eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا ابا عبدالله شب زیارتی حسین علیه السلام نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
حاج قاسم درباره‌اش اینگونه گفت: حاج محمد ناظری سی ساله که ، ما سر سفره بزرگ شدیم، از سال ۵۸ که من نیروی آموزشی ایشان بودم تا به حال به یاد ندارم که تغییری کرده باشن تو این سالها همون روحیه پرکار و سخت کوشی رو حفظ کردن... اکنون چند ماهی ست که حاج قاسم هم به یاران شهیدش پیوسته.... به قول خودش سر سفره حاج محمد بزرگ شده است و کسی که سر سفره این مرد بزرگ شود بعید است راهی جز انتخاب کند، شهادت رسم این مردان بی ادعاست... 📸 عکس سوم: شهیدان محمد ناظری قاسم سلیمانی احمد امینی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰تصویری از سخنرانی سید حسن نصرالله، مزین به تصاویر شهیدان سلیمانی و ابومهدی المهندس در عید مقاومت و بیست و یکمین سالگرد آزاد سازی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh جنوب لبنان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخنان مهم رهبر انقلاب درباره شورای نگهبان و مشارکت مردم 🔹رهبر انقلاب در دیدار امروز با نمایندگان مجلس شورای اسلامی، سخنان مهمی درباره شورای نگهبان و نگرانی‌ها درباره مشارکت مردم بیان کردند. 🔹ایشان ضمن حمایت قاطع از رویه قانونی شورای نگهبان، عامل اصلی افزایش مشارکت آحاد مردم در انتخابات را حضور مدیران قوی و توانمند برای حل مشکلات اصلی مردم دانستند. 🔹 ایشان همچنین از نامزدهایی که صلاحیت‌شان احراز نشده و با متانت به تصمیم شورای نگهبان احترام گذاشتند، تشکر کردند. 🔹رهبرانقلاب، تعاریف بسیار بی‌سابقه‌ای از مجلس یازدهم و عملکرد یک‌ساله اخیر کردند و مجلس فعلی را با صفاتی همچون انقلابی و کارامد و مجلس عزیز توصیف کردند. 🔹 ایشان درباره انتقادها به مجلس هم فرمودند که دشمنی اینها به خاطرانقلابی بودن مجلس است. همچنین ایشان گفتند که بسیاری از انتقادها به مجلس‌یازدهم از سر دلسوزی نیست. 🔹معظم‌له سفرهای استانی و نظارتی رییس‌مجلس و نمایندگان حضور در بین‌مردم را ارزشمند قلمداد کردند.
061.mp3
3.19M
"روی پر و بال نسیم" 🎤با نوای محمدحسین حدادیان ویژه شهادت حضرت حمزه علیه السلام و وفات حضرت عبدالعظیم علیه السلام
قرار ناگذاشته ميان تو و حسين اين است كه تو در خيام از سجاد و زنها و بچه‌ها حراست كنی و او بارمزی، رجزی، ترنم شعری، آوای دعایی و فرياد لاحولی ، سلامتی‌اش را پيوسته با تو در ميان بگذارد. . و اين رمز را چه خوش با رجز اغاز كرده‌است. و تو احساس می‌كنی كه اين نه رجز كه ضربان قلب توست و آرزو می‌كنی كه تا قيام قيامت اين صدا در گوش آسمان و زمين طنين بيندازد. سجاد و همه اهل خيام نيز به اين صدا دلخوشند، . احساس می‌كنند كه‌ ضربان قلب هستی هنوز مستدام است و زندگی هنوز در رگهای عالم جريان دارد. . برای تو اما اين صدا پيش از انكه يك اطلاع و اگاهی باشد، يك نياز عاطفی است. اين يك نجوای لطيف و عارفانه است كه دو سو دارد. اوبايد در محاصره دشمن، بجنگد، . شمشير بزند و بگويد: -الله اكبر واز زبان دل تو بشنود؛ -جانم بگويد: -لااله الاالله وبشنود؛ -همه هستی‌ام. بگويد: -لاحول ولا قوه الاّباالله! و بشنود: -قوت پاهايم، سوی چشمم، گرمای دلم، بهانه ماندنم! . تو نفس بكشی و او قوّت بگيرد. تو سجده كنی و او بايستد، تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او ...او تنها با اشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا كند. و ....ناگهان ميدان از نفس می‌افتد، صدا قطع می‌شود و قلب تو می‌ایستد.... -سیدمهدی‌شجاعی؛آفتاب‌درحجاب-🌿¡
بھشت‌ما‌رخ‌دلدارباشد...(:
‍ 🌹به نقل از مادر شهید محمدرضا دهقان امیری 💐یک بار صحبت محمدرضا شد من گفتم محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه روزی صد تا عروس می‌بیند این جمله را که گفتم محمدرضا ‌ مسخره‌بازی و بگو بخند کرد و گفت: «صد تا چیه! دویست ‌تا سیصد تا، بیشتر مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی بیرون می‌روی مگر چشم‌بند می‌بندی که اینها را نمی‌بینی؟ 🌾اما محمدرضا طفره می‌رفت و خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت: «مامان به خدا قسم نمی‌بینم. اگر بخواهم سرباز امام زمان شوم و با این چشم‌هایم صورت امام زمان را ببینم، آیا با این چشم‌ها می‌توانم آدم‌های این‌جوری را ببینم؟» منبع: خبرگزاری تسنیم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
قدر این لحظه را دریابیم .... معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
تا ابد مدیون مادرانی هستیم که به فرزندانشان ایثار آموختند ... و ما چه می‌فهمیم مادر شهید یعنی‌چه؟ بهمن ۱۳۶۱ ، خرمشهر عکاس : مریم کاظم زاده نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
راوی و عکاس این اثر «مریم کاظم‌ زاده» است او این صحنه را چنین وصف می‌کند : « بهمن ۶۱ برای گرفتن عکس به خرمشهر رفتم بعد از آزادسازی و پاک‌ سازی نسبی شهر می‌شد به صورت محدودی وارد خرمشهر شد. در همان ایام بود که اولین گروه‌های ساکن خرمشهر می‌توانستند تحت شرایطی به منطقه بیایند. توفیقی برایم شد تا همراه خانواده شهدای اهلِ‌ خرمشهر شوم. شب هنگامِ خواب ، مادرهـا که بعداز مدتها همدیگر را دیده بودند، خواب از سرشان پریده بود و باهم صحبت میکردند. پای صحبت‌هایشان نشستم. پیوندشان، خون پسرانشان بود. بعضی‌هایشان برای حفظ خرمشهـر جنگیده بودند و بعضی دیگر برای آزادی‌اش. یکی از مادرهـا خانم حاجی شاه بود... سه فرزندش در خرمشهر «شهید» شده بودند. آن سال آمده‌ بود تا هم خانه‌اش را ببیند و هم به زیارت قبر شهنازش و دو پسرش برود.... برایم از دخترش تعریف کرد. شهنازش دروس حوزوی می‌خواند و در کلاس‌های نهضت سوادآموزی معلم بود. هشتم مهر ٥٩، همراه دوستش برای سنگرها غذا می‌بردند که هر دو با گلوله دشمن شهید می‌شوند. برایم گفت که چطور خودش، دخترش را کفن و دفن کرده است. بعد از شهناز، به فاصله یک ماه ، محمد حسین‌اش را از دست می‌ دهد. محمدحسین سه سال از شهنـاز بزرگ‌تـر بود. تاروز آخری که خرمشهر سقوط کرد، ماند و جنگید. پیکر محمدحسین را پیدا نکردند. پسر بزرگش ناصر هم بعد از آزادی خرمشهر در منطقه شهید شد.. آن شب، مادرها شاعر شده بودند و لالایی‌های فی‌البداهه برای پسرانشان می‌خواندند... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
『💕🌈』 سربازان امام زمان عج‌الله‌تعالــی از هیچ چیز جز گناهان خویش نمی‌هراسند ..!
کربلا را با خودت تا شهرری آورده ای وَه چه نزدیک است با ما کربلا، عبدالعظیم! ‌چه شب‌های جمعه‌ای که عاشقان حسین (ع)، از دلتنگی و فراق کربلا، به حرم شما پناه آوردند. به این امید که شنیده‌اند شب‌های جمعه حرم شما، حرمت کربلای ارباب را دارد... انگار حسین می‌دانست! حال مردم از دوری کربلایش را خواست تا شما ملجا دلتنگی‌های عاشقانش باشی.... 🌱•.
ما‌راوصال‌کرب‌وبلا ،گرنصیب‌نیستـ‌... هستیم‌پس‌دخیل‌تو،یا‌سیدالکریمـ✨!
وَ نَجَّیناهُ مِنَ الغمَّ ❣ پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات ❣
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 قبل از اینکه پخش زمین شوم .دستم را گرفت با اشاره ابوحسین همه به داخل برگشتند حتی روهام و زهرایی که پشت سرم آمده بودند. _جان کیان. _خ....خون _نترس قربونت بشم بخدا خون من نیست من حالم خوبه .با آستین لباسش خون روی صورتش را پا‌ک کرد _ببین فدات شم ،من صحیح و سالمم خودم را به آغوشش انداختم و زار زدم بخاطر روزهایی که نبود بخاطر زجرهایی که کشیده بودم. _آروم باش زندگیم،آروم باش قربونت بشم.بزار یک دل سیر نگات کنم خانومم .میدونی چقدر دلتنگت بودم.حرف بزن بزار صدات رو بشنوم عزیزم با گریه گفتم _خیلی بدی ،میدونی من تو این مدت چی کشیدم تو نبودت ،میدونی چقدر زجر کشیدم وقتی گفتن شهید شدی ولی اثری ازت نیست ،مردم و زنده شدم وقتی گفتن تشییع نمادین بگیریم. تو نبودی و من جون دادم هرلحظه مرا از خودش دور کرد _کیان بمیره برات.هرچی بگی حق داری عزیزم.ببخش که همسر خوبی واست نبودم.خانومم بسه دیگه با اشکات خون به دلم نکن. اشک هایم را پاک کرد و دستانم را گرفت. انگار با بوسه اش آرامش را به جانم تزریق کرد.زل زدم به چشمانش _دلم برات تنگ شده بود. _منم دلتنگت بودم ولی شرایط یه جوری بود که نمیشد بیام و یا زنگ بزنم.تو بگو چطور از اینجا سر درآوردی؟ _قضیه اش مفصله _بگو میخوام بدونم دستم را گرفت و به سمت پله ها برد و هردو همانجا نشستیم _حالا بگو عزیزم همه چیز را برایش گفتم از خوابی که دیده بودن تا وقتی که در محاصره داعش بودیم تا فرارمان و رسیدنمان به ابوحسین و صیغه محرمیت بین روهام و زهرا و از حمیدآقا که تا الان خبری ازش نشده بود ،البته قضیه مردداعشی ته باغ و سیلی که امروز خورده بودم را فاکتور گرفتم، نمیخواستم حالا که عزیزم را دیده بودم با خاطرات تلخ کامش را تلخ کنم. _روژانم نباید بخاطر من بی لیاقت دستم را روی لبش گذاشتم _حق نداری به خودت توهین کنی ،من بخاطر تو جونمم میدم این آوارگی که چیزی نیست _اگر بلایی سر تو یا حتی روهام و زهرا میومد من هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم. برای اینکه جو را عوض کنم به شوخی گفتم _اومدی تو خوابم گفتی بیا کربلا بریم زیارت !حالامن اومدم شما احیانا نمیخوای به قولت عمل کنی؟ خندید و من کلی قربان صدقه خنده هایش رفتم صدای گریه کودک که بلند شد کیان بلند شد _خانوم اجازه میدی من برم دخترمو بغل کنم و خواهرمو ببینم با خنده گفتم _نگفته بودی دختردار شدی شما دوماهه از من دوری اون وقت دخترت یکساله است.نکنه قبلا سرم هوو آوردی خندید و لپم را کشید _نمیدونستم خانمم انقدر باهوشه و سریع بو میبره. دستم را گرفت بیا بریم داخل تا واست توضیح بدم با هم سمت در ورکدی رفتیم.جلو در دست همدیگر را رها کردیم و وارد خانه شدیم. ابوحسین با خنده گفت _بزن کف قشنگه رو به سلامتی عروس و دوماد همه شروع به دست زدن کردن . دوستان کیان هم کل میکشیدند و شوخی میکردند. زهرا با اشک به کیان چشم دوخته بود .کیان برای یگانه خواهرش آغوش باز کرد. زهرا خودش را به آغوش برادرش انداخت و گریه کرد. زهرا که آرام شد کیان او را از خود جدا کرد و با روهام دست داد و یکدیگر را به آغوش کشیدند .صدای گریه کودک که دوباره بلند شد .کیان به سمتش رفت و او را به آغوش کشید و بوسید _هیس هیس نجلاءی من، نترس عزیزم کودک در آغوش کیان آرام شد و کمی بعد به خواب رفت. ابوحسین به آرامی گفت _این بچه رو از کجا آوردی کیان _دختر دوستم محمده با صدایی که از بغض میلرزید نالید _نزدیکی های خونه اش میکشنشون .وقتی رسیدم همسرش به شهادت رسیده بود،نجلاء هم گریه میکرد ،تو بغل محمد بود. محمد اونو به من سپرد خودش هم تو بغلم من جون داد و شهید شد. با کمک همسایه ها جنازه هاشون رو بردند .فردا تشییعشون میکنند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 همه متاثر از اتفاقی برای محمد و همسرش افتاده بود سکوت کردیم و دیگر حرفی نزدیم نجلاء کوچک زیادی بانمک و تو دل برو بود.هرکسی او را میدید قطعا عاشقش میشد. نجلا با کیان خو گرفته بود و فقط در آغوش او آرام بود. کیان یکی از دوستانش را به خانه محمدفرستاد تا چنددست لباس و شیشه شیر و شیرخشک و پوشک نجلا را با خود بیاورد. شب شده بود رهام با اجازه کیان با زهرا به حرم رفتند .میدانستم که فقط بخاطر اینکه من و کیان تنها باشیم چنین کاری کرده اند. آنها که رفتند من و کیان داخل اتاق ماندیم.دوستانش داخل سالن بودند و با ما کاری نداشتند. کیان کنار دیوار نشست .با دست، پایش را نشانم داد _بیا سرت رو بزار رو پام و بگو من نبودم چه کارها کردی؟ از خداخواسته به سمتش رفتم. از اوایل ازدواجمان همیشه وقتی میخواستیم حرف بزنیم من کش موهایم را باز کردم و سرم را روی پایش می گذاشتم یا او سرش را روی پای من میگذاشت این بار هم به یاد قدیم موهایم را باز کردم و سرم را روی پایش گذاشتم. کیان در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت _چند وقت پیش یه آهنگی شنیدم که از متنش خوش اومد و دلم میخواست واسه تو بخونم ولی هیچ وقت فرصتش پیش نمیومد. لبخندی زدم _واقعا!پس لازم شد الان بخونی واسم _چشم همانطور که موهایم را نوازش میکرد،شروع کرد به خواندن. _موهاتو وانکن بانوی مو بلند ماه عاشقت میشه آهسته تر بخند همینقدرش رو بلدم بانوی مو بلند! خندیدم _همینم عالی بود آقای ریش بلند زد زیر خنده _یه وقت کم نیاری؟ به نشانه نه برایش ابرو بالا انداختم که زد زیر خنده. حالا که کیانم سالم بود دلم میخواست زودتر به خانه برگردیم _کیان _جان دل کیان. _میشه فردا برگردیم؟ همانطور که موهایم را نوازش میکرد،شروع به حرف زدن کرد _من هنوز ماموریتم تموم نشده .فردا شما برگردید منم ماموریتم رو انجام بدم برمیگردم. با تصور جدا شدن از او اشکهایم جاری شد. کیان سرم را به سمت خودش چرخاند _گریه نکن عزیزدلم.ببخشید اصلا تو بمون باهم بر میگردیم ولی زهرا و روهام باید برگردند. من جایی واسه تو پیدا میکنم و لی واسه اونها امکانش سخته. _منو از خودت جدا نکن ،هرکاردیگه میخوای انجام بده.راسنی از حمیدآقا خبری نشد ،اتفاقی براش نیفتاده باشه.من خیلی بهشون زحمت دادم. کیان که سعی میکرد نگرانی را از خود دور کند،لبخندی زد _حمید همه رو حریفه نگرانش نباش کم کم پیداش میشه.حمید مثل بادمجون بمه،آفت نداره! هردو خندیدم و هرکدام در دل برای سلامتی او دعا کردیم. صدای گریه نجلا که بلند شد به سمتش رفتم و بغلش کردم . _جانم جانم گریه نکن عزیزم صدای گریه اش قطع نشد که هیچ بیشتر هم شد.درمانده به کیان نگاه کردم _وای چرا ساکت نمیشه ؟ کیان با لبخند پیشم آمد و نجلا را از بغلم گرفت. _عزیزم شما روسریتو سرت کن نجلا رو بگیر من برم ببینم وسایلش رسیده یا نه سریع موهایم را بالای سرم جمع کردم و روسری پوشیدم و چادرم را روی سرم انداختم. نجلا را از کیان گرفتم. کیان از اتاق خارج شد. نجلا همچنان گریه می کرد.دلم به حالش میسوخت فردا قراربود والدینش روی دست مردم عراق تشییع شود و به خانه ابدیشان بروند و نجلا کوچک را در این جهان رها کرده اند. کیان با ساکی که وسایل نجلا درآن بود وارد اتاق شد. نجلا را به او دادم. شما نگهش دار تا من براش شیر درست کنم. مشغول آماده کردن شیشه شیر بودم _نجلایی ببین چه مامان خوشگلی خدا نصیبت کرده .چقدر بهش مامان بودن میاد با تعجب به کیان چشم دوختم _من مامانشم؟! کیان بوسه ای روی گونه نجلا کاشت _اگر موافق باشی میخوام سرپرستیش رو قبول کنم .راستش خانواده محمد و همسرش، همگی سنی هستند.فقط محمد و همسرش بودند که چندسالی میشد،شیعه شده بودند.وقتی بالای سرش رسیدم گفت بچه رو از خانواده اش دور کنم تا عاشق اهل بیت بار بیاد و یک شیعه واقعی بشه.اگر موافق باشی خودم سرپرستیش رو قبول میکنم وگرنه به حمید میسپارم تا با خودش ببره. به نجلا چشم دوختم بچه ای سبزه با چشم و ابروی مشکی و موهای فر مشکی ،زیادی شیرین و خوردنی بود. _من حرفی ندارم اگه تو موافق باشی منم موافقم.همچین بدم نیست یکهو مامان بشم ولی خب جواب مامانم کی میده نمیدونم کیان با شوق خندید به سمتم آمد و مرا محکم به آغوش کشید _من فدات بشم انقدر مهربونی خانومم. جواب مامانت با من. فکر کنم تا الان بخواد سر به تنم نباشه درسته؟ خندیدم _اوهوم او هم خندید .نجلا را بغل کردم و شیشه شیر را بهش دادم. شروع کرد به خوردن و کم کم خوابش برد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 زیارت حضرت اباعبدالله🌷 🌹سلام میدهم با پای دل از راه دور ببخش نوکرتان را، بضاعتش اینست 🌹السلام علی الحسین🌷 🌹وعلی علی بن الحسین🌷 🌹وعلی اولادالحسین🌷 🌹وعلی اصحاب الحسین🌷 🌷یک دقیقه🌷 🌺🍃🌷🍃💐🍃🌺 ____🍃🌸🍃____
سلام دوستان به دعاتون احتیاج دارم شدید
{بسم الله الرحمن الرحیم...