eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
345 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
~🕊 💥 ✨خیلے روی حق الناس دقت داشت؛ ✨به عنوان مثال براے خرید میوه وقتے مے خواست میوه جدا کند ✨آنقدر حواسش بود که اگر ناخنش به میوه اے مے خورد ✨همان را برمے داشت که نکند به اندازه ذره اے حق الناس شده باشد. ❤️ 🌸 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
گاه گلوله باران زیر چتر شرر بار آتش دستـان صمیمـی تـو مرهم زخم‌های مردان خدا بود و دستان خدا مرهم زخم‌های تـو یاد و نامت پاینده " امدادگر شهیـد " شهیده فوزیه شیردل نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
پیکر پسرشونو که آوردند چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود... پدر سرشو بالا گرفت و گفت: "حاج خانوم غصه نخوری ها دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش" تهران-ساختمان معراج شهدا خانواده ای پیکر پاک فرزند خود را سالها پس از جنگ تحویل گرفته اند. "شهید ذوالفقار گوگونانی" در سن ۲۰ سالگی در جزیره مجنون به شهادت رسید و پس از ۱۸ سال پیکر وی را در همان منطقه یافتند. شهداشرمنده ایم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
يكبار كه با ابراهیم صحبت مي‌كردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم همیشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواندم. پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رکعت نماز مستحبي می‌خوندم و از خدا می‌خواستم که یه وقت تو مسابقه‌، حال کسی رو نگیرم." اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری ازگناه بود. او به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد. هر وقت هم می‌دید که بچه‌ها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : ((صلوات بفرست ))و يا به هر طریقی بحث رو عوض می‌کرد. هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمي‌پوشید . بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد و زمانی هم که علت آن را سؤال می‌کردیم می‌گفت: برای نفس آدم،این کارها لازمه. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
~🕊 ^'💜'^ عہـد بستݩد، ھࢪ ڪـدامشاݩ شدنـد! دۅ دوسـت دیگــࢪ ࢪا هم شـفاعت ڪـنند.. امـا.. احتيـاجے به شـفاعت نبــود! وقتے.. هࢪ سـہ شدنـد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
-پس‌اےعزيز! درراھ‌ذكرويادمحبوب،‌تحمّل‌مشاقّ هرچھ‌بکنۍ‌،كم‌كردھ‌اے؛دل‌راعادت‌بدھ‌بہ‌يادمحبوب! امام‌روح‌الله🌿°¡
عشق همان نرمه خاکی است که در شلمچه به جامه ها میگرفت و از دل غبار گناه میبرد..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کشف پیکر مطهر یک شهید در منطقه فکه ⏰چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💌 اولین‌باری که حاج‌حسن رفت سوریه🇸🇾 مجــــروح شد؛ زمانی‌که برگشت🇮🇷 رفتــــم عیــــادتــــش🤍 بعد از کلی صحبت‌کردن بهش گفتم: حاجی به نظرت بَــــس نیست؟! اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی🧨 الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی! بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒 حاج‌حســــن اولش سکوت کرد؛ بعدش یه نگاهی به آسمون کرد⛅️ و آهی از تهِ دل کشید💔 و گفت: شما که نمی‌دونید جــــون‌دادن رفیق تو بغلت یعنی چی!! نمی‌دونید دیدن رفیقایی که بخاطر من یا رفقای دیگه‌شون، خودشون رو مینداختنــــد روی میــــن⛓⚙ که بقیــه سالم بمونند یعنی چی!! آیا این اِنصــافــه که من بمونم‼️ 📀راوے: دوست شهیــد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
گهگاه در تاریک و روشن بین_الطلوعین، عباس را میدیدم که مفاتیح_الجنان کوچکی در دست دارد و راهی مقبره شهدای_گمنام دانشگاه است، یا از آنجا برمیگردد. سحرها، مقبره شهدا، مخصوص عاشقان خدا است. دوست داشت زیارت_عاشورا را کنار قبور شهدا بخواند تا دعایش به اجابت نزدیکتر باشد. تصور کن روزت را با سلام بر حسین و عشق حسین و شهدای گمنام کربلای ایران آغاز کنی... شبیه شهدا خواهی شد ... شهید خواهی شد و عباس هم عاقبت، اینگونه هم شد... 🍀راوی: محمد جواد نجفی، همکار شهید ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصغر دوره های چریکی را میان مبارزان فلسطینی گذراند پس از بازگشت به ایران توسط عوامل رژیم طاغوت بازداشت شد در سال 56 از زندان آزاد شد پس از پیروزی انقلاب  به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و پس از مدتی فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را به عهده گرفت. روحیه علی اصغر به هیچ وجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود و به همین دلیل مسوولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رو در رو با ضد انقلاب و متجاوزین بعثی بپردازد. گردان تحت امر «علی اصغر وصالی» به خاطر بستن دستمال سرخ بر گردن هایشان به «گروه دستمال سرخ ها» شهرت داشتند ... ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
رَحِمَ اٰل‍لٌهٍ الشُّهَدَاءِ ...
زمینه. پری وا نکردم.mp3
10.36M
🎼 پری وا نکردم،وخوب‌تانکردم؛ دعاکردم‌اما...تقلا نکردم... 💔 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
ای آفتاب از تو خِجِل در چه مَشرقی وِی زَهر ناب با تو چو حلوا چگونه‌ای ای ما و صد چو ما زِ پِىِ تو خراب و مست ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ ما چگونه‌ای...؟ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💌 ڪــلام‌شهـــید 🌹شهید سپهبد قاسم سلیمانی: هرڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ (ب...باشه..باشه...اما...تو...) نفسشو با خنده بیرون فرستاد.سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: +unbelievable...(غیر قابل باوره...) دستشو چند بار تکون داد و در حالیکه قفل گوشیشو باز میکرد گفت: +wait wait...I should tell every one.(صبر کن صبرکن...من باید به همه بگم) الینا که تا اون لحظه ساکت بود و بدون گفتن حرفی به ذوق و شوق رایان خیره شده بود و بغض کرده بود با این حرف به خودش اومد... امیرحسین به قفسه ها نزدیک شد اما با شنیدن صدای الینا مانند میخی در زمین فرو رفت: _Rayan don't...(رایان نکن...) اسمی در سرش اکو وار پیچید...《رایان》... 《+اول از اسم شروع کن.اسم شوهرت چیه؟! _اسمش...رایان...》 پس رایان در زندگی الینا حقیقت داشت... حقیقت داشت و امیر خیال میکرد الکیه...تخیلیه... فرو ریختن چیزی در دلش را حس کرد... شاید فروریختن کاخ آرزوهایش بود که در آن همیشه الینا را مال خود میدانست... صدای رایان بلند شد... هنوز همان لبخند جذابش را روی صورتش داشت: +What?!...why not?!you found...you...you were lost in eight month ago and now...you found... I found you and I should tell every one this new good and...and big news.(چی؟!...چرا نه؟!...تو پیدا شدی...تو...تو در هشت ماه گذشته گم شده بودی و حالا...تو پیدا شدی...من پیدات کردم و من باید به همه این خبر جدید و خوب و...و بزرگ رو بدم) الینا پوزخندی زد و به تلخی گفت: _Does it matter to anyone?!(برا کسی اهمیت داره؟!) رایان متعجب به الینای تلخ شده ی روبروش نگاه کرد و کم کم لبخندش را خورد... باید باور میکرد که این همون الیناس؟! الینا هیچ وقت تلخ نبود... با لحن ناباوری جواب داد: +o...ofcourse...course it does matter...you are...(ا...البته...معلومه که اهمیت داره...تو...) الینا دستاشو به نشونه ی کفایت بالا آورد و دوباره با همون لهجه ادامه داد: _don't...don't say that i'm lovely girl's family...bicause im not...(نگو...نگو که من دختر دوستداشتنی فامیلم...چون نیستم) چقدر دلش برای این زبان و لهجه تنگ شده بود... بقیه حرفاشو بغض کرده ادامه داد: _به من نگاه کن رایان...من تغییر کردم...من دیگه اون الینای قبلی...نیستم...من مسلمون شدم و هیچ کس این الینا رو نخواست و نمیخواد...این...الینای...مسلمون شده...هیچ کس... I wasnt missing...I was just hidding...hidding from you...frome my family... frome every one that dont wanted this Elina...so...you...(من گم نشده بودم...من فقط پنهان شدم بودم...پنهان شدم از تو...از خانوادم...از همه ی اونایی که این الینارو (نخواستن...پس...تو آب دهنشو همراه با بغض فرو داد و گفت: _همه چیز رو فراموش کن و برو...مثل هشت ماه پیش... قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که ادامه داد: _من به تنهاییام عادت کردم لعنتی...برو...ولی قبلش قول بده به کسی چیزی نگی...اصن تو منو ندیدی باشه؟!... رایان در سکوت خیره به الینا زل زده بود که الینا مستاصل با گریه دوباره پرسید: _باشه؟!رایان پلیییز... رایان مسخ شده جواب داد: +اما خانوادت منتظرتن...باور کن... الینا عصبی دو دستشو روی چشمای اشکیش گذاشت و فریاد زد: _نیستن...نیستن...just go...ok... بعد درحالی که قفسه هارو دور میزد تا فرار کنه گفت: _Gooo(برووو) سرش پایین بود و گریه میکرد و با عجله فرار میکرد تا به اتاق رختکن کارکنان بره... چشمای اشکیش دیدشو تار کرده بود.اولین قفسه رو که دور زد نزدیک بود با کسی برخورد کنه که خود طرف قدمی به عقب برداشت. سرشو بالا آورد تا عذرخواهی کنه که با چشمای متعجب و پرسشگر امیرحسین روبه رو شد. نتوانست یا نخواست توضیحی بدهد.برای همین سری به معنای تاسف تکون داد و به اتاق رختکن رفت و امیرحسین و رایان را مات رفتنش کرد. رایان زودتر به خودش اومد و به سمت اتاق رختکن راه افتاد.به در اتاق که نزدیک شد امیرحسین دربرابرش سینه سپر کرد و پرسید: +کجا؟! رایان در حالی که سعی میکرد امیر را با دست جابه جا کند گفت: _چیکار داری؟برو اونور... بعدهم صدا زد: _الینا...Elina... +چی کارشی صداتو انداختی توسرت الینا الینا میکنی؟! رایان طاقتش تمام شده بود.داد زد: _همه کاره تو چی میگی؟!برو اونور بت میگم... امیر پوزخندی زدو گفت: +همه کارشی تا حالا کجا بودی؟!هااان؟! اصلا تا حالاشو ول کن...تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ از شرکت زد بیرون.طاقتش طاق شده بود.تصمیم گرفت قبل از رفتن به خونه سری به مجتمع سینا بزنه شاید رنگ دستوری مامان اینجا پیداشه... به سمت اطلاعات رفت... بازهم امیرحسین و برادرانه هایش!... با لبخند رفت سمت امیرحسین و گفت: _سلام.بازم که شما اینجایید... +گفتم که راه دوره.ترافیکم زیاد.خودم میرسونمتون. الینا با لبخند پررنگی گفت: _اما آخه...اینجوری... ادامه حرفش با شنیدن اسمش از طرف همکارش قطع شد: +الینا جان؟!مشتری منتظره... _الان الان میام... روشو برگردوند سمت امیرحسین و گفت: _ببخشید مشتری دارم...اگه دیرتون میشه بریدخب؟! امیر لبخندی زد و گفت: +نه منتظر میشم بیاید... _آخه... پرید وسط حرفش و گفت: +مشتری... الینا مستاصل سری تکون داد و رفت سمت مشتری... از دور قامت از پشت سر مشتری رو دید که در حال حرف زدن با تلفن از قفسه های رنگ مو بازدید میکرد... پیرهن سفید آستین سه رب... شلوار کتون قهوه ای... کفش اسپرت... موهای قهوه ای روشن... چقدر از پشت شبیهِ... صدای از پشت سرش رو شنید که داشت با تلفن صحبت میکرد +Ok Mom(باشه مامان) چقد صداش از پشت شبیه... اه لعنت به این افکار مزاحم... به افکار مزاحمش اجازه ی جولان دادن نداد و صدا زد: _آقا... مشتری برگشت... موهای قهوه ای روشن... صورت بور... چشمای سبز آبی... این دیگه شبیه نبود...خودش بود...خود خودش... به قدری تصویر واضح بود که الینا قدمی به عقب برداشت و فقط تونست زمزمه کنه: _رایان...سلام 👈گر بدانم عاشقے سوزد دلم از درد ٺو گر بدانے عاشقم عیڹ خیالٺــ هم ڪہ نیست👉 🍃راوی باورش نمیشد شاید اشتباه کرده بود... چشماشو باز و بسته کرد اما...نه...مشتری هنوز با اون قیافه ی زیادی آشناش ایستاده بود... مشتری متعجب خیره شده بود به دختر آشنای روبروش... چقدر این دختر شبیه گم شده ی هفت،هشت ماه پیش خانواده مالاکیان بود. نکنه...نکنه خودشه؟! بی توجه به مادرش که هنوز داشت پشت تلفن الوالو میگفت گوشی رو قطع کرد و با چشمایی متعجب صدا زد: +Elina?! الینا مطمئن شد... اگر چهره ی مشتری فقط شباهت بود... اگر صدای مشتری فقط یه شباهت ساده بود... این لهجه ی آمریکایی دیگه نمیتونست یه تشابه باشه... مطمئن شد مشتری روبروش مرد رویاهای دخترونشه... اما نفهمید چرا استرس گرفت...چرا هول شد...چرا ترسید و روبرگردوند... اخمی چاشنی صورتش کرد و بدون اینکه برگرده سمت رایان گفت: _نخیر...اشتباه گرفتین...امرتون؟!چیزی لازم دارین؟! رایان بی توجه به چرت و پرتایی که الینا سرهم میکرد با لبخند قدمی به الینا نزدیک شد. این بهترین اتفاق امروزش بود... یا شاید حتی بهترین اتفاق از هشت ماه گذشته تا به حال... دست برد بازوی الینا رو گرفت که الینا به ثانیه نکشیده با خشم بدون توجه به اینکه بازوش توسط کی گرفته شده دستشو کشید و خودشو به عقب پرت کرد و با خشم داد زد: _Don't tuch me.(به من دست نزن) با صدای الینا امیرحسین متعجب سرشو از رو گوشی بلند کرد و به بخش لوازم آرایشی نگاه کرد. الینا با اخم هایی در هم در مقابل... این پسر بور کی بود؟!... شاخکهای غیرتش تکون خورد و راه افتاد سمت قفسه ها... رایان در حالی که لحظه به لحظه لبخندش پررنگتر میشد دستاشو تسلیم وار بالا برد و گفت: +O...Ok..ok...but...you... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 °• °• نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور