«خرمشهر را خدا آزاد کرد»
جملهی امام ، طوفانیست
برجانهای جنگ زده مان
درس توحید است که بدانیم
هرچه هست و نیست از خداست
#وذکرهم_بایام_الله
#فاتحان_خرمشهر
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
چهارم خرداد سالروز شهادت
هنرمند متعهد #شهید_بهروز_مرادی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
سخنرانی سید حسن نصرالله
به مناسبت سالگرد آزاد سازی لبنان
امشب ساعت ۲۰:۳۰ به وقت لبنان
ساعت ۲۲ شب به وقت ایران
پخش احتمالی از شبکه خبر
#قاوم_تنتصر
#عيد_المقاومة_والتحرير
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
اگر از سردار سلیمانی در مورد روسها میپرسیدید، تعریف خاص خودش را داشت، راجع به افغانیها، لبنانیها فلسطینیها و عراقیها هم همینطور، ایشان متناسب با همین شناختها و تجربیات با مقامات سیاسی کشورها مذاکره میکردند.
او یک دیپلمات واقعی بود.
روایت دکتر حسین امیرعبداللهیان
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🔸تا می توانی دقت کن که گناه نکنی
🔹تا می توانی مراقب اعمالت باش
🔸آن وقت خواهی دید که همه زمان و مکان در خدمت تو خواهند بود...
🌷 #شهید_احمد_علی_نیری
🍁زخمیان عشق🍁
🔸تا می توانی دقت کن که گناه نکنی 🔹تا می توانی مراقب اعمالت باش 🔸آن وقت خواهی دید که همه زمان و مکا
🔴 «خودسازى»
🔻بیشترین مطلبی که از احمد آقا میشنیدیم درباره #خودسازی بود. یکبار به همراه چند نفر دور هم نشسته بودیم. احمد آقا گفت: بچهها، کمی به فکر #اعمال خودمان باشیم. بعد گفت: یکی از بین ما #شهید خواهد شد. #خودسازی داشته باشیم تا #شهادت قسمت ما هم بشود.
🔸بعد ادامه داد: حداقل سعی کنید سه روز از #گناه پاک باشید. اگر سه روز #مراقبه و #محاسبه_اعمال را انجام دهید حتماً به شما عنایتی میشود.
🔺بچهها از احمد آقا سوال کردند: چه کنیم تا ما هم حسابی به #خدا نزدیک شویم. احمد آقا گفت: #چهل روز #گناه نکنید. مطمئن باشیدکه #گوش و #چشم شما باز خواهد شد. این سخن به همان #حدیث معروف اشاره دارد که میفرماید: «هر کس #چهل_روز اعمالش برای خدا #خالص باشد خداوند چشمههای #حکمت را بر زبان او جاری خواهد کرد».
📚منبع: «كتاب عارفانه»؛ زندگىنامه عارف شهيد احمد على نيرى. اثر گروه شهید هادی
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
😍 #فصل_دوم رمان زیبای
#روژان را در کانال زیبای
زخمیان عشق دنبال کنید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_هفتم
مرد لبخندی زد
_همه بچه ها میشناسند.دلاوری که کرده رو مگه مگه میشه کسی ندونه
با شک و تردید پرسیدم
_شهید شده؟
مرد قهقهه ای زد
_نه خواهر من ،ایشون شهید زنده است.خدا بخواد حالا حالا باید در کنارمون باشه
دوباره اشکهایم جاری شد .این بار اشک شوق بود که امانم را برید.
انقدر شوکه شدم که روی زمین نشستم و اشک ریختم.
روهام کنارم نشست
_الهی فدات شم الان دیگه چرا گریه میکنی ؟شنیدی که کیان زنده است .پاشو فدات شم .پاشو خوب نیست جلو این همه آدم رو خاک ها نشستی و گریه میکنی .
_باورم نمیشه روهام .انگار خوابم هنوز مثل همون خوابی که بخاطرش تا اینجا اومدم.
_پاشو عزیزم باید بریم پیش کیان پاشو
به عشق دیدارش با کمک روهام برخواستم.
مرد ایرانی مقداری آب به دستم داد
_کمی آب بخورید.اینجور که فهمیدم از صبح هیچ گدومتون چیزی نخوردید.
لیوان آب را گرفتم.
_ممنونم .تو رو خدا بگید همسرم کجاست؟چرا هیچ خبری ازش به ما نرسید
مرد به ماشین اشاره کرد.سوار بشید تا توضیح بدم خدمتتون
همگی سوار ماشین شدیم.
_قضیه از این قراره که وقتی دوستان کیان رو به اسارت میگیرند ،کیان برای بررسی مکانی از آنها جدا شده.وقتی برگشته متوجه میشه که چندنفر دارن دوستانش رو با خودشون میبرند.
اول میخواسته بره رو در رو باهاشون بجنگه ولی وقتی میفهمه اونها بیشتر از ده نفر هستند و ممکنه باعث شهادت همه و خودش بشه،تصمیم میگیره تعقیبشون کنه و مکانی که همه در اونجا جمع هستند رو شناسایی کنه .
خلاصه اینکه اونها رو تعقیب میکنه و محل
رو شناسایی میکنه آدرس رو که به بچه های خودی میرسونه ،متاسفانه داعشی ها متوجه میشن.در حال فرار تیر میخوره با این حال خودش رو پنهون میکنه.
داعشی ها چند روز بعد سر همه اسرا رو از تنشون جدا میکنند.
با عجله پرسیدم
_چه اتفاقی برای همسرم افتاده
_خدا رو شکر بخیر گذشته.
کیان بخاطر خون ریزی که داشته وارد کشور سوریه میشه و اونجا از هوش میره.به خواست خدا یکی از نیروهای حشدالشعبی اونو پیدا میکنه .وقتی عکس حاج قاسم و حضرت آقا رو داخل جیبش پیدا میکنه،میفهمه ایرانی هستش و اون رو به خونش میبره.از قضا همسرش پزشک بوده ،کیان رو مداوا میکنه .خداروشکر بعد یک ماه کاملا حالش خوب شد با کمک عقیل خودش رو به ما رسوند الان هم کربلاست .قراربود آخر این ماموریت به ایران برگرده
با گریه گفتم
_چرا خبری از سلامتیش به ما نداد آخه
مرد سر به زیر انداخت
_خودش میگفت نزدیک دوماهه خانواده ام فکر میکنند شهید شدم حتما با این داغ کنار اومدند الان بهشون خبر بدم حالم خوبه و تو این ماموریت به شهادت برسم دوباره داغ دلشون رو تازه کردم .تحمل زجر کشیدن و ناراحتیشون رو ندارم.هرموقع برگشتم ایران مستقیم میرم خونه تا ببینند زنده ام.حالا میرید کربلا میبینیدش ،من به بچه ها سپردم کسی بهش اطلاع نده ،بریم از نزدیک شما رو ببینه .
صابر همانجا از ما جداشد و به دنبال حمیدآقا رفت .
ما سه نفر هم با همان مرد ایرانی تازه فهمیدم نام مستعارش ابوحسین است به سمت کربلا به راه افتادیم.
ابوحسین در طول مسیر با روهام در مورد اوضاع عراق و داعش صحبت میکرد.
من در دنیای دیگری سیر می کردم دنیایی که در آن کیان روبه رویم ایستاده و لبخند میزند.
دلم میخواست تا کربلا به شوق دیدارش پرواز کنم .هنوز هم گیج بودم و مبهوت .باورم نمیشد برای کیان چنین اتفاق هایی افتاده باشد او در لبنان بود و حالا در کربلاست.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_هشتم
ابوحسین با خوشحالی گفت خواهر فقط ده دقیقه دیگه به کیان میرسید.آمارش رو گرفتم رفته پیش محمد همون کسی که نجاتش داده،تا شما یه استراحت کنید برگشته.
وارد کربلا که شدیم احساس میکردم قلبم میخواهد از سینه ام بیرون بزند.
قلبم بی قراری میکرد انگار اوهم باور نداشت که ما در یک قدمی یار قرار داریم و به زودی به او میرسیم.ابوحسین ماشین را گوشه خیابان پارک کرد
_چون نمیشه ریسک کنیم و همه با هم بریم،دو نفر دونفر بقیه مسیر رو میریم.
یکی از خواهرا با من بیاد و یکی هم با آقا روهام .
دلم نمیخواست زهرا را از روهام جدا کنم قبل از اینکه کسی چیزی بگوید،گفتم
_من همراه شما میام،برادرم و خانمش هم باهم
_بسیار خب،ما وقتی به ته کوچه رسیدیم شما حرکت کنید .مواژب باشید ما رو گم نکنید.ان شاءالله چندتا کوچه دیگه به خونه میرسیم.
_خواهر بفرمایید پایین
من هم قدم با ابو حسین به راه افتادم زهرا و روهام هم پشت سر ما به راه افتادند .با احتیاط چندکوچه را رد کردیم.
ابوحسین مقابل در سفید رنگی ایستاد.
به صورت رمزی چندبار در زد .
در که باز شد ما به داخل رفتیم و پشت سرمان هم روهام و زهرا وارد شدند.
ابوحسین به چند مرد که داخل بودند نگاهی انداخت
_دوستان ایشون همسر آقا کیان هستند.
همه با تعجب چند ثانیه نگاهمان کردند و در نهایت با لبخند به همه ما خوش آمد گفتند.
ابو حسین اتاقی را نشان داد
_ایتجا منتظر باشید به زودی کیان از راه میرسه.با اجازه اتون من میرم پیش بچه ها راحت باشید.میگم چیزی بیارن تا بخورید .
قبل از اینکه ابوحسین بیرون برود گفتم
_ببخشید کجا میشه وضو بگیریم ،ماهنوز نماز ظهرمون رو نخوندیم
ابوحسین سرویس بهداشتی را به ما نشان داد،چند مهر به ماداد و قبله را نشانمان داد و از اتاق خارج شد.
نمازم که تمام شد صدای باز شدن در حیاط را شنیدم با عجله خودم را به پشت پنجره رساندم و به در چشم دوختم
قلبم به شدت می کوبید دست روی قلبم گذاشتم
_آرام و قرارمون اومد.کیانم اومده
در باز شد و نگاهم روی کیانی که بچه به بغل داشت و سرو صورتش خونی بود،ماند.
ابوحسین که متوجه حضور من پشت پنجره شده بود با دیدن قیافه کن ،چشمان نگرانش سمت من چرخید.
با قدم هایی سست به سمت درب ورودی رفتم .
از جلو دیدگان متعجب همه گذشتم و به حیاط رسیدم.
چشم به کیان دوختم.نگاهش که به من افتاد اول شوکه شد ولی وقتی حال بدم را دید بچه را به ابوحسین داد و به سمتم دوید .
دیدن خون روی لباس و صورت کیان راه نفسم را برید .چشمانم می باریدبی جان لب زدم
_کی...یان
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚