eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺ژاپنی ها افتخار میکردن که رو میز کاخ سفید تلفن پاناسونیک هست!! الان کجان ببینن جارو ایرانی تو خود کنگره ملی آمریکا نفوذ کرده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅 الهي دستتان بشكنه🤭 يكبار در جبهه آقاي «فخر الدين حجازي» آمده بود براي سخنراني و روحيه دادن به رزمندگان. وسطهاي حرفاش به يكباره با صداي بلند گفت: «آي بسيجي‌ها !» همه گوشها تيز شد كه چه مي‌خواهد بگويد. ادامه داد: «الهي دستتان بشكند» عصباني شديم. مي‌دانستيم منظور ديگري دارد اما آخه چرا اين حرف رو زد؟ يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو»😂 اينجا بود كه همه زدند زير خنده! 😄
چقدر حرف نگفته به محضرت دارم؛ چقدر سينه‌ی من تنگ و روی تو زيبا "قل شيئاً بمثابتة عناقك" چيزى بگو كه مثل ِ در آغوش كشيدنت ؛باشد... ‌『 •🌿°. 』
"زیستن رنج است و عشق یعنی باختن؛ به کسی که دوستش داری ...🌿°•] نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تفحص پیکر مطهر شهید 📍منطقه عملیاتی شرق دجله عراق 🕰 چهارشنبه ۱۷ دیماه ۹۹ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️تنها عملیاتی که ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، بر خلاف گذشته، همین خیبر بود. بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک مارا زدند. این بار همه به خانواده هایشان زنگ می زدند، جز ابراهیم. خیلی بهم برخورد. بخصوص پیش بقیه خانم ها. همه شوهر ها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند، ولی ابراهیم به روی مباركش نمی آورد. ☀️یکبار که زنگ زد، گفتم : " چهار تا زنگ هم بزن احوال مان را بپرس. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران؟ اصلا برات مهم هست این چیزها؟ " گفت : "شماها طوری تان نمی شود. چون قرار است من پیش مرگ تان بشوم. خدا شاهد ست که عین همین جمله را گفت. " گفت : " مگر من چند بار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد ؟ " گفتم : " پس دل من چی، دل ما چی؟ " ☀️بمباران آن قدر زیاد بود یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من. با ماشین آمده بود. شب به ابراهیم زنگ زدم، گفتم : " پدرم آمده مرا ببرد، اجازه هست بروم؟ " گفت : " اختیار با خودت است، هر جور که دوست داری عمل کن. " گفتم : " نمی آیی خانه؟ خانه مان قشنگ شده، بیا ببین و برو. " گفت : " نه، نمی توانم. " گفتم :" تورا به خدا بیا یک باردیگر ببینمت. " گفت : " نمی توانم. به همان خدا قسم نمی توانم. " ☀️به پدرم نگفتم نه، ولی از رفتن هم حرفی نزدم. جوش آورد گفت : " حق نداری اینجا بمانی!" گفتم : " ابراهیم تنها ست آخر. " گفت :" تو فقط زن مردم نیستی. دختر من هم هستی. من هم دلواپس تو و بچه هاتم. ابراهیم هم اینجوری خیالش راحتر ست. " گفتم : " نمی شود که من بیایم جای امن و او.... " گفت : " اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از این جا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟ " ☀️صداش لرزید. گفتم : " چشم. " راهی شدیم رفتیم. اوایل اسفند بود، من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم. یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سه‌شنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهار و نیم عصر. ☀️چند بار گفت : " خیلی دلم برات تنگ شده، می خواهم ببینمتان." گفتم :" می آیی؟ " گفت : " اگر شد بیست و چهار ساعته می آیم می ببینمتان و بر می گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان. " مکث کرد و گفت :" می آیید اهواز اگر بفرستم؟ " گفتم : " کور از خدا چه می خواهد؟ " گفت :" سخت نیست با دوتا بچه؟ " گفتم :" با تمام سختی هایش به دیدن تو می ارزد. " ☀️یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر. ☀️شبی حدود نصف شب، احساس کردم طوفان شده. به خواهرم گفتم :" انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟ " گفت : " اصلاً باد نمی آید، چه برسد به طوفان." باز خوابیدم، بیدار شدم، گریه کردم. گفت : " امشب تو چته؟ " گفتم : " وحشت دارم. از شب اول قبر." گفت:" این حرف های عجیب و غریب چیه که می زنی امشب؟ " ☀️صبح بلند شدم بچه‌ها را برداشتم راه افتادم، جایی کار داشتم، خانه خالم، نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را زد. گوش هام تیز شد،گوینده خبرها را خواند، یکی از خبر ها بند دلم را پاره کرد.😭 ☀️شک کردم. به خودم گفتم :حتماً اشتباه شنیده ام... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ڪہ آسمانیت مےڪند. و اگر بال خونیـن داشتہ باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، 🌻زیارت "شــ‌هــــــداء"🌻 میخوانیم. بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 👇 👇 👇 👇
هیچ تیری بر پیکر شهید اصابت نمی‌کند مگر آنکه ، اول از قلب مادرش گذشته باشد ... یعنی اول "قلبِ مادر شهید" شهید می‌ شود .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با ربع ساعت پیاده روی بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم به بوتیک.یه مغازه ی نسبتا بزرگ بود که مانتو و تونیک می فروخت. سمت چپ یه میز چوبی بود و یه خانم هم پشت میز سرشو فرو کردع بود تو سررسید جلوش. صدامو صاف کردم و رفتم جلو میزش ایستادم.سرشو بالا آورد و با لبخندی گفت: +جانم؟! متقابلا لبخندی زدم و گفتم: _راستش،برا استخدام اومدم... بعد هم مدارکمو بهش دادم و اونم کارمو برام توضیح داد... ساعت کاریم نه تا دو ظهر بود و تو این ساعت دو نفر دیگه به اسم یسنا و عارفه هم با من کار میکردن. یسنا 25 ساله بود و شوهر داشت عارفه هم 22سالش بود و من...! یه دختر 18،19 ساله که اومده بود سر کار! وقتی سن من رو پرسیدن واقعا روم نمیشد بهشون راستشوبگم برا همین با شوخی و خنده و گفتن این که هیچ وقت سن یه خانم رو نپرس دست به سرشون کردم! ولی این آخر قضیه نبود!یک ساعت از دوستیمون گذشت و تازه سیل سوالاتشون سرازیر شد! هر سوال رو یه جور بی جواب میزاشتم تا اینکه یسنا گف: +راستی دخی خارجکی! با تعجب و چشمای گرد نگاش کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت: +چیه خب؟از اسم و فامیلت حدس زدم خارجکی باشی! خندیدم و گفتم: _آره عزیزم درست فهمیدی.اصلیتم ایرانی نیس: +پس کجایی هستی؟ عارفه که تا اون موقع داشت مشتری رو راهنمایی میکرد با هیجان حرف یسنا رو تایید کرد و گفت: +آره،وااای راس میگیا!مالاکیان!از کجا اومدی تو؟ به حالت های کنجکاوشون خندیدم و گفتم: _کانادا!از کانادا اومدم... عارفه:چرا اومدی ایران؟ _مادرم اصالتا ایرانیه و ... هردو سری به نشونه فهمیدن تکون دادن که یسنا گفت: +وااای اصن یادم رفت برا چی صدات زدم!صدات زدم که اینو بپرسم تو شووَرَم داری؟ _چی دارم؟! هردوشون بلند خندیدن که عارفه گف: +شوهر منظورشه! بازم سوال سخت!لبخند زورکی زدم و گفتم: _عههه...خب راستش... نمیدونم عارفه چی پیش خودش فکر کرد که پرید تو حرفمو گفت: +خب حالا!فهمیدیم نمیخواد سرخ و سفید شی! بعدم با یسنا خندیدن و رفتن سمت مشتری! خواستم بدوم دنبالشون بگم نه فکر غلط نکنید من هیچ کس تو زندگیم نیس اما نمیدونم چرا نرفتم،نگفتم،جلو زبونمو گرفتم! شاید بهتر باشه فک کنن من شوهر دارم! 🍃 ساعت دو و نیم رسیدم خونه.بعد از ناهارم خواستم یکم بخوابم که زنگ واحد زده شد اونم نه یکبار چننند بار و به طور ممتد!از نحوه زنگ زدن کاملا مشخص بود اسما وحسنا پشت درن! با عصبانیت ساختگی رفتم در رو باز کردم و در برابر چهره ی خندان اسما با اخم گفتم: _وقت کردی زنگ بزن!نظرت؟! خندید و با حالت متفکرانه ای گف: +فکر خوبیه! بعدم دستشو دوباره روی زنگ فشار داد! با خنده هلش دادم داخل و گفتم: _بیا برو ببینم نابود کردی! اسما و پشت سرش حسنا وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن... رفتم جلوشون روی مبل تکنفره نشستم: _خب؟! حسنا:خب؟! _میشه بفرمایید لنگ ظهر اینجا چی کار میکنید؟! اسما:میدونستم دلت برام تنگ شده اومدم که احساس کمبود نکنی یه وقت! _این موقع ظهر تنها کسی که من دلم براش تنگ شده تخت خوابمه! اسما با شیطنت گفت: +ینی باور کنم دلت برا رایان هم تنگ نشده؟! همیشه از این شوخی ها میکردیم،هروقت بحث دلتنگی و خوش گذرونی و تنهایی میشد اسمی از رایان می آوردن و سر به سرم میزاشتن!منم حرص میخوردم و میخندیدم!ولی دیگه همه چیز فرق کرده بود!دیگه با این تیکه و طعنه ها شاد نمیشدم،نمیخندیدم،حرص نمیخوردم!فقط دلم میگرفت و بیشتر یاد از دست دادنشون می افتادم! نمیدونم حالت زارم از قیافم چقدر مشخص شده بود که اسما سریع حرفشو پس گرفت و با پشیمونی گف: +الینا؟معذرت میخوام!منظوری نداشتم! نفس عمیقی کشیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم: _نه مشکلی نیس!فقط دیگه هیچ وقت نگو! +باش عزیزم!باشه! چند ثانیه ای ساکت شدیم که حسنا یهو گف: +الی بازوت چی شده؟! نگاهی به بازوم انداختم که بر اثر ضربه ای که صبح بهش وارد شده بود کبود شده بود و چون تی شرت تنم بود پیدا بود.دستی بهش کشیدم و گفتم: _کار برادر گرامتونه! اسما یکی یواش زد تو صورتش و گفت: +خدا مرگم بده امیر کی دست بزن پیدا کرد؟! خندیدم و ماجرا رو براشون تعریف کردم.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حسنا سری تکون داد و گف: +هاان آره ..صبح که منتظر ما بوده اینجوری شده! _منتظر شما برا چی؟! حسنا:دانشگاه داشتیم! باز دلم گرفت!چقدر دلم دانشگاه میخواس!رشته روانشناسی!چقدر برا کنکور درس خوندم!بعد از کنکور مطمئن بودم روانشناسی رو شاخمه ولی یهو همه چی عوض شد انگار!من حتی نگاه نکردم ببینم چه رشته ای قبول شدم! با صدای حسنا از فکر بیرون اومدم: +الینا؟مهم نیس!بهش فکر نکن!امسال نشد سال دیگه که اوضاع بهتر شد دوباره کنکور میدی!... حسنا کماکان حرف میزد و من فقط به این فکر میکردم که مگه اوضاع بهتر هم میشه؟! بالاخره اسما وارد بحث شد و گف: +حالا بیخیال بگو ببینم تو چطوری؟امروزت چطور بود؟!... خسته بودم...با شنیدن حرفای حسنا در رابطه با دانشگاه و حرفهای اسما در رابطه با رایان خسته تر شده بودم پس با بی حوصلگی گفتم: _اسما من واقعا خستم!میشه بعدا صحبت کنیم؟! انگار هردوشون منظور من رو از خستگی فهمیدن که سری تکون دادن و رفتن... 👈هَر زمان فالے گرفتم غَم مَخور آمد ولے این امید واهےِ حافظ مرا بیچاره کرد...👉 اونروز تا شب به فکر حرفایی که اسما و حسنا زدن بودم.شب دیگه از اینهمه فکر سرسام گرفته بودم.تنهایی این بدی هارو هم داشت.فقط فکر میکنی! پاشدم یه روسری سرم کردم و چادرمو هم پوشیدم و رفتم طبقه پایین.زنگ واحد دوقلوهار رو فشار دادم و منتظر شدم.راهرو خلوت و ساکت بود.چند ثانیه ای منتظر شدم که صدایی از پشت در خونه گفت: +بدویید قل سومتونه! صدای امیر حسین بود.از لفظ قل سوم خندم گرفت.به ثانیه نکشید بعد از این حرف در باز شد و اسما و حسنا قبل از سلام من رو کشیدن تو خونه.بعدم طبق معمول دوتاشون باهم گفتن: +سلااام! _سلام!بچه ها برین چادرتونو سرتون کنید بیاید بریم بالا! پنج دقیقه بعد هر سه تو واحد من بودیم. اسما:خب میبینم که باز دلتنگ وجود من شدی و من رو به کلبه ی حقیرانت دعوت نمودی! _بروبابا! حسنا:خب راس میگه دیگه!بگو چی کار داری حالا؟! _راستش گفتم با هم حرف بزنیم.من امروزمو براتون تعریف نکردم.ناسلامتی امروز رفتم سر کارا! حسنا:آره آره راس میگیا.خب بگو ببینم امروز خوب بود؟محل کارت چطوره؟ شروع کردم همه ی اتفاقات امروز رو تعریف کردم به علاوه قضیه اشتباه شدن همسر من!!! بعد از تعریف ه‍مه ی اون ماجرا ها حسنا اولین کسی بود که به حرف اومد: +خب اینکه عیبی نداره دفعه دیگه که بحثش پیش اومد بهشون بگو راستی اوندفعه شما بد فهمیدینا من شوهر ندارم! _نه!نمیخوام اینکارو بکنم... هردوشون با تعجب نگام کردن که اسما گفت: +پس میخوای چی کار کنی؟ با صراحت گفتم: _بزار فک کنن شوهر دارم! از اینهمه رک گویی من هردوشون چشماشون گرد شد و باهم پرسیدن: +چــــــی؟! _فک کنن شوهر دارم بهتره یا فک کنن بی کس و کارم؟!بزار حداقل پیش خودشون فک کنن من دارم با شوهرم زندگی میکنم. حسنا:دیوونه شدی؟آره حتما دیوونه شدی!خب خل و چل دو روز دیگه نمیگن شوهرت کو؟چرا یه بار نمیاد دنبالت؟اسمش چیه؟رسمش چیه؟چی کارس؟بیار ببینیمش؟ در حالیکه از اینهمه حرص خوردن حسنا خندم گرفته بود گفتم: _چیزی که بلنده دیوار حاشا گل من!هر سوالی که پرسیدن رو یه جوری میپیچونیم!چمدونم مثلا به بهانه هایی مثل رفته ماموریت و خونه نیست و ... اسما پرید تو حرفم: +اگه عکس خواستن چی؟اگه گفتن عکسشو نشونمون بده؟ کلافه گفتم: _بابا اصن میگم من رو شوورم حساسم حسسساس دلم نمیخواد هرکسی ریخت نحسشو ببینه!همین فردا عصرم میرم یه حلقه تقلبی بدل میخرم میکنم تو انگشتم تا نگن حلقت کو!خوبه؟! هردوشون شونه ای بالا انداختن و سری تکون دادن. حسنا:خوددانی! _خوبه حالا هم پاشید بریم شام بخوریم! 🍃 فردای اونروز صبح که سر کار بودم حسنا بهم زنگ زد و گفت عصر ساعت چهار و نیم آماده باشم بریم خرید حلقه مثلا! عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم.... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
اشک چشمم بارشی بی منتهاست ابتدایش مشهد است و انتهایش کربلا... درد دوری 💔 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
Doaye Madar.mp3
9.89M
دست برسینه نهاده همه تعظیم کنید مادری دست به پهلو به حرم می‌آید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" ما سَربلند و سینه‌ستبر و سَرآمدیم ! این اقتدارِ ما ز شهیدانِ فاطمه‌ست با این حساب ، قبرِ شهیدانِ بی پلاک پایینِ پای مرقدِ پنهانِ فاطمه‌ست… ‌『 '🌿°. 』
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 • . •
{بسم الله الرحمن الرحیم...