eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم. محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد. تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه. میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه. همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه. اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام. هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم. اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه. عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت. _بله؟ _سلام خوبی؟ _سلام ممنون شما خوبین؟ _با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟ یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم. _زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگو‌که با من میمونی تاخیالم راحت بشه. سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم. _میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟ خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر. بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه و‌چرت و‌پرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته و‌معذبه. _خب من با دایی حرف میزنم. _فقط..من شرط دارم. _ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم. _هر چی؟؟؟ اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی. خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین. همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی. هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم. _باشه. کاری نداری؟ _نه. محدثه رو ببوسین. _چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ. _باشه. خدانگهدار. خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانم‌خونه ام، مادر دخترم، همسر من.. خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم. اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم. بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا... از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه. _خیالتون راحت دایی جان. اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟! هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد. اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه. خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود. هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم. دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود. چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچ‌چیز دیگه‌عوض کنم. 🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب می دهد. _بله؟ +سلام عروس خانوم جیغ می کشد و با ذوق می گوید: _وای پناه تویی؟؟سلام خانوم،خوبی؟ +مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟ _الهی قسمت خودت بشه +ما که بخیل نیستیم!ایشالا...خوش گذشت امروز؟؟ _فکر کن بگم نه! +همینو بگو _ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود +آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟ _معلومه!من از پلیس فتا بدترم،همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو می گرفتن مدام سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمی خورد!می ترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم... +لطف دارن،خانواده ی مهربونی داری قدرشون رو بدون _چشم.تو چه خبر؟اوضاع خوبه؟پدرت بهتره؟ +خوبه الحمدلله... _ولی لحنت یجوریه ها +چجوری؟ _نمی دونم انگار کسلی +چه عروس ریزبینی _می بینی؟انقدر خسته ام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم +منم مزاحمت شدم _لوس نشو لطفا +چشم.شوهرت خوبه؟ _آخی...آره اونم رفت خونشون +خوشبخت باشین ایشالا _عروسی خودت باشه به زودی نمی توانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم. +دلم براتون تنگ شده،برای تو...مامانت... خونه _نرفتی که بمونی!خب برمی ... +نه فرشته فکر نمی کنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم کمی سکوت می کند و بعد می پرسد: _پس درس و دانشگاهت چی میشه؟ +یه روز زنگ می زنم بهت و یه دل سیر حرف می زنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام _با دل پر از تهران رفتی پس +اگه دلی مونده باشه _جان؟!یعنی چی اونوقت؟؟ از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم. +میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا... می پرد وسط حرفم: _اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت می گیرد.بالاخره صحبتش به میان آمد. +بسلامتی _ برات سوغاتی آورده بود با تعجب می پرسم: +برای من؟سوغاتی؟! _آره.البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه،یعنی خودش توضیح داد +خب؟ _چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود.فرهنگیه دیگه! +چه کتابی؟ _دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود +دستشون درد نکنه _وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد. خوشحال شده بود از برگشتن من؟نمی دانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم!فرشته می گوید: +بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره،ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانواده ش که مهم تر نیست!راستی رفتی زیارت؟منو دعا کردی؟ _خب...آره طوری دستپاچه می شوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را می فهمد! چه کسی باور می کند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده! +پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه،نمی دونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه می خوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زنعمو صحبت های بعدیش را نمی شنوم.جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور می کنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم...حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته،حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق می کنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتی هایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ می ماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده! کتاب هایی که لاله داده بود را خوانده ام و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته باورهایی که تمام این سال ها برای خودم داشته ام حالا یکی یکی رنگ می بازند انگار. دوست دارم بیشتر در مورد حجاب و زن و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با ورودم به حیاط متوجه کفش های زنانه دم در شدم. نزدیک تر که شدم کفش های مادرم را شناختم . میخواستم وارد خانه شوم که با شنیدن اسمم از زبان مادر ،رادارهایم فعال شد . بدون هیچ سر و صدایی فال گوش ایستادم. اگر پدر مرا در این حال میدید قطعا تکه بزرگم،گوشم بود. حواسم را دادم به گفته های مامان: _مامان جان، روژان بچه اس عقلش نمیکشه شما باهاش حرف بزنید .اخه کی بهتر از پسر هیلدا !هم با کمالاته هم تحصیل کرده و خانواده داره هم دکتره. _سوده اگه روژان بچه اس چرا میخوای شوهرش بدی و اگه به سن ازدواج رسیده پس بزار خودش انتخاب کنه .روژان اون قدر عاقل هست که خوب و بد رو تشخیص بده _مامان جان اون اگه خوب و بد رو تشخیص میداد این بلا رو سر پوشش نمیاورد. _اینکه اونقدر خانم شده و با اون حجاب برازنده تر شده بده؟به نظراتش احترام بزار چرا کاری میکنی ازتو هم فراری بشه ؟من بهت اینو یاددادم که خواسته هات رو به بچه هات تحمیل کنی؟سوده دخترت هم عاقله و هم بالغ ،پس مثل بچه های دوساله باهاش رفتار نکن. واقعا بچم حق داره با این اخلاق تو از خونه فراری بشه _وااااا مامان دیگر بس بود به اندازه کافی شنیده بودم . الان بهترین فرصت بود که با مادرم صحبت کنم و شر فرزاد را از سرم کم کنم کمی از در فاصله گرفتم ‌انگار که تازه وارد حیاط شده ام . با صدای بلند از همانجا دادزدم: _اهالی خونه نیستید ؟ خانم جون در را باز کرد و با لبخند گفت: _بیا تو عزیزم خسته نباشی‌.بیا داخل مهمون داریم _واقعا!کی هست مهمونمون؟ _غریبه نیست ،مادرته گونه خانم جون را بوسیدم و به داخل رفتم. مادرم روی مبل نشسته بود _سلام عرض میکنم بانو .از این طرفا.نگفته بودید تشریف میارید _واسه اومدن به خونه مامانم باید از تو اجازه میگرفتم؟ _ جسارت نکردم خدمتتون، بله شما صاحب اختیارید .گفتم اگر خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی جلو پاتون قربونی میکردیم _ماشاءالله چهل گز زبون داری _با اجازه اتون من برم تو اتاقم زبونم رو متر کنم ببینم واقعا چهل گز میشه یانه. _من حریف زبون تو نمیشم با خنده به اتاقم رفتم .لباسهایم را عوض کردم. به سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم ،چیزی به اذان ظهر نمانده بود. با صدای خانم جون که مرا فرامیخواند به پیش او و مادرم رفتم _جانم خانجون _عزیزم بیا چایی بخور خسته ای نگاهی به مادرم کردم که بی تفاوت به من به برنامه تلویزیون چشم دوخته بود. _قربونت بشم که انقدر به فکرمی خانجونم .اره واقعا امروز خیلی خستم .بخاطر وجود یه آدم مزاحم که از قضا دکتر هم بود زیادی خسته شدم تا اسم دکتر آمد مادرم همچون برق گرفته ها گفت: _فرزاد اومده بود سراغت؟ _بله.مگه واسه همین برنامه کلاسی من رو بهش نداده بودید _به جای این حرفها بگو ببینم چی میگفت؟ _در مورد حقوق زنان تو فرانسه باهم بحث کردیم خواستگاری کرد منم بهشون جواب منفی دادم تموم شد _خیلی خودسر شدی روژان.توفکرنمیکنی لازمه نظر من و باباتو بپرسی بعد خواستگارت رو رد کنی _مگه شما و بابا قراره باهاش ازدواج کنید.مامان جان من با آدمی که بی غیرته و ترجیح میده زنش بدون حجاب تو خیابون جولون بده ازدواج نمیکنم .درثانی من اصلا دوست ندارم برم فرانسه زندگی کنم مامان جان ازتون خواهش میکنم دیگه در مورد اقای دکترتون با من حرفی نزنید من حرفام رو با خودش زدم. با اجازه اتون میرم تو اتاقم خانم جون با ناراحتی گفت _چایی نخوردی عزیزم _ببخشید خانجون بعدا میخورم باناراحتی به اتاقم برگشتم .جانمازم را پهن کردم تا قبل از وقت نماز کمی با خدای خودم راز و نیاز کنم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ (ب...باشه..باشه...اما...تو...) نفسشو با خنده بیرون فرستاد.سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: +unbelievable...(غیر قابل باوره...) دستشو چند بار تکون داد و در حالیکه قفل گوشیشو باز میکرد گفت: +wait wait...I should tell every one.(صبر کن صبرکن...من باید به همه بگم) الینا که تا اون لحظه ساکت بود و بدون گفتن حرفی به ذوق و شوق رایان خیره شده بود و بغض کرده بود با این حرف به خودش اومد... امیرحسین به قفسه ها نزدیک شد اما با شنیدن صدای الینا مانند میخی در زمین فرو رفت: _Rayan don't...(رایان نکن...) اسمی در سرش اکو وار پیچید...《رایان》... 《+اول از اسم شروع کن.اسم شوهرت چیه؟! _اسمش...رایان...》 پس رایان در زندگی الینا حقیقت داشت... حقیقت داشت و امیر خیال میکرد الکیه...تخیلیه... فرو ریختن چیزی در دلش را حس کرد... شاید فروریختن کاخ آرزوهایش بود که در آن همیشه الینا را مال خود میدانست... صدای رایان بلند شد... هنوز همان لبخند جذابش را روی صورتش داشت: +What?!...why not?!you found...you...you were lost in eight month ago and now...you found... I found you and I should tell every one this new good and...and big news.(چی؟!...چرا نه؟!...تو پیدا شدی...تو...تو در هشت ماه گذشته گم شده بودی و حالا...تو پیدا شدی...من پیدات کردم و من باید به همه این خبر جدید و خوب و...و بزرگ رو بدم) الینا پوزخندی زد و به تلخی گفت: _Does it matter to anyone?!(برا کسی اهمیت داره؟!) رایان متعجب به الینای تلخ شده ی روبروش نگاه کرد و کم کم لبخندش را خورد... باید باور میکرد که این همون الیناس؟! الینا هیچ وقت تلخ نبود... با لحن ناباوری جواب داد: +o...ofcourse...course it does matter...you are...(ا...البته...معلومه که اهمیت داره...تو...) الینا دستاشو به نشونه ی کفایت بالا آورد و دوباره با همون لهجه ادامه داد: _don't...don't say that i'm lovely girl's family...bicause im not...(نگو...نگو که من دختر دوستداشتنی فامیلم...چون نیستم) چقدر دلش برای این زبان و لهجه تنگ شده بود... بقیه حرفاشو بغض کرده ادامه داد: _به من نگاه کن رایان...من تغییر کردم...من دیگه اون الینای قبلی...نیستم...من مسلمون شدم و هیچ کس این الینا رو نخواست و نمیخواد...این...الینای...مسلمون شده...هیچ کس... I wasnt missing...I was just hidding...hidding from you...frome my family... frome every one that dont wanted this Elina...so...you...(من گم نشده بودم...من فقط پنهان شدم بودم...پنهان شدم از تو...از خانوادم...از همه ی اونایی که این الینارو (نخواستن...پس...تو آب دهنشو همراه با بغض فرو داد و گفت: _همه چیز رو فراموش کن و برو...مثل هشت ماه پیش... قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که ادامه داد: _من به تنهاییام عادت کردم لعنتی...برو...ولی قبلش قول بده به کسی چیزی نگی...اصن تو منو ندیدی باشه؟!... رایان در سکوت خیره به الینا زل زده بود که الینا مستاصل با گریه دوباره پرسید: _باشه؟!رایان پلیییز... رایان مسخ شده جواب داد: +اما خانوادت منتظرتن...باور کن... الینا عصبی دو دستشو روی چشمای اشکیش گذاشت و فریاد زد: _نیستن...نیستن...just go...ok... بعد درحالی که قفسه هارو دور میزد تا فرار کنه گفت: _Gooo(برووو) سرش پایین بود و گریه میکرد و با عجله فرار میکرد تا به اتاق رختکن کارکنان بره... چشمای اشکیش دیدشو تار کرده بود.اولین قفسه رو که دور زد نزدیک بود با کسی برخورد کنه که خود طرف قدمی به عقب برداشت. سرشو بالا آورد تا عذرخواهی کنه که با چشمای متعجب و پرسشگر امیرحسین روبه رو شد. نتوانست یا نخواست توضیحی بدهد.برای همین سری به معنای تاسف تکون داد و به اتاق رختکن رفت و امیرحسین و رایان را مات رفتنش کرد. رایان زودتر به خودش اومد و به سمت اتاق رختکن راه افتاد.به در اتاق که نزدیک شد امیرحسین دربرابرش سینه سپر کرد و پرسید: +کجا؟! رایان در حالی که سعی میکرد امیر را با دست جابه جا کند گفت: _چیکار داری؟برو اونور... بعدهم صدا زد: _الینا...Elina... +چی کارشی صداتو انداختی توسرت الینا الینا میکنی؟! رایان طاقتش تمام شده بود.داد زد: _همه کاره تو چی میگی؟!برو اونور بت میگم... امیر پوزخندی زدو گفت: +همه کارشی تا حالا کجا بودی؟!هااان؟! اصلا تا حالاشو ول کن...تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای بوق ماشین به سمتش نگاه میکنم . روهام با لبخند صدایم میکند _روژان جان سریع سوار شید. با زهرا روی صندلی های عقب مینشینیم.کمیل مثل همیشه محترمانه مرا مخاطب قرار میدهد. _سلام زنداداش قبول باشه ،ببخشید پشتم به شماست از این همه ادب و احترام او لبخند به لب میاورم _ممنونم.خواهش میکنم زهرا هم با خجالت سلام واحوال پرسی میکند. چشم به نگاه چلچراغ شده روهام می افتد .یقین پیدا کرده ام که دلش سریده و کم کم دارد سر به راه میشود. زهرای طفلکم فکر کنم نگاه روهام به روی خودش را حس میکند که سر بالا نمی آورد و با دسته کیفش بازی میکند. برای اینکه جوسنگین ماشین را از بین ببرم روهام را مخاطب قرار میدهم. _داداشی کجا میریم؟ _اول از همه میریم بیرون نهار میخوریم و بعد هم به شهربازی میریم تا کمی خوش بگذرونیم. باذوق میگم _وااای چه خوب .به یاد قدیما. _عزیزم یه جوری میگی قدیما انگار چندصد سال پیش بود .همین چندماه پیش باهم رفتیم.البته شما از وقتی ازدواج کردی دیگه منو نمیبینی معترض گفتم _وااا ،چه حرفا.نخیر اصلا هم اینطور نبوده و نیست لبخندی به رویم می‌پاشد _شوخی کردم چه سریع هم جبهه میگیره زهرا و کمیل به حرفش میخندند. با یادآوری کیان ،دلم دوباره بی قرار میشود ،دلم میخواست او هم کنار بود ،تمنای دلم را به زبان می آورم _کاش کیان هم بود و باهامون میومد با شنیدن اسم کیان لبخند از لب هایشان پر کشید تا خواستم چیزی بگویم روهام پیش دستی کرد _ان شاءالله برگشت یکباردیگه باهم میایم.فعلا بهتره پیاده بشید رسیدیم. اصلا متوجه طی شدن مسافت نشده بودم.به بیرون نگاه کردم . روهام روبه روی رستورانی نگه داشته بود. ما پیاده شدیم و روهام ماشین را پارک کرد و به جمع ما پیوست . همه باهم داخل شدیم. روهام دنج ترین قسمت رستوران را انتخاب کرد. همگی دور یک میز نشستیم. کمیل یک سمت زهرا و من سمت دیگرش نشستم . روهام هم که زیادی خوش به حالش شده بود روبه روی زهرا نشست. منو را به دستمان داد _خب خانمها انتخاب بفرمایید. به منو نگاهی انداختم _من کباب بختیاری میخورم روهام رو به زهرا کرد _زهرا خانم شما ؟ زهرا با وقار و متانت خاص خودش گفت _من هم بختیاری _به روی چشم.کمیل جان شماچی ؟ کمیل منو را روی میز گذاشت _فرقی نمیکنه هرچی خودت سفارش دادی روهام دستش را بند کرد و گارسون خودش را به میز ما رساند _سلام خیلی خوش اومدید چی میل دارید؟ _سلام.ممنونم.لطفا چهارپرس بختیاری وسوپ و مخلفات _چشم .با اجازه به رفتن گارسون نگاه میکردم که با صدای روهام به سمتش چرخیدم. _میخواین یه خاطره از شیطنت های آبجیم بگم بهتون ابرویی بالا انداختم _ببینم میتونی همین یک ذره آبروی که پیش بقیه دارم رو ببری زد زیر خنده _جان روهام نمیخواستم بگم وقتی بچه بودی هربار سر حموم رفتن غر میزدی و گریه میکردی ماهم مثل حسنی واست سیب میچیدیم تا در حموم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 مامان گوشی رو سر جاش میذاره،بابا بدون اینکه نگاهش رو از روی لقمه کره و عسلش برداره میگه :کی بود بهنوش ؟ -خانوم فاطمی تبار پاشا یهو سیخ میشینه و به سمت مامان نگاه می کنه:فاطمی تبار؟ -آره -خانوم؟ -چی میگفت بهنوش؟ -گفت که می خوان بیان اینجا واسه امر خیر -برای؟ -امر خیر -نه برای؟ -بابا امر خیر -نه واسه کی؟ -آهان برا پناه -برا کدوم؟ -پناه -نه برا کدوم -وا پناه دیگه -واسه کدوم پسرشون این بار نگاه ها برگشت سمت پاشا :آخه دوتا برادرن محمد حسین ومحمد حسن بابا بلند شد ،به سمتم اومد و نگاهی کرد بهم :نمی خوام دخالت کنم بابا ولی پسری که قبلا ولت کرده لایق اعتماده؟ هیچ چیز نگفتم ،بابا هم نگفت و رفت . **** لیوان چایی رو با نظم پر میکنم که خدایی نکرده یه لیوان حتی یه میلم کمتر نداشته باشه ،بین قندها غنچه های گل محمدی بهم می خندیدند .ملکا و فرشته خانوم اومدن دیدنم یا شایدم ناز کشی .قندون رو توی سینی می زارم و کنارش چهار لیوان چایی دستی به صورتم می کشم و شومیزم رو مرتب میکنم ،موهای نصفه و نیمه ام رو دو طرف بافته ام ،شلوار لی تیره ام رو میزون میکنم و وارد پذیرایی میشم . -به به عروس قشنگم مامان لبخندی تحویل فرشته خانوم می دهد ،شروع میکنم به پخش کردن چایی ها .منظم کنار مامان بهنوش میشینم . -ما امروز برای ،آقا محمد حسینمون اومدیم خواستگاری گفتم اول مسائل رو بین خانوم ها حل کنیم بعداً محمد حسین رو بیاریم وسط البته بگم که این شازده ما دیگه داره سن زن داریش میگذره وقتشه ترشی بندازیمش مامان خنده ای میکنه:اختیار دارین هنوز وقت هست پاشای ما هم ازدواج نکرده -پاشای شما هم دیر اقدام کردن -هنوز اقدامم نکردن سکوت حاکم میشه،از مجلس های سرو سنگین خوشم نمی اومد . -محمد حسین ما پلیسه ،شغلش خطرناکه ولی پسر اهلیه قصد ندارم تعریف کنم ولی خدایی تا حالا چیزی به غیر از چَشم نشیدم ازش ،همیشه هم پشت خواهر و برادرش هست .تا حالا نشده چیزی بخوان وکم بزاره براشون .چند سال پیش که باباشون دیگه تاب زمین و زمینی ها رو نداشت . -خدا بیامرزه -خدا که آقا رضا رو آمرزیده ،خدا من رو سیاه رو بیامرزه -اختیار دارین -ممنون ...محمد حسینم شد مرد خونه ،جون کند ملکا رو فرستاد دانشگاه و برای محمد حسنم یه کارگاه گرفت -خدا حفظشون کنه -هم چنین بچه های شما رو اون زمان هایی هم که سایه باباش رو سرمون بود ،باباشون تمام سعیش رو برای رفاه ما می کرد ،این آخری ها شش یاریش نکرد ،شد مرد خونه نشین و چقدرم عذاب می کشید. ملکا بغضش رو قورت می داد ،دختر بود و فقط یه دختر می فهمید پدر یه روز نباشه چی به سر دل آدم میاد . -محمد حسین از همون موقع خرجی بده خونه شد،به خاطر همینم نتونست بیشتر از فوق دیپلم بخونه چون از بچگی عاشق پلیس و پلیس بازی بود ،دوست باباش کاراش رو جور کرد نه اینکه پارتی بازی کرده باشه فقط کمکش کرد ...بقیه اش دیگه به خودتون بستگی داره که بخواین دسته گلتون رو بدین به پسر ما یا نه حالا دیگر تنها سخنران مجلس هم ساکت شد و از لای پولکی های رو میز یه پولکی برداشت و آروم آروم چایی رو مزه مزه کرد بعد هم گره روسریش رو باز میکنه که یاد حضور پاشا میفته . -پسرتون خونه اس؟ -بله ...ولی خوابه ،قرص خورده خوابیده اگرم بیدار شه نمیاد بیرون -بله اون که بهش ایمان دارم که چشم پسرتون پاکه -شما لطف دارین برای اینکه خیالتون راحت شه میگم پناه بره و یه نگاه بندازه -نه راحت باش -نه پناه جان پاشو بلند میشم پله ها رو بالا می رم ،در رو باز میکنم نگاهی به اتاق پاشا میندازم ،پاشا هیچ وقت مثل آدم ها نمی خوابید بچه که بود فقط غلت می خورد ،حالا هم که معلوم نیست اصلا چطوری اینجوری خوابیده،وقتی می خوابید بیشتر از قبل عاشقش میشدم ،چشم های قشنگش ،بسته قشنگ ترم میشد ،ریش هایش که حسابی ریخته بود هم معصوم تر شد بود ،موهای خرمایش ریخته بود بهم . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ساعت شش عصربودودنیا نیم ساعتی می شدکه رفته بود. خانم جون ازمراسم برگشته بودوروی کاناپه نشسته بودوداشت درس می خوند،باکلافگی گفتم: +خانم جون مامان کجاست؟ خانم جون:نمیدونم منم اومدم خونه، دیدم نیست. پوف کلافه ای کشیدم و ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم،یک بسته بیسکوییت برداشتم وشروع کردم به خوردن. صدای زنگ آیفون اومد،سریع به سمت آیفون رفتم ودروبازکردم. خانم جون:حداقل بپرس کیه. دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +بیخیال،یامامانه یاباباس دیگه. خانم جون سری به نشونه تاسف تکون دادوبه ادامه ی درس خوندنش پرداخت. درورودی روبازکردم وبعدرفتم آشپزخونه ومشغول خوردن بیسکوییتم شدم. چندثانیه ای گذشت که صدای پرشوروشوق مامان توخونه پیچید. مامان:سلام،من اومدم. خانم جون:خوش اومدی مادر. ازآشپزخونه رفتم بیرون،مامان بادیدنم فازاحساسی بودن برداشت وگفت: مامان:یعنی باورکنم دختر کوچولوم داره عروس میشه؟ پوزخندی زدم وبانفرت روم و برگردوندم،من وباش چقدرهیجان داشتم به این امیدکه مامان بیاد وبگه که منصرف شدن ازازدواج، زهی خیال باطل. خواستم ازپله هابرم بالاکه بازآیفون به صدادراومد،مامان سمت آیفون رفت ودروبازکرد. برگشت سمت من وگفت: مامان:هالین حاضرشو نیم ساعت دیگه سامی میاد دنبالت. ازتعجب چشمام گردشد،باصدای بلندی گفتم: +چی؟ مامان بابی تفاوتی گفت: مامان:چیزعجیبی نگفتم،سامی میاددنبالت که بریدبرای لباس عروس وبقیه وسایل،خودت که میدونی اصلاوقت ندارید سریع بایدبخرید،این دوسه روز وبایدازصبح بری خریدتاشب. دربازشدوبابااومدتو،مامان وخانم جون باهاش سلام وعلیک کردن؛بی توجه به باباگفتم: +من نمیرم. مامان باحرص گفت: مامان:مگه دست خودته؟ انگشت اشارم وبه نشونه ی تهدیدآوردم بالاو گفتم: +ازدواجم دست شمابود، بقیش به خودم مربوط میشه.مامان باعصبانیت روکردبه باباوگفت: مامان:شهرام تویه چیزبگو. بابا:چتونه باز؟بزاریدبرسم بعدشروع کنید. مامان:سامی نیم ساعت دیگه میاددنبال هالین که برن لباس ووسایل عروسی روبخرن ولی هالین لجبازی میکنه میگه نمیرم. بابا بابی تفاوتی شونش وبالاانداخت وگفت: بابا:اینجوری مجبوره لباسای ساده ی خودش وبپوشه. مامان:یعنی چی شهرام؟الان توداری... پوزخندی زدم وبی توجه به بحثی که داشتن می کردن ازپله هارفتم بالاووارداتاقم شدم. روتخت نشستم وسریع گوشیم وبرداشتم وشماره ی شایان وگرفتم،بعدازسه بوق جواب داد: شایان:سلام زشتوخانم. +سلام شایان:اوه چه عصبی،چی شده باز؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +مامان الان اومده خونه بعد به من میگه نیم ساعت دیگه سامی میاددنبالت که برید خریدعروسی. شایان:خب؟ باجیغ گفتم: +خببببب؟همین؟ شایان خندیدوگفت: شایان:خب چی بگم؟باید بری دیگه. باناباوری گفتم: +شایان الان داری بامن شوخی می کنی؟ شایان:نه هالین کاملاجدیم، این چندروزوباهاشون راه بیاتانقشمون وعملی کنیم، ازالان ضایع بازی درنیارکه. +وای وای.. اصلا نمی تونم سامی روکنارم تحمل کنم. شایان باهمدردی گفت: شایان:میدونم عزیزم،والا بااون چیزایی که توراجبش گفتی منی که پسرم وهمجنس خودشمم نمی تونم تحملش کنم،ولی هالین چاره ای نداری، داری؟مجبوری بری،گفتم که این چندروزوباهاشون راه بیاتازمان نقشه فرابرسه. باصدای آرومی گفتم: +باشه،پس من برم حاضرشم. شایان:برو..به سلامت +بای. باکرختی ازجام بلندشدم و به سمت کمدرفتم ولباسای ساده ای روازکمدبرداشتم ومشغول پوشیدن شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صبحانه مونو خوردیم،اماده شدیم منم چادرمو سرم کردم - بریم من آماده ام امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من -خدا رو شکر که این چشمارو دوبارع میبینم سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون رفتیم داخل یه اتاق که ۸-۷تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو امیر: ساراجان انتخاب چه سخته - اره واقعن، یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه امیر: سارا جان همین و ببریم منم قبول کردم اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی ) من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتمن ۵سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود تونستیم مجوزش و بگیریم رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه اخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود واییی قیافه اش دیدنی بود اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش. شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بگیریم واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما عشقمونو بیشتر از قبل کرد . وضو گرفتیم و به شکرانه این هدیه خدا ،سجده شکر به جا آوردیم » خدایا به خاطر همه چیز شکرت 🛑 🛑 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ اگر به اسم جديدي به عنوان دوست اشاره مي كردم اصرار مي كرد تا دوستم را به منزل دعوت كنم تا با او آشنا شود. وقتي هم اين كار را مي كردم پدرم با دقت كنار دوست جديدم مي نشست و از جد و آبادش مي پرسيد بعد وقتي مهمان مي رفت مرا به كناري مي كشاند و در مورد دوست جديدم اظهار نظر مي كرد در مورد بهرام گفته بود : - اين آدم اصلا ارزش دوستي رو نداره بهتره از همين حالا دورش خط بكشي. و در مورد رضا و علي مي گفت : اين دو تا بچه از خودت هم بهتر هستند هم خانواده دارن هم با تربيت ولشان نكن. و من ولشان نكردم تا همين امروز . پدرم در هر مسئله اي كه بچه هايش مربوط مي شد همين قدر وسواسي بود. مرضيه و زهرا كه زياد دوستي نداشتند و بيشتر با خودشان بازي و گفتگو مي كردند البته هردو عزيز پدر بودند. پدرم به دخترهايش خيلي احترام مي گذاشت و نازشان را مي كشيد البته به من هم هيچوقت بي احترامي نكرد ولي خيلي هم لي لي به لالايم نمي گذاشت. آن وقت بحبوحه جنگ و جبهه بود و من و دوستانم هميشه در حسرت رفتن به جبهه به سر مي برديم. آن سالها دوران راهنمايي را پشت سر مي گذاشتيم و هر روز كلي رجز خواني مي كرديم كه اگر برويم جبهه چه مي كنيم و چه بلاهايي كه سر دشمن نمي آوريم . البته اينها فقط لاف و گزاف بود و ما هنوز اجازه رفتن به جبهه را نداشتيم. هر وقت در خانه اين بحث پيش مي امد مادرم با بغض مي گفت : - حسين تو تنها پسر ماهستي مبادا .... بعد پدرم بهش مي توپيد : سوري اين حرفها يعني چه ؟ يعني بقيه به جاي ما بميرن كه به ما بد نگذره ؟ مادرم بي صدا اشك مي ريخت و پدرم قاطعانه به من مي گفت : تو هنوز بچه اي جنگ كه بچه بازي نيست بايد بتوني حداقل تفنگ دستت بگيري و از لگد تفنگ جنب نخوري! و خيال مادرم را راحت كرد. با ورود به دبيرستان كم كم خط فكري ام جهت مي گرفت . البته تقريبا شخصيت من در خانه و توسط پدر و مادرم ساخته شده بود. هر سه ي ما چه من چه خواهرانم نماز مي خوانديم و ماه رمضان روزه مي گرفتيم. ماه محرم هر سال با پدرم به تكيه محل مي رفتم و در دسته ها سينه و زنجير مي زدم اما در دبيرستان اين انتخاب اگاهانه و از روي فكر و تشخيص بود. نه فقط يك دنباله روي و اطاعت محض . با كلي دوندگي و تلاش در امتحان ورودي يكي از بهترين دبيرستانها قبول شديم. شرط ورود به اين دبيرستان سادگي و رعايت موازين اسلامي بود. قوانين سخت و نظامي اش باعث مي شد كه هر سال تقريبا صد در صد قبولي در كنكور سراري بدهد و همين بيشتر باعث مي شد كه خودمان را در اين مكان جا بدهيم. هم من هم علي و رضا در رشته رياضي ثبت نام كرديم و باز هم در يك نيمكت نشستيم. درسها سخت بود و كلاسهاي تست زني و فوق العاده از همان سال هاي اول سفت و سخت دنبال مي شد. از صبح تا بعد از ظهر گاهي تا شب در مدرسه بوديم و درس مي خوانديم. سال اول با بهترين نمرات و سعي و تلاش زيادمان به پايان رسيد. تابستان هم به كار و پول جمع كردن گذراندم. در ابتداي سال تحصلي جديد رضا زمزمه رفتن سر داد . رضا پسر خيلي خوبي بود.با ايمان و با هوش، قد و هيكل متوسطي داشت با يك صورت سبزه و يك جفت چشم سياه و مشتاق كه هميشه هوشيار بود. رضا هميشه در حال بحث و گفتگو با يك عده بود. حلا فرقي نمي كرد با سال بالايي ها باشد يا با معلمان اما هميشه در مورد سياست روز و اوضاع دنيا اظهار نظرهاي كارشناسانه ارائه مي داد. آن سالها هم با همين روحيه شروع كرد . اوايل سال در يك زنگ تفريح كنار من و علي نشسته و به سادگي گفت : بچه ها من ميخوام برم ! با تعجب پرسيدم كجا مي خواي بري ؟ رضا نگاهي به من انداخت و گفت : جبهه . همين كلمه ساده من و علي را از دنياي بچه گي مان جدا كرد. علي مشتاقانه پرسيد : - بابات اجازه داد ؟ رضا سري تكان داد : نمي دونم هنوز بهش نگفتم . ولي من تصميم خودمو گرفتم . به هر قيمتي شده ميرم. با بهت گفتم : حالا چطور شد يكهو به فكر رفتن افتادي ؟ رضا با حرارت گفت: چون ممكنه جنگ تموم بشه و من ديگه هيچوقت فرصت نكنم از مملكتم دفاع كنم ديگه وقتشه كه ما هم بريم الان به ما احتياج دارن. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh