🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_ششم
اسما و حسنا با ذوق الینای سرخ شده رو فرستادن تو اتاق و آقای رادمهر هم رایان مسخ شده رو...
هردو با فاصله کنار هم روی سجاده نشسته بودن...
آقای رادمهر بالای سر در حال خوندن صیغه بود...
الینا دل در دل نداشت...
قلبش محکم میکوفت...باورش نشده بود که همه چیز حقیقیه...
خودش با رایان...
درست مثل آرزو های همیشگیش...
مثل خوابهای شیرینی که از پنج سال پیش هر ازگاهی اورا به وجد می آورد...
و رایان...
با ناباوری و عشق هر از چند گاهی نگاه زیرزیرکی به دختر کنار دستش می انداخت...
دختری که شاید تا چند ماه پیش هیچ نقش خاصی در زندگیش نداشت جز دختردایی که بی فکرانه مسلمان شده بود...
دختردایی که تمام حرکات و رفتارش پیش از این بچگانه به نظر میرسید و حالا از خانمی کم نداشت...
و چه حس خوبی داشت اسلام...
چقدر از ماه پیش تا به حالا احساس رضایت و آرامش میکرد...
صیغه خوانده شد و طپش های قلب الینا از کار ایستاد...
پدر و مادرش نبودندها...
هیچ آشنای خونی در کنارش نبودها...
باید جواب میداد؟!باید بی حضور عزیزانش قبلت میگفت و قبول میکرد؟!
استرس مشهودش همه مخصوصا رایان رو نگران کرده بود...
زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت حسنا با چشم غرهداش فهماند پسر مردم از دست رفت!
و الینا قبول کرد...
بی حضور پدر مادرش محرمیت چهار ماهه با رایان را قبول کرد...
پس از اتمام صیغه رایان با لبخندی که از سر آسودگی و رضایت و عشق و همه ی حس های خوب دنیا بود به الینا زد و الینا با تمام سعی که کرد نتوانست جواب لبخند را با لبخند دهد...
چانه اش لرزید و اولین قطره ی اشکش ریخت...
بی هوا از جا بلند شد و به اتاق خواب پناه برد...
رایان نگران خواست به اتاق برود که با نگاه آقای رادمهر متوقف شد...
نگاهش حاکی از گفتن《بزار پنج دقیقه از صیغتون بگذره!》بود!!!
مهرناز خانم ضربه آرامی به بازوی اسما زد و اسما و حسنا به اتاق رفتند...
هردو سعی در دلداری دادن به الینا بودن...
اما الینا حرفهای اونارو نمیشنید...
تمام ذهن الینا حول یک جمله میچرخید《هیچ یک از بستگانش در مراسم نامزدی نبود》
دست اسما روی شونش در حال ماساژ دادن بود و حسنا جلو پاش زانو زده بود و دلداری میداد واز روزهای خوب با رایان بودن میگفت...
اما الینا نمیشنید...
دلش میخواست حسنا حرفش را تمام کند برای همین خودش را به بغل حسنا انداخت و نالید:
_حسنا هیچ کدوم از خانوادم نبودن...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_ششم
با زهرا راهی بازار شدیم.
بعد از کلی گشت و گزار،من برایش یک کیف اداری چرم عسلی رنگ خریدم .زهرا هم برایش ست کمربند و کیف پول همان رنگ خرید .
بعد از خرید هدیه دلم هوای دیدن روهام را کرد .
_زهرا میای تا شرکت بریم .دلم برای روهام تنگ شده
زهرا خیلی خانمانه گفت
_بریم عزیزم، من که بیکارم.
هردو سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت به راه افتادم.
شرکت در ساختمان ده طبقه خیلی شکی قرارداشت که دو طبقه آخر متعلق به پدر من بود.
طبقه نهم محل نقشه کشی و محل کار کارمندان شرکت بود و طبقه دهم هم اتاق پدرم و اتاق روهان قرار داشت.
ماشین را داخل پارکینگ پارک کردم و با زهرا سوار آسانسور شدیم.
از وقتی تغییر کرده و محجبه شده بودم پایم را به شرکت نگذاشته بودم.
آسانسور طبق دهم ایستاد.اول زهرا و سپس خودم از آسانسور خارج شدیم .
طبق معمول در ورودی شرکت باز بود.وارد که شدیم چشمم به مش رمضان افتاد.مرد مهربان و با خدایی که از همان سالهای اولیه تاسیس شرکت ،برای پدرم کار میکرد.
او مستخدم شرکت بود .
به سمتش رفتم
_سلام مش رمضون
_سلام دخترم با کی کار دارید
متعجب گفتم
_مش رمضون من روژانم ،نشناختید
با لبخند و مهربانی نگاهم کرد
_ماشاءالله ماشاءالله زمین تا آسمون فرق کردی دخترم.خیلی خوش اومدی .بفرما بشینید من برم واستون چایی بیارم
_ممنونم مش رمضون ،بابا و روهام نیستند؟
_آقای ادیب که رفتند خونه ولی آقا روهام هستند،الان با خانم معتمد تو اتاق جلسه دارند.فکرکتم الاناست که جلسه تموم بشه.
بدون حرف اضافه دیگری به آبدارخانه رفت و برای ما چای و بیسکوییت آورد و روی میز گذاشت
_دختزم اگه امری نداری من برم تو آبدارخونه
_ممنون ،شما بفرمایید.
زهرا که تا آن لحظه ساکت بود رو به من کرو
_شرکت خوشگلی دارید.چرا اینجا انقدر خلوته!
_بخاطر اینکه کارمند ها طبقه پایین هستند اینجا فقط مخصوص مدیریت و جلسات مهم با شرکت های دیگه هستش.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_ششم
با زهرا راهی بازار شدیم.
بعد از کلی گشت و گزار،من برایش یک کیف اداری چرم عسلی رنگ خریدم .زهرا هم برایش ست کمربند و کیف پول همان رنگ خرید .
بعد از خرید هدیه دلم هوای دیدن روهام را کرد .
_زهرا میای تا شرکت بریم .دلم برای روهام تنگ شده
زهرا خیلی خانمانه گفت
_بریم عزیزم، من که بیکارم.
هردو سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت به راه افتادم.
شرکت در ساختمان ده طبقه خیلی شکی قرارداشت که دو طبقه آخر متعلق به پدر من بود.
طبقه نهم محل نقشه کشی و محل کار کارمندان شرکت بود و طبقه دهم هم اتاق پدرم و اتاق روهان قرار داشت.
ماشین را داخل پارکینگ پارک کردم و با زهرا سوار آسانسور شدیم.
از وقتی تغییر کرده و محجبه شده بودم پایم را به شرکت نگذاشته بودم.
آسانسور طبق دهم ایستاد.اول زهرا و سپس خودم از آسانسور خارج شدیم .
طبق معمول در ورودی شرکت باز بود.وارد که شدیم چشمم به مش رمضان افتاد.مرد مهربان و با خدایی که از همان سالهای اولیه تاسیس شرکت ،برای پدرم کار میکرد.
او مستخدم شرکت بود .
به سمتش رفتم
_سلام مش رمضون
_سلام دخترم با کی کار دارید
متعجب گفتم
_مش رمضون من روژانم ،نشناختید
با لبخند و مهربانی نگاهم کرد
_ماشاءالله ماشاءالله زمین تا آسمون فرق کردی دخترم.خیلی خوش اومدی .بفرما بشینید من برم واستون چایی بیارم
_ممنونم مش رمضون ،بابا و روهام نیستند؟
_آقای ادیب که رفتند خونه ولی آقا روهام هستند،الان با خانم معتمد تو اتاق جلسه دارند.فکرکتم الاناست که جلسه تموم بشه.
بدون حرف اضافه دیگری به آبدارخانه رفت و برای ما چای و بیسکوییت آورد و روی میز گذاشت
_دختزم اگه امری نداری من برم تو آبدارخونه
_ممنون ،شما بفرمایید.
زهرا که تا آن لحظه ساکت بود رو به من کرو
_شرکت خوشگلی دارید.چرا اینجا انقدر خلوته!
_بخاطر اینکه کارمند ها طبقه پایین هستند اینجا فقط مخصوص مدیریت و جلسات مهم با شرکت های دیگه هستش.
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_ششم
محمد حسین غرورش شکست ،آن هم جلوی چشم های من، خدا هیچ مردی رو جلوی زنش کوچیک نکنه .اصلا غم خودم یادم رفت ،غصه ی درد هام ،مرگ ارمغانم فراموش شد حالا درد مردم بهم اضافه شد .مخصوصن که از جلوی اون نگهبان با دستبند رد شد ،مرد چشم هاش از حدقه بیرون زده بود،وقتی فهمید یه سرگرد دستگیر شده گفت: الان نمیشه به هیچ ارکانی اعتماد کرد آخه یه سرگرد می تونه به مردم خیانت کنه؟ به حق چیزای ندیده
بعضم گرفت بعد از این همه خدمت متهم شد به خیانت ،شروع کردم به گریه کردن بر گشت خیره شد به چشام بلند گفتم :لعنت به تو محمد حسن
همه برگشتن طرفم ولی ما بی توجه به هم نگاه می کردیم پر از غم بهم خیره بودم ،محمد حسن چطور تونست آنقدر راحت به برادرش خیانت کنه ،ای کاش همون مرد مهربونی که داشت منبت کاری می کرد می موند نه قاچاق چی مواد..
***
دراتاقش رو بستم تا چرتی که بعد از چند روز به زور به دست آورده نپره .از پله ها پایین رفتم ،بالاخره آزادش کردن،داشتم می مردم از جواب هایی که باید به فرشته خانوم میدادم از محو شدن محمد حسین ،امروز خیالش راحت شد و نگرانی اون یکی پسر خیاتکارش خوره جونش شد،فرشته خانوم دستم رو گرفت و با خودش توی آشپزخونه برد .
-بین تو و محمد حسین چی گذشته؟
خنده ای تصنعی کردم و نگام رو پایین دوختم :چی باید بگذره مامان فرشته؟
-قهرید؟
سعی کردم بی گدار به آب ندم ،سعی کردم چیزی از نفرتم بروز ندم با تعجب گفتم:قهر؟انگار از ازل همچین حرفی رونشنیدم
-پناه جان من موهام رو تو آسیب سفید نکردم
-لعنت بر منکرش
-پس منو نفرست دنبال نخود سیاه
سعی کردم فرار کنم مخصوصا از چشم های براق و گیرایش ولی مچم رو گرفت:با من رو راست باش
-باور کنین چیزی نیست
-دعوا کردین؟
-نه فرشته خانوم
-پس چی شده؟
-هیچی آخه ناراحتی محمد حسین ربطی به من نداره ،مربوط به کارش
به خیال شد یا نشد رفت سمت آشپزخونه و شروع کرد به خرد کردن تره ها روی تخته چوبی .
-مادر که بشی یه من رخت چرک میرین توی دلت و شروع میکنن به شستن تو هم می مونی و درد بی درمون ،بچه عطسه میکنه تو می میری ،گریه می کنه تو می میری ،حتی بغض میکنه هم تو می میری
-دور از جون
تره ها رو با استرس خرد می کرد ،با حرص ،صدای ناله هاشون رو شنیدم زیر اون تیغ تیز چاقو !
-به خدا گفتم از جون من بکن بزن ته جون این سه تا (از جون این زن مهربون بکنه و بزن ته جون اون نامرد ،نمک نشناس؟)
-اگه مادر پسر نوح بد نبود میگفتم ،پسر نوح با بدان بنشست قلب مادرش را بشکست ...ولی حیف خودش و مادرش هر دو بد بودن ...
بعد دست از سر اون تره های بخت برگشته برداشت و خیره شد به چشم های من :پناه مادر شدن درد بی درمونه
سری تکون دادم چون می فهمیدم چی میگه هنوزم گاهی اون نیم ست صورتی ارمغان رو بغل میگرفتم ،تقدیرش این بود که باباش کامیار حتما باهم می کشتمون ،شایدم جناب سردسته ،فرشته خانوم خیره شد به عکس حاج محمود که روبه روش بود:از وقتی حاج محمود رفت من تنها شدم خیلی تنها ..(بغضش گرفت ) حالا فکر اینکه بلایی سر این سه تا بیاد دیونه م میکنه ...(روی صندلی نشست ،دست از سر تره های ریز شده کشید انگار که یه بچه برا خاله بازی همشون رو خرد و خاکشیر کرده باشه ) ..محمد حسین میاد نگران محمد حسنم بعدم که ملکا ...
جگیرم خون شد از این وضع ،نمی دونم چند ساعت گذشت ولی یه چایی زدم زیر بغلم و رفت پیش محمد حسین تقه ای به در زدم و در رو باز کردم .
روی تخت نشسته بود خیره بود به پرده ای که با باد بالا و پایین میرفت .
-سرت خوب شد
نیم رخ شد ،چقدر نیم رخش جذاب بود ،دوباره برگشت سمت پنجره و خیره شد به پرده .
کنارش نشستم :چایی
هیچ چیز نگفت ،بلند شدم پرده رو کنار زدم و پنجره رو بستم:خودت میگی سرما میخوری ولی بعدش پنجره رو باز میکنی و میشینی جلوش
-دیگه مگه فرقیم میکنه
-لابد میکنه که میگم
رو به روش وایمستم آروم میگه :نمی کنه
-باهام حرف بزن خودت رو خالی کن
-خالیم
-د نیستی دیگه داغونی
-آره داغونم ،خالیم ، بی آبروم ،بی غیرتم ، بی غرورم ،بی اعتبارم بازم بگم؟
-هیچ کدوم رو قبول ندارم بجز داغون
-خدا هیچ بنده ای رو با ابروش نسنجه .
-محمد حسین کارای برادرت به تو ربطی نداره
-به من نه ولی به مردم آره
-فکر می کردم حرف مردم برات بی ارزش باشه
-پناه محمد حسن پسر حاج محمود فاطمی تبار بوده
-پسر حاج محمود پیامبره؟
-نه
-پس چیه سید؟
-قاچاقچی مواد
سااکت شدم و حرفی نزدم
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_ششم
دنبالش رفتم،در زدم ولی جوابی نشنیدم. دوباره درزدم:
مهتاب:بله؟
صداش گرفته بودانگار گریه کرده بود. باتعجب گفتم:
+مهتاب،خوبی؟بیام تو؟ بعدازچندثانیه گفت:
مهتاب:بیاتو.
سریع دروبازکردم ووارد اتاقش شدم.
سرش وگذاشته بودرو زانوش وشونه هاش می لرزید.
بانگرانی کنارش روتخت نشستم،دستم وگذاشتم روشونش وگفتم:
+مهتاب!
هق هقش اوج گرفت، بغلش کردم وگفتم:
+عزیزم آروم باش،گریه نکن مهتاب جونم.
چندلحظه گذشت حس کردم آروم شده،ازخودم جداش کردم وازاتاق بیرون رفتم وواردآشپزخونه شدم.
بعدازریختن آب تولیوانبه اتاقش برگشتم.لیوان وسمتش گرفتم و
گفتم:
+بیاعزیزم،بخورآروم بشی.لیوان وازدستم گرفت
وکمی ازآب خورد. لیوان وگذاشت رومیز کنارتختش وچشماشوبست وبه پشتیه تختتکیه داد.
بدجورکنجکاوونگران شده بودم،لبم وجویدم وبا صدای آرومی گفتم:
+مهتاب،نمیگی چی شده؟
اشکش چکید،سریع گفتم:
+وای نه غلط کردم اصلا نمی خوادبگی الان بازگریه می کنی.
پوزخندی زدوگفت:
مهتاب:مامانم که زنگ زدگفت حال خالم بدشده شب قراره اونجا بمونه.
بانگرانی گفتم:
+برای همین گریه می کنی؟
الان حالش خوبه؟اصلاچش شده بود؟
مهتاب:حالم برای اینبدنیست.
+پس چی؟
مهتاب آهی کشیدوگفت:
مهتاب:مامانم گفت خالهبه حسین گفته که میخواد براش بره خاستگاری دختر همسایشون،ولیحسین گفته نمی خوادوفعلا نمی خوادازدواجکنه خاله هم خیلی اصرارمی کنه معلوم نیست چی تواین دختره همسایه دیده که درحدی اصرارکرده که به حسین گفته اگه بااین دختره ازدواج نکنی شیرم وحلالت نمی کنم،حسینم قاطی
می کنه ودعوامی گیره بعدازخونه میزنه بیرون خاله هم هرچی زنگ میزنه گوشیشوجواب نمیده.
متفکرگفتم:
+عجب!
باناراحتی گفت:
مهتاب:میدونی حسین وسط دعوابه خاله چی گفته؟
باتعجب گفتم:
+ازکجابدونم آخه؟اه
مهتاب حرف وکامل بزن دیگه.
بابغض شدیدی گفت:
مهتاب:گفته که یکیو دوست داره،گفته که عاشق شده وبه جز اون باهیچکی ازدواج نمی کنه.
بعدازاین حرف بلندزد زیرگریه. باهنگ بغلش کردم، وای خدااگه یکی دیگه رو دوست داشته باشه کهمهتاب داغون میشه. پوف کلافه ای کشیدم و پشتش ونوازش کردم بلکه آروم بشه.
*
به مهتاب که ازشدت.گریه خسته شده بودو خوابش برده بودنگاه کردم،آهی کشیدم واز جام بلندشدم وازاتاق زدم بیرون.
انقدردرگیرمهتاب شدمیادم رفت به دنیاخبربدم.
سریع گوشیم وبرداشتموبهش زنگ زدم ولی هرچقدرمنتظرموندم جواب نداد.بهش پیام دادم:
+سلام دنیاجونم امشب بیاخونه مهتاب اینا،الان آدرسشون ومی فرستم. پیام وسندکردم ودوباره پیامی بهش دادم وآدرس وفرستادم.
به سمت آشپزخونه رفتم،برای شام تصمیم داشتم لازانیادرست کنم. موادلازانیاروآماده کردم،
پشت میزناهارخوری نشستم تایکم استراحت کنم. آیفون به صدادراومد،به سمت آیفون رفتم وجواب
دادم:
+بله؟
امیرعلی بود،دروبازکردم.
وای خدای من اصلایادم نبود،الان امیرعلی بیادکه دنیانمی تونه بیاد،هم امیر معذب میشه(حالاچقدرم برای من مهمه*)هم دنیاازپسرای مثبت بدش میاد.پوف کلافه ای کشیدم ودرورودی روبازکردم. بعدازچندثانیه واردشد،
وقتی دیدمن جلوی درمطبق معمول سرش و انداخت پایین،اه خنگ آخه حیف این چشما نیست پنهون می کنی پشمک؟
امیرعلی:استغفرالله!
باتعجب گفتم:
+بله؟
سری تکون دادوگفت:
امیرعلی:سلام،بااجازه.
باکلافگی گفتم:
+فاذاماذا؟کجامیری؟اول جواب من وبده؟برای چی گفتی استغفر الله مگه چی شد؟وا اخمی کردوگفت:
امیرعلی:روخودتون کار کنیدکه ازاین به بعدبا صدای بلندفکر نکنید.بعدازاین حرف رفت،چی شد؟منظورش چی بود؟
کمی فکرکردم و...وای خاک برسرم گندزدم باز فکرم وبه زبون آوردم یعنی اون فهمیدکه من گفتم حیف اون چشما نیست که پنهون می کنی. باحرص موهام وکشیدم ومشت محکمی به در زدم.
&ادامه دارد....نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_ششم
-نمي دونم شما منظورت از يار چيه؟من از كجا مي تونم مطمئن بشم ك مرد زندگيم يارو همراه خوبيه؟
ليوانش را كه حالا خالي شده مقابلش روي زمين مي گذارد.
-اومدنت توي دنيا، زمان اومدنت، مكان اومدنت، توي چه خانواده و كشور و شهري بياي. همه برنامه ريزي خدا بوده. براي بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرلني، تا كوچكي، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم كه...
چرا مي خواهد مرا قانع كند. من كه آزاري برايشان ندارم؛يعني اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهك مي شود. دستش را بالا مي آورد و صورتم را نوازش مي كند. طاقت نمي آورد و در آغوشش مي كشدن و مي بوسدم. سرم را رها نمي كند. حرفش را ادامه مي دهد:
-تمام اين ها، هم نياز روحي رواني و هم نياز جسمي تو رو برطرف مي كنن. بدون همراهي و همدلي شون زندگي غيرممكن و وحشتناكه.بالأخره توبايد اين دنيا رو بگذروني. مهم اينه كه با چه كيفيتي باشه.اين به شىط يه همراه خوبه...پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوبو بچه ي خوب؛اما بعضي از اينا نقششون حياتي و اثر گذاره. الان توي موقعيت تو، بهترين ياركه روحتو آروم مي كنه و تو مي توني تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلي هات رو باهاش برطرف كني، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم كه باهات همراه باشن،توي يه سني اون نياز اصلي روحيت رو جواب گو نيستن. متوجه حرفام ميشي ليلي؟
متوجه حرف هايش مي شوم. دلم مي فهمد كه يك يار و دوستي متفاوت مي خواهد اما نميتوانم با ترسم نسبت به آينده كنار بيايم. افكارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توي ليوان خالي ام مي اندازم. بايدذهنم را جمع كنم، ذوب كنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم.
سنگ ریزه ها لیوانم را پر کرده است.
صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آید که آشناست.
مامان به سرعت بلند می شود.
-بالاخره آقا مصطفی هم آمد.
سرم را بر نمی گردانم.بالاخره! یعنی چی این حرف. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم تا جیغ نکشم.
اگر بدانم این برنامه کار چه کسی بوده...تمام حدسم می رود روی...
-علی واجب القتل است.
نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی دیگر...
از چشم همه دور می شوم. این نشانه ی اعتراض من است. پشت صخره ی بلندی پناه می گیرم.
برای آرام کردن خودم هر چه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛
یعنی من هم به این نقطه ی کره زمین پرتاب شده ام؟
تصادفی یا برنامه ریزی شده و دقیق این جا قرارم دادی تا مثل یک جزئی، کنار تمام اجزا سر جایم قرار بگیرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هیچ چیزی متولد نمی شود و فهم و شعور به کار نمی افتد.
سلام می کند. می دانستم که می آید. دست و پایم را گم نمی کنم. پشت سرم است ، بر می گردم و سلام می کنم.
حالا که کنارم ایستاده می فهمم که قدش از من بلند تر است.
-مزاحم خلوتتون شدم؟
هنوز آرام نگرفته ام. صدایم آرام است اما زبانم تند.
-مگه به همین قصد برنامه نریختید؟
مظلومانه جواب می دهد:
-هر چند من بی گناهم و مهره چیده شده ی این برنامه، اما ببخشید.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_ششم
فصل سی و یکم
ترم جديد، رو به پايان بود. حدود دو ماه و نيم از سال جديد گذشته بود. كمتر از گذشته از رفتن به دانشگاه لذت مى بردم. حسين پروژه اش را هم تحويل داده بود و ديگر كارى در دانشگاه نداشت. از وقتى قرار شده بود خانه را بفروشد، خيلى كم مى ديدمش، خانه قديمى و پدرى اش را براى فروش به بنگاه سپرده بود و طبق گزارشى كه هر روز با تلفن به من مى داد، هر بعدازظهر حداقل دو سه نفر مى رفتند تا ملک را از نزديک ببينند. قيمتى كه بنگاه دار روى خانه گذاشته بود خيلى بالاتر از انتظار من و حسين بود. خوب یک خانۀ كلنگى بزرگ در يكى از شلوغ ترين محله هاى تهران، بهترين جا براى ساختن یک آپارتمان چند واحدى بود.
در خانه خودمان هم همه در به در دنبال يه خانۀ مناسب براى سهيل و عروس جوانش مى گشتند. سهيل مثل بچه ها، هر آپارتمانى مى ديد، ذوق مى كرد و مى گفت:
- همينه! خودشه... من همينو مى خوام.
بعد پدرم سریع عیب و ایرادهای خانه را درمی آورد و لب و لوچۀ سهیل آویزان می شد. قرار بود اول خانه بخرد، بعد مراسم عروسی بگیرند. سهیل تمام پس اندازش را از همان روزهای اولیه نامزدی، در بانک مسکن گذاشته و حالا نوبت وامش رسیده بود، پدرم هم قول داده بود کمکش کند.
هوا کم کم رو به گرمی می رفت و روزها بلند می شد. آخرین جلسات کلاسها بود که لیلا چند روزی به دانشگاه نیامد. هر چه به خانه شان زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. البته خیلی نگرانش نبودم، چون مادرش از آن دسته آدم هایی بود که ناگهان بارو بندیلش را جمع می کرد و به مسافرت می رفتند. اوایل هفته بود، که ناراحت و افسرده وارد کلاس شد. شادی با دیدنش از جا بلند شد و گفت:
- به به! استاد، خبر می دادی گاو سر می بردیم!...
لیلا دستش را چرخاند: تو رو خدا بس کن که اصلا ً حال و حوصله ندارم.
بعد خودش را روی صندلی کنار ما انداخت. آهسته پرسیدم:
- کجا بودی؟ چرا ناراحتی؟
لیلا سری تکان داد. احساس کردم بغض گلویش را فشار می دهد که حرفی نمی زند. دوباره گفتم: نگرانت شدم. هر چی من و شادی زنگ می زدیم خانه تان، کسی نبود.
لیلا دهان باز کرد: خانه بودیم...
با خروج اولین کلمات از دهانش، استاد وارد شد و لیلا با اشاره گفت: بعد از کلاس می گم!
استاد درس می داد و من در فکر بودم چه اتفاقی برای لیلا افتاده است. تا کلاس تمام شد، سر صندلی ها را کج کردیم به طرف لیلا و گفتیم: چی شده؟
لیلا خیره به کاغذهای روی میز، گفت: هیچی، دوباره مهرداد آمده بود، اینبار من جواب مثبت دادم، مامان هم قیامت به پا کرد. درو به تخته زد، جیغ و داد و گریه و زاری راه انداخت. منو تهدید کرد، خودشو زد، این سه چهار روزه خونۀ ما صحرای کربلاست!
شادی پرسید: آخه چرا؟ مگه مهرداد پسر بدیه؟
لیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: نه، فقط چون مامان و بابام با هم اختلاف سنی زیادی دارن، مامانم می گه دلش نمی خواد اون بدبختیهایی که خودش کشیده سر منهم بیاد.
رو به لیلا کردم: حالا تو تصمیم خودتو گرفتی؟
- آره مهرداد رو دوست دارم. همه چیز هم که داره، من اهل سختی و بدبختی اول زندگی نیستم. حوصله ندارم قرون قرون جمع کنم تا بعد از بیست سال بتونم یک آلونک بخرم. دلم نمی خواد بین خرید لباس و یک مسافرت دو سه روزه، یکی رو انتخاب کنم. حوصله صف و کوپن و این حرفها رو ندارم. می فهمی؟ دلم می خواد راحت باشم، هر چی می خوام داشته باشم.
شادی پرسید: بابات چی می گه؟
- هیچی، اون موافقه، در مورد مهرداد هم تحقیق کرده، پسر بدی نیست.
همان لحظه آیدا وارد کلاس شد و با دیدنمان به طرفمان آمد و کنارمان نشست. هیجان زده گفت: راستی خبر جدید رو شنیدید؟
همه به علامت نفی، سر تکان دادیم. لیلا پرسید: در مورد چی؟
آیدا فوری گفت: شروین...
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh