فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱○°کلیپ تعویض بنر مزار شهید رسول خلیلی و آماده سازی مزار و نصب پرچمهای یا اباعبدالله الحسین جهت ماه محرم
#شهید_رسول_خلیلی
#شهدارایادکنیم_باذکرصلوات
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
خیلی پیشروی کرده بودیم، چند نفر از جلو به طرفمان میآمدند و قد یکی از آنها، حدود یک متر از بقیه بلندتر بود، همین باعث شده بود که تا هر کدام از بچهها، حدسی دربارهاش بزنند که کیست، جلوتر که آمدند حاجمهدی را شناختم که روی شانه یکی از عراقیها نشسته و اسلحهاش را به طرف بقیه گرفته بود با اینکه هر دو پایش زخمی شده بود، اما پنج عراقی را اسیر کرده و روی شانه یکی سوار شده بود تا به خط خودی برسد،
بعداً خودش تعریف کرد که فقط یک گلوله داشته و با همان، یکی از عراقیها را که به طرفش حمله کرده بود میزند و بقیه را هم اسیر میکند.
سردار شهید کازرونی یار و همرزم سردار سلیمانی از ابتدای جنگ تا شهادت و مسئول فرماندهی طرح عمليات لشكر ثارالله بود، سردار سلیمانی در مورد شهید کازرونی گفت: من به جرائت قسم میخورم ذرهای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه ندارد.
🌷شهید حاجقاسم سلیمانی
🌷شهید حاجمهدی کازرونی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
حاج قاسم گفت: تو با این قد و قواره راننده تانکی؟!
محمدالله قد و قواره کوچکی داشت؛ یک بار که حاج قاسم به منطقه دیرالزور رفته بود، از او پرسید: پسرجان اینجا چه کار میکنی؟
محمدالله: راننده تانک هستم.
حاج قاسم: تو با این قد و قواره راننده تانکی؟!
محمدالله: به قد و قوارهمان نگاه نکنید، قلب بزرگی داریم.
حاج قاسم پیشانی او را بوسید.
#شهید_محمدالله_اسدی
از تیپ فاطمیون
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
+مے گفت:
من دوست دارم هرکارے
مےتوانم براے مردم انجام دهم
حتے بعد از شهادت
چون حضرت امام گفت:
مردم ولے نعمت ما هستند.🌱
#شهید_محمدرضاتورجیزاده
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
﴾﷽﴿
.
مدیر ساختمون روحالله اینا کمی مقرراتی و سختگیر بود.
شب عروسیشون آسانسور ساختمون رو خاموش کرده بود.
گاهی هم سر گلدونهاشون که بیرون چیده بودند ایراد میگرفت.
بعد از شهادت روحالله، از کنار ساختمونشون رد میشدم که ایشون رو دیدم. صدام کرد و گفت؟
شما با آقایی که اینجا زندگی میکرد و شهید شد نسبتی داری؟
از اینکه بعد از ۴ سال یادش بود تعجب کردم.
گفتم بله برادر خانومشم.
این رو که گفتم زد زیر گریه. گفت: وقتی شنیدم روحالله شهید شده خیلی ناراحت شدم. بهش سخت گرفتم. اما از بعد شهادتش با خودم عهد کردم دیگه به کسی سختگیری نکنم.
الانم دو تا از گلدوناشون اینجا مونده که به یاد شهید ازشون نگه داری میکنم...
امان از جاذبه ی خونِ پاکِ شهید...
به نقل از: برادر خانم شهید
.
#شهید
#یا_زینب س
#لبیک_یا_زینب
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهادت_خوب_است_و_تقوا_بهتر
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_ششم
محمد حسین غرورش شکست ،آن هم جلوی چشم های من، خدا هیچ مردی رو جلوی زنش کوچیک نکنه .اصلا غم خودم یادم رفت ،غصه ی درد هام ،مرگ ارمغانم فراموش شد حالا درد مردم بهم اضافه شد .مخصوصن که از جلوی اون نگهبان با دستبند رد شد ،مرد چشم هاش از حدقه بیرون زده بود،وقتی فهمید یه سرگرد دستگیر شده گفت: الان نمیشه به هیچ ارکانی اعتماد کرد آخه یه سرگرد می تونه به مردم خیانت کنه؟ به حق چیزای ندیده
بعضم گرفت بعد از این همه خدمت متهم شد به خیانت ،شروع کردم به گریه کردن بر گشت خیره شد به چشام بلند گفتم :لعنت به تو محمد حسن
همه برگشتن طرفم ولی ما بی توجه به هم نگاه می کردیم پر از غم بهم خیره بودم ،محمد حسن چطور تونست آنقدر راحت به برادرش خیانت کنه ،ای کاش همون مرد مهربونی که داشت منبت کاری می کرد می موند نه قاچاق چی مواد..
***
دراتاقش رو بستم تا چرتی که بعد از چند روز به زور به دست آورده نپره .از پله ها پایین رفتم ،بالاخره آزادش کردن،داشتم می مردم از جواب هایی که باید به فرشته خانوم میدادم از محو شدن محمد حسین ،امروز خیالش راحت شد و نگرانی اون یکی پسر خیاتکارش خوره جونش شد،فرشته خانوم دستم رو گرفت و با خودش توی آشپزخونه برد .
-بین تو و محمد حسین چی گذشته؟
خنده ای تصنعی کردم و نگام رو پایین دوختم :چی باید بگذره مامان فرشته؟
-قهرید؟
سعی کردم بی گدار به آب ندم ،سعی کردم چیزی از نفرتم بروز ندم با تعجب گفتم:قهر؟انگار از ازل همچین حرفی رونشنیدم
-پناه جان من موهام رو تو آسیب سفید نکردم
-لعنت بر منکرش
-پس منو نفرست دنبال نخود سیاه
سعی کردم فرار کنم مخصوصا از چشم های براق و گیرایش ولی مچم رو گرفت:با من رو راست باش
-باور کنین چیزی نیست
-دعوا کردین؟
-نه فرشته خانوم
-پس چی شده؟
-هیچی آخه ناراحتی محمد حسین ربطی به من نداره ،مربوط به کارش
به خیال شد یا نشد رفت سمت آشپزخونه و شروع کرد به خرد کردن تره ها روی تخته چوبی .
-مادر که بشی یه من رخت چرک میرین توی دلت و شروع میکنن به شستن تو هم می مونی و درد بی درمون ،بچه عطسه میکنه تو می میری ،گریه می کنه تو می میری ،حتی بغض میکنه هم تو می میری
-دور از جون
تره ها رو با استرس خرد می کرد ،با حرص ،صدای ناله هاشون رو شنیدم زیر اون تیغ تیز چاقو !
-به خدا گفتم از جون من بکن بزن ته جون این سه تا (از جون این زن مهربون بکنه و بزن ته جون اون نامرد ،نمک نشناس؟)
-اگه مادر پسر نوح بد نبود میگفتم ،پسر نوح با بدان بنشست قلب مادرش را بشکست ...ولی حیف خودش و مادرش هر دو بد بودن ...
بعد دست از سر اون تره های بخت برگشته برداشت و خیره شد به چشم های من :پناه مادر شدن درد بی درمونه
سری تکون دادم چون می فهمیدم چی میگه هنوزم گاهی اون نیم ست صورتی ارمغان رو بغل میگرفتم ،تقدیرش این بود که باباش کامیار حتما باهم می کشتمون ،شایدم جناب سردسته ،فرشته خانوم خیره شد به عکس حاج محمود که روبه روش بود:از وقتی حاج محمود رفت من تنها شدم خیلی تنها ..(بغضش گرفت ) حالا فکر اینکه بلایی سر این سه تا بیاد دیونه م میکنه ...(روی صندلی نشست ،دست از سر تره های ریز شده کشید انگار که یه بچه برا خاله بازی همشون رو خرد و خاکشیر کرده باشه ) ..محمد حسین میاد نگران محمد حسنم بعدم که ملکا ...
جگیرم خون شد از این وضع ،نمی دونم چند ساعت گذشت ولی یه چایی زدم زیر بغلم و رفت پیش محمد حسین تقه ای به در زدم و در رو باز کردم .
روی تخت نشسته بود خیره بود به پرده ای که با باد بالا و پایین میرفت .
-سرت خوب شد
نیم رخ شد ،چقدر نیم رخش جذاب بود ،دوباره برگشت سمت پنجره و خیره شد به پرده .
کنارش نشستم :چایی
هیچ چیز نگفت ،بلند شدم پرده رو کنار زدم و پنجره رو بستم:خودت میگی سرما میخوری ولی بعدش پنجره رو باز میکنی و میشینی جلوش
-دیگه مگه فرقیم میکنه
-لابد میکنه که میگم
رو به روش وایمستم آروم میگه :نمی کنه
-باهام حرف بزن خودت رو خالی کن
-خالیم
-د نیستی دیگه داغونی
-آره داغونم ،خالیم ، بی آبروم ،بی غیرتم ، بی غرورم ،بی اعتبارم بازم بگم؟
-هیچ کدوم رو قبول ندارم بجز داغون
-خدا هیچ بنده ای رو با ابروش نسنجه .
-محمد حسین کارای برادرت به تو ربطی نداره
-به من نه ولی به مردم آره
-فکر می کردم حرف مردم برات بی ارزش باشه
-پناه محمد حسن پسر حاج محمود فاطمی تبار بوده
-پسر حاج محمود پیامبره؟
-نه
-پس چیه سید؟
-قاچاقچی مواد
سااکت شدم و حرفی نزدم
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_هفتم
کنارش نشستم :پسر حاجی چه دخلی به تو داره ؟
-برادرمه
-تو ،تو برادری کم نذاشتی سید
-ولی اون گذاشت
-اون باید شرمنده باشه ..نه تو
حالا اون ساکت شد و حرفی نزد ،سخت بود ،سختر از سخت .جون فرسا بود بی حد و اندازه ،می فهمیدم .
-شرمنده تم
-من مرد میخام پسر حاجی نه شرمنده ...
****
ملکا سادات موهام رو گرفت بین دستاش و شروع کرد به شونه کردن .
-خوش به حالت موهات لخته
-موی فرم که بد نیست
-چرا بده ،دیر بلندمیشه
ساکت شدم ،سعی می کرد آروم شونه کنه که دردم نگیره .
-مامان فرشته نگرانه
-مادرا همیشه نگرانن
-محمد حسن چند روزه نیومده خونه
دلم می خواست همه چیز رو بگم ولی نگفتم گذاشتم با موهام سرگرم باشه و برادرش جلو شاش خرد نشه ،خیره شدم به تابلوی منبت کاری شده و شعری که محمد حسین سروده بود ،راستی محمد حسین چرا برا من شعر نمی گفت ،پوز خندی زدم و گفتم شما مگه نامزدی هم کردین که نامزد بازی در بیارین؟
-پناه ؟
-جانم
-جانت بی بلا ...میگم تو نمی خوای لباس عروس بگیری؟
-نه
-چرا؟!
-از ازدواج قبلم دارم
-آهان
بازم مشغول شونه کردن مو های شلاقیم شدم ،چند روز دیگه قرار بود دست آرایشگر باشه و بریم سر خونه و زندگی که همشو چیده بودیم .آخی میگم و ملکا سریع معذرت میخواد ،ملکای شلوغ میشگی نبود ،غصه داشت ،نگران بود و حالا این موهای بدبخت من بود که افتاده بود دستش تا حرصش رو کم تر کنه اگه بتونه البته .صدایی میشنوم ،از جا می پرم :چی بود؟
-لابد گربه اس
نظریه رو میزارم رو حرف ملکا و ساکت میشینم تا بافتش تموم بشه .صدا دوباره بلند میشه .
-ملکا این صدای گربه نیس
-پس صدای چیه؟
-نمی دونم
از جا بلند میشم ،موهام از تو دستاش سر میخوره ،پرده رو کنار میزنم و نگاهی به خیابون میکنم تو سیاهی دیدم که کسی رو کتک میزدن .ملکا غر میزد که بشینم الان همه بافتش باز میشه بی توجه چادری رو سرم انداختم و به سمت پله ها رفتم .
-پناه کجا؟
دنبالم راه افتاد یکسره سوال تکراریش رو می گفت و منتظر جواب بود ،فقط منو ملکا خونه بودیم ،فرشته خانوم رفته بود امامزاده و محمد حسینم بیرون بود ساعت نه شب بود و من و ملکا پر بودیم از دلشوره نه غایب خونه .در رو باز میکنم ولی ملکا هنوز غر میزنه ،مرد ها فرار میکنن جلو میرم روی دو زانو میشینم می دونستم چادر سفید ملکا تا حالا کثیف شده ،کور سویی از نور میفته رو صورت مرد آش و لاش شده باورم نمیشه که مرد منو میزدن ،محمد حسین از روی زمین بلند میشه و می شینه نگران بهش نگاه میکنم.
-محمد حسین وای این چه وضعیه بلند شو ببینم نگاه کن چی کارت کردن ! اونا کین؟
-چرا اومدی بیرون
-اگه با چاقو میزدنن؟
-حالا که نزدن
-محمد حسین
-پناه من نمی دونم از دست کنجکاوی های تو چی کار کنم آخه که به تو گفت بیای بیرون چرا نمی فهمی تو دست من امانتی به خدا آخر از دست تو می میرم
لبخندی به نگرانیش زدم ،از دیوار آجری خونه گرفت،ملکا مونده بود پشت در چون چادرش دست من بود ،محمد حسین بلند شد و آروم آروم شروع کرد به حر کت،ملکا با دیدن محمد حسین جیغ خفه ای کرد و راه رو باز کرد .
-داداش خوبی؟
محمد حسین سری تکون داد و روی تخت نشست .اشاره ای به ملکا کردم و گفتم جعبه کمک های اولیه و یخ بیاره .بی حرف رفت ،باید این صورت رو قبل اومدن فرشته خانوم رو به راه می کردم .
-کیا بودن؟
-دزدا
-بسه محمد حسین دوران راهزنی تموم شده
-لابد تموم شده
-پس کو ؟ چرا چیزی نبردن ازت؟
-چیزی پیدا نکردن
-باید باورم کنم؟
-مختاری
-محمد حسین من که می دونم کار محمد حسنه
ساکت شد و بعد دوباره گفت : چرا باید این کار رو بکنه ؟
-چون دیونه اس
-پناه درس حرف بزن من برادرشم
پوز خندی میزنم و نگاهی به صورتش میکنم : اون حیون برادر غیر برادر حالیشه
-داری درباره محمد حسن حرف میزنی
-خوبه که یاد آوری کردی ولی واسم مهم نیس ا ن عوضی برام مهم نیس
-هیس ملکا میشونه
-بزار بشنوه برادرش چه آشغالیه
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_هیوا
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞
به دنبال تو میگردم میان کوچهها گاهی
عجب طوفان بیرحمیست،
عطری آشنا گاهی 🌹
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
نشانمان دهید
نقشهی گنج
شهادت را ...
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
یا حسین
سر جدا شده ی شهیدی که پنج دقیقه یاحسین میگفت...
درجاده بصره_خرمشهر وقتی که شهید علی اکبر دهقان به شهادت رسید،
ایشون همان طورکه میدوید از پشت ازناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت وسرش جداشد.
در همان حال که تنش داشت میدوید سرش روی زمین می غلتید....
سر این شهید بزرگوار حدود پنج دقیقه فریاد یاحسین یاحسین سر میداد...همه داشتند گریه میکردند...
چند دقیقه بعدازتوی کوله پشتی اش وصیتنامه اش روبرداشتند نوشته بود:خدایا من شنیده ام که امام حسین علیه السلام بالب تشنه شهیدشده ،من هم دوست دارم این گونه شهید بشم.
خدایاشنیده ام که سر امام حسین را از پشت بریده اند.من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشه.
خدایا شنیده ام سر امام حسین علیه السلام بالای نیزه قرآن خونده.من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم ولی به امام حسین علیه السلام خیلی عشق دارم.
دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشه...
🌸السلام علیک یا سید و سالار شهیدان،یا اباعبدالله الحسین...🌸
#کانال_زخمیان_عاشق
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حاجمسعودپیرایش
『نماهنگ؛ صدای پای قافله...🌱 • 』
#کانال_زخمیان_عاشق
4_5791910028839487879_17.mp3
3.23M
#حاجمسعودپیرایش
『نماهنگ؛ صدای پای قافله🌱 • 』
#کانال_زخمیان_عاشق