکی از دوستام شهید شده و خیلی ناراحتم" 😔پیکر سید جعفر به دلیل انفجار متلاشی شده بود. رسول چند ساعتی بعد از انفجار مفقود میشه! ، به طوری که همرزم هاش فکر میکنند که رسول هم شهید شده!😢 اما بعد از حدود ۸ ساعت با یک کیسه بزرگ که داخلش پیکر مطهر شهید_سیدجعفر_حسین_هاشم بود برمیگرده 😔، که به دلیل انفجار و تکه تکه شدن ، زمان میبره تا رسول بتونه قطعات پیکرشون رو کامل جمع آوری کنه و به دلیل صدای انفجار و ایجاد حساسیت در منطقه مجبور به سکوت رادیویی میشه و بعد از مدتی مخفی شدن ، برمی گرده.😭 ... 🌹 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
برای عروسی اش علاوه بر میهمانان، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و به ضریح حضرت معصومه می اندازد. شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب می بیند که به عروسی اش آمده است. شهید ردانی پور عرض می‌کند: «خانم! قصد مزاحمت نداشتم، فقط می خواستم احترام کنم.» حضرت زهرا پاسخ می‌دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟» شهید عزیز مصطفی ردّانی پور در روز عروسی خویش در جمع دوستانش که بیش تر رزمندگان لشکر امام حسین علیه السلام بودند، کنترل خویش را از دست داده و با بغضی در گلو طی سخنانی می‌گوید: «امروز روز عروسی من نیست! عروسی من، روزی است که در خون خود بغلطم». 🌹 شهیدمصطفی ردانی پور نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
رمان من با تو نیمه شب ها و سکوتی که پر از یاد تو هست بغض و اشک قلم وشعر نفسگیر شده شعر نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
ادامه ی رمان جذاب من با تو 😊☺️ 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۴۷ _هین هین! با لبخند جلوش زانو زدم،تازہ یاد گرفتہ بود اسمم رو بگہ،لهجہ ے نمیڪینش قند تو دلم آب مے ڪرد! _جانہ هین هین! دوید بغلم و سرش رو خم ڪرد،با لب هاے غنچہ شدہ گفت:آف! یڪ سال و نیمش بود و حرف زدنش آدم رو مے ڪشت! بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفتم گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:دیگہ نگو هین هین،عمہ عاطفہ بد یادت دادہ! بگو هانیہ باشہ قوربونت برم؟ زل زد بہ صورتم دوبارہ گفت:هین هین! خندیدم و گفتم:فهمیدم بچہ ے حلال زادہ بہ عمہ ش میرہ! عاطفہ از حیاط وارد پذیرایے شد و گفت:خواهر شوهر صداتو شنیدم! عمہ عاطفہ چے؟هان؟ براے اینڪہ هستے راحت بتونہ آب بخورہ فنجونے برداشتم و پر از آب ڪردم. فنجون رو گرفتم جلوے دهن هستے و رو بہ عاطفہ گفتم:نزدیڪ عروسیتہ چیزے نمیگم! هین هین یعنے چے آخہ؟! بہ این بچہ هم یاد دادے! بزرگ شو عاطے خانم! چشم پشتے برام نازڪ ڪرد:بابا بزرگ!قهرمان!دلاور! از لحنش خندہ م گرفت،هستے با ولع آب میخورد،با دهنش فنجون رو گرفتہ بود! موهاش رو ناز ڪردم و گفتم:جیگر خانم تشنہ بودا! دهنش رو از فنجون جدا ڪرد و نفس بلندے ڪشید! عاطفہ با لبخند دست هاش رو بہ سمت هستے دراز ڪرد و گفت:عمہ فدات شہ بیا ببینم! بہ ساعت نگاہ ڪردم،هستے رو دادم بغل عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت ریخت آویز براے برداشتن چادرم مے رفتم گفتم:من دیگہ برم الان داداشت میاد! عاطفہ سرے تڪون داد. چادرم رو سر ڪردم و در ورودے رو باز دستم رو بہ نشونہ ے خداحافظے تڪون دادم:باے باے! هستے جیغ ڪشید:نلو! خواستم جوابش رو بدم ڪہ در حیاط باز شد. امین وارد شد،سرش پایبین بود متوجہ ما نشد،در رو بست همونطور ڪہ بر مے گشت سمت ما بلند گفت:هستیِ با... با دیدن من ادامہ نداد،خجول سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد. با دست چادرم رو گرفتم و جوابش رو دادم. امین رفت بہ سمت عاطفہ و هستے رو ازش گرفت،قصد ڪردم برم ڪہ هستے جیغ ڪشید! برگشتم سمتش،بہ زور از بغل امین اومد پایین و دوید سمتم! گوشہ چادرم رو گرفت:هین هین! چرا بهش وابستہ بودم،چرا بهم وابستہ بود؟! امین بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جلوے هستے زانو زد،دستش رو گرفت و ڪشید،چادرم از دست ڪوچیڪ هستے رها شد! دست هستے رو بوسید و با ملایمت گفت:خالہ ڪار دارہ بذار برہ فردا میاد،الان بریم با بابا بازے ڪن بابا انرژے بگیرہ! با لبخند چشم هاش رو تا حد آخر باز ڪرد و ادامہ داد:بوس بدہ خب نمیبینے خستہ ام؟! هستے با خندہ گونہ ے امین رو بوس ڪرد،فرصت رو غنیمت شمردم و سریع رفتم بیرون! ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن،خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم:سلام بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم،مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم! نتونستم طاقت بیارم پرسیدم:چیزے شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:بشین عزیزم! ڪنجڪاو شدم،روسریم رو انداختم روے شونہ هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن! ادامه ۴۷ 👇👇 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh