فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بوسه محمد رضا گرایی قهرمان المپیک و جهان بر چادر مادر شهید مدافع حرم
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
گوشهای از جنایات کومله و دمکرات در کردستان
در ۲۹ اردیبهشتماه سال ۱۳۵۹ مسلحین حزب دمکرات به منزل شکرالله نمکی (خانوادهای هوادار انقلاب) در سنندج حمله کردند.
در این حمله، پدر خانواده را زخمی کردند و ۳ فرزندش، رحمت الله ۲۷ ساله، شهریار ۲۲ ساله و شهرام ۱۷ ساله را دستگیر کردند و پس از شکنجه به شهادت رساندند.
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🔰 رئیسی: سند تحول کشور در ۳۷ مسئله اصلی به زودی اعلام خواهد شد 📜
💬 رئیس جمهور در جلسه هیئت دولت:
🔹 آقای رئیسی با اشاره به قابل تحمل نبودن پرداختهای نامتعارف در دولت و شرکتهای دولتی، از سازمان اداری و استخدامی کشور خواست قبل از نهایی شدن بودجه ۱۴۰۱، نظام پرداخت عادلانه حقوق و دستمزد را تدوین کند.
🔹 سند تحول دولت در ۳۷ مسئله اصلی کشور تدوین شده که به زودی اعلام خواهد شد.
🔹 بسیج در مسکن سازی، اقتصاد مقاومتی و فضای مجازی اقدامات خوبی انجام داده است و میتواند برای همه بخشها گرهگشا باشد.
🔹 پس از موضوع کرونا، مسئله اصلی دولت معیشت مردم است؛ وزرا نیز اقدامات انجام شده خود در این زمینه را برای مردم تبیین کنند.
🔹 مصوباتی که درباره مشکلات آب در استانهای اصفهان و چهارمحال و بختیاری انجام شده باید پیگیری و نتیجه به مردم گفته شود. مسئله تامین آب شرب و کشاورزی مردم، مهم است.
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 پای درس شهید #فخری_زاده!
❗️ آموزههای انقلاب چندتا خط اصلی داره:
اولیش #استکبار_ستیزی و دفاع از مطلوم هرجا هست!
دفاع از مظلوم کردی یار منی!
🔹 شهادت حاج قاسم نشان داد این دیو پلید چی است!
حالا رفتی #مذاکره هم کردی تهش چیمیخواد بشه؟!
دیگه بدتر از این میشه؟!!
دارو که تحریمه، دلار که نداریم، نفت هم که نمیتونیم بفروشیم!
⚠️ برجام امضا کنیم که چه بشود؟ fatf امضا کنیم که چه بشود؟ cft امضا کنیم که چه بشود!
آمریکا گرگ است!...
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_
عشقی به پاکی گل نرگس
خدايا ؛
دنیا شلوغه ؛
ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛
از بندگی نه ...
إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ ••
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_یکم
پشت میزنشستم وباکلافگی اطراف ونگاه کردم، ذهنم بدجورمشغول این بودکه ناهارچی درست کنم،ازشانس مهین جون تواتاقکارش بودوگفته بودنرم اتاقش کارداره،امیرعلیهم که بعدازاینکه دماغ نازنینم ونابودکرده بود
رفته بوداتاقش وبیرونم نمیومد،مهتابم که قهر کرده بودتواتاقش بودبنابراینکسی نبودکه من ازشبپرسم چه کوفتی برای ناهار درست کنم.
باصدای زنگ گوشیم ازفکرغذابیرون اومدم. گوشیم وبرداشتم وبه صفحه نگاه کردم،یک پیام داشتم،بازش کردم.
بادیدن پیام چشمام چهارتا شد،جاااان؟مبلغ پنج میلیونازکارت...به کارتم واریزشده بود،یعنی چی؟کی مهربونشده انقدرپول به من داده؟
این کارت بانکیم جدیدبودو پولی که توکارت قبلیم بودو شایان انتقال داده بودبه اینکارت، درواقع رمزاین کارتم وفقط شایان داشت.سریع شماره ی شایان وگرفتم:
شایان:سلام خانم زشت.
خندیدم وگفتم:
+سلام،زشت خودتی.
شایان:بازعیوب خودت و به بقیه نسبت دادی؟
باکلافگی گفتم:
+ول کن شایان،کارمهم تردارم.
شایان:یاخدا،نکنه می خوایازاون خونه هم فرارکنی؟
بعدازاین حرف بلندزدزیر خنده،ایشی گفتم وجواب دادم:
+وای خدامردم ازخنده
شایان:خب بابا،کارت وبگو.
+میگم شایان یه پیامی... اجازه ندادحرف بزنم،
سریع گفت:
+پول ومیگی؟
+ کی یادمیگیری وسط حرف نپری؟آره پول ومیگم.
شایان:والاجونم برات بگه که پول ومن ریختم به حسابت. باتعجب گفتم:
+ازکی تاحالاانقدرمهربون شدی؟
خندیدوگفت:
شایان:گفتم من پول وبه حساب ریختم نه اینکه من پول ودادم.
باحرص گفتم:
+اه شایان قشنگ حرف بزنبفهمم چی میگی دیگه.بعدازمکثی گفت:
شایان:پول وخانم جون بهمدادگفت بریزم به حسابت.بغضم گرفت،باناراحتی گفتم:
+الهی بمیرم،دلم خیلیبراش تنگ شده شایان.باناراحتی گفت:
شایان:خانم جونم هی میره میادهمینومیگه.
کمی فکرکردم وگفتم:
+نمیشه یه قراربزاری من خانم جون وببینم؟
شایان:چرامیشه.
باخوشحالی گفتم:
+واقعا؟خب کی؟هرچه زودتربهتر،اصلاهمین فردا چطوره؟
شایان:هالین فعلا نمیشه.
بادم خوابید،باناراحتی گفتم:
+چرانمیشه؟
شایان:بابات بدقاطیه هالین اصلانمیزاره هیچکس از خونتون بیرون بره باورت نمیشه باغبونتونم نمیزاره بره اصلادیوونه شده هرکی ازخونه بره بیرون فکرمی کنه باتوهمدسته. باتعجب گفتم:
+عجب!چطوربه توگیر ندادن؟
خندیدوگفت:
شایان:گیردادن اتفاقابا بابات دعواگرفتم گیرداده بودبایدگوشیتوچککنم بایدخودت وچک کنماصلاچرت وپرت می گفتدنیاهم طفلک دیگه خونتون نمیره میترسه گیربدن بهش. پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
+عجب بدبختی شده ها، ننه بابای سامی چیکار کردن؟
شایان:خانم جون که دیروز بهم زنگ زده بودگفت مادرش بلندشده رفته شرکت پیش بابات گفته چکات وبه همین زودی میزارم اجرابعدبرای اینکه حرص بابات ودربیاره گفته که فعلامشغول زن گرفتن برای پسرمم بعدش به حسابت میرسم.
+بره بمیره پشمک،آخه یکی نیست بگه کی به اون پسر نفهم تو زن میده؟پسره ی احمق معلوم نیس دختره یا پسربعدزنم میخواد.
شایان خندیدوگفت:
شایان:حالاتوحرص نخور،مراقب خودت باش من بایدبرم .درضمن یک هفته ای صبرکن اگه شدیک قرار میزارم خانم جون وببینی.
لبخندی زدم وگفتم:
+باشه ممنونم شایان،بای.
شایان:بای.
نفس آسوده ای کشیدم و گوشی روگذاشتم روی میزوزل زدم به گلدون.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_دوم
بافکری که به سرم زد ازجام بلندشدم وبه سمت پله هارفتم،تصمیم گرفتم برم ازامیرعلی بپرسم که ناهارچی درست کنم بااین کاریه تیربه دوتا نشون میزدم یکی اینکه می فهمیدم غذاچی درست کنم یکیم اینکه اون میفهمه من ازاین دخترای لوس نیستم که قهرکنم فکر نکنه باهاش لج افتادم بخاطردماغم.
ازپله هابالارفتم وروبه روی اتاقش ایستادم، خواستم در بزنم که دیدم دراتاقش نیمه بازه، خیلی دلم میخواست فوضولی کنم ببینم داره چیکار می کنه ولی می ترسیدم قاطی کنه.
فوقش اگه گیردادکه چرادر اتاقش وبازکردم ودارم فوضولی می کنم بهش میگم درزدم تونشنیدی.
بااین فکربشکنی توهوازدم و آروم دراتاقش وبازکردم وبا چشم دنبالش گشتم.
باتعجب بهش نگاه کردم، پشت به من نشسته بودو اصلامتوجه نشدکه من دراتاقش وبازکردم. آب دهنم وقورت دادم و آروم آروم به سمتش رفتم.
نزدیکش شدم ،صدای پچ پچش میومد،بسم الله چی شده؟
نتونستم فوضولیم وکنترل کنم ویه کوچولوخم شدم تابتونم صداش وبشنوم، ازاسترس دستام می لرزید می ترسیدم یهویی برگرده از طرفی همنمیتونستم فضولیمو کنترل کنم
وبه حرفاش گوش دادم:
امیر:خدایا توخودتوشاهدی اصلا نمیخواستم من اصلا نمیخواستم بیام خونه.. من دیگه نمیمونم اگه قراره خراب کنم، خدایاخودت میدونی ازعمد نبود،خدایامن وببخش، خدایا خودت میدونی ... بعدم گریه کرد و ادامه داد
امیر:باقصدومنظوری نخوردم بهش.
گریه کرد ویهوسجده کردکه باعث شدازترس دومتربپرم هوا،انقدرترسیده بودم که سرجام خشک شده بودم.
سرش وازسجده بلندکرد ومشغول جمع کردن
سجاده ش شد،به خودم اومدم وسریع عقب گردکردم،همینکه خواست سرش وبچرخونه ببینه کی تواتاقشه ازاتاق رفتم بیرون.
ازترس واسترس می لرزیدم سریع ازراهرو دویدم وپله ها روپایین رفتم.
به سمت آشپزخونه رفتم، قلبم تندمیزد،آب وباز کردم وصورتم وشستم ویک لیوان آب خوردم بلکه آروم بشم.
پوف کلافه ای کشیدم و پشت میزنشستم.
خیلی ذهنم مشغول شده بود،یعنی چه گندی زده بودکه اینجوری داشت معذرت خواهی می کرد؟
چی ازعمدنبود؟به چی ازعمدنخورده بود؟
شاید باماشین زده به کسی وفرارکرده،شایدسرش طبق معمول تویقش بوده و محکم خورده به یه پیرزنی پیرمردی ووسایلش وریخته شایدم...
اومممم شایدم...
باچیزی که توذهنم اومد چشمام گردشد،نکنه واسه دماغ من داره اینطوری خودش وجرمیده؟یعنی واقعاواسه دماغ منه؟آخه یه دماغ که انقدرگریه وزاری نداره.
باحالت گیجی زل زدم به میز،هی کلمه دماغ توذهنم تکرارمی شد، هی دماغ دماغ دماغ!
امیر:ببخشید؟
باترس ازجام پریدم وگفتم:
+دماغ.
هی خاک برسرم،دماغ چیه؟
دستم وگذاشتم روی دهانم وبااسترس نگاهش کردم و گفتم:
+ب..ببخشیدداشتم به...
به چیزفکرمی کردم به دماغ برای همین الان گفتم دماغ.
حس کردم خندش گرفته، حق داشت والامنم اگه جای اون بودم ویه نفری این چرت وپرتارومی گفت خندم می گرفت.
همچنان که سرش پایین بودگفت: شما صدایی نشنیدید؟
باهنگ گفتم:
+هان؟
نفس عمیقی کشیدوگفت:
امیر:والاتواتاق که بودم حس کردم یکی اومدطبقه بالا.
خاک برسرم فکرکنم فهمیده ومی خوادیک دستی بزنه تامن خودم ولوبدم،ولی کور خونده من نمیزارم بفهمه، باغرورپوزخندی زدم وگفتم:
+حتماگربه بوده.
چی گفتم؟وای خدایامن الان چی گفتم؟گربه؟
اخه گربه؟خدایامن وگاوکن چراانقدرگندمیزنم.
به امیرکه چشماش گرد شده بودنگاه کردم،کم مونده بوداشکم دربیاد خیلی ناجورسوتی دادم.
خواست چیزی بگه که صدای مهتاب مانع شد:
مهتاب:هالین؟
نفس آسوده ای کشیدم، وای خدایا،شانس آوردم مهتاب اومدوگرنه بازسوال می پرسید،روبه مهتاب گفتم:
+جانم؟
مهتاب واردآشپزخونه شدو گفت:
مهتاب:میشه باهات حرف بزنم؟
من که ازخدام بودسریع گفتم:
+آره آره حتما.
مهتاب باناراحتی پشت میزنشست.
روکردم به امیرعلی وباپررویی تمام گفتم:
+به خداتوکل کنید.
خندم گرفت،آخه این چی بود من گفتم؟
باتعجب نیم نگاهی بهم انداخت وزیرلب گفت:
+بااجازه.
همینکه ازآشپزخونه رفت بیرون بلندزدم زیرخنده.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
آخر این تیره شبِ هجر
به پایان آمد ....
پیکر مطهر
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهـید_محمدرضا_بیات
از شهدای دارالشهدای تهران
بعداز گذشت ۵ سال از زمان شهادت
شناسایی و به میهن برمیگردد
#کانال_زخمیان_عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فوری/فیلم بازجویی متهمان آشوب اصفهان منتشر شد
🔹انتشار برای اولین بار
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تذکر نماینده تهران به حسن خمینی/ حرمی که چند ده میلیارد برایش خرج شده امروز حتی کارکرد یک نمازخانه را ندارد!
🗣خضریان، سخنگوی مجمع نمایندگان استان تهران:
▫️چند روز صحنه تاسف باری دیدم. درحالی که مردم در سرما در چادر به سر می بردند حرم امام(ره) هنگام نماز صبح تعطیل بود.
▫️تولیت آستان حرم امام خمینی(ره) در زمانی که کشور نیاز به فعالیت فرهنگی دارد باید پاسخگو باشد که چرا وضعیت حرم به این شکل تاسف بار است؟
🥇قهرمانان دفاع مقدس
از هر چه هست و نیست
گذشتم ولی هنوز
در عمق چشمهای تو گیرم،
فقط همین ..
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
امروز سالگرد شهادت دانشمند هستهای "مجید شهریاری" است.
از زبان همسرش:
💐مراسم ازدواج من و مجید در سلفسرویس اساتید دانشگاه صنعتی امیرکبیر برگزار شد، پس از مراسم با لباس عروس به خوابگاه رفتیم و زندگی بیتکلف خود را آغاز کردیم.
🌼مجید از نظر رفتاری بسیار نمونه و فردی بسیار متشرع بود.
💎 به جرأت میتوانم بگویم لقمه غیر حلالی وارد زندگی ما نشد.
🌺حتی در برخی عروسیها حضور پیدا نمیکرد و میگفت وقتی قرار است حلالی حرام شود در آن محل حضور پیدا نمیکنم.
🌺مطالعه تفسیر قرآن را هرگز رها نمیکرد
🌹مجید واقعا آماده شهادت بود چون وقتی زندگی این مرد را مرور می کنم می بینم رویه مجید در زندگی هیچ سرانجامی جز شهادت نداشت.
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_
عشقی به پاکی گل نرگس
خدايا ؛
دنیا شلوغه ؛
ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛
از بندگی نه ...
إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ ••
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_چهارم
فنجون های قهوه رو توسینی چیدم وسینی رو برداشتم ورفتم بیرون. اول به مهین جون تعارف
کردم بعدبه امیرعلی وبعد مهتاب.
سینی روتودستم گرفتم و گفتم:
+مهین جون اگه کاری نداری من برم بالا.
مهین جون سریع گفت:
مهین:اِکجابری؟بیابشین ببینم.
دلم نمیخواست مزاحم جمع خانوادگیشون بشم،خیر سرم خدمتکارم.
لبخندی زدم وگفتم:
+نه مزاحم نمیشم.
دستم وگرفت وگفت:
مهین:بیابشین دخترم این چه حرفیه که میزنی؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:تعارف نداریم که بیابشین.
لبخندی زدم وکنارمهتاب نشستم. مهین جون رو کرد به امیرعلی وگفت:
مهین:نمیری اداره؟
امیر:نه امروزنمیرم.
مهین جون لبخندی زدوگفت:
مهین:چه بهتریک روز پیش منی.
امیرعلی لبخندی خجلی زدوسرش وانداخت پایین.
دلم میخواست همونجا عق بزنم،آخه چراانقدر این پسرباحیاوسربه زیره؟
باضربه ای که به پهلوم خوردبه خودم اومدم.
مهتاب خندیدوروکردبه مهین جون وگفت:
مهتاب:مامان دررابطه بااون خواستگارامی خواستم چیزی بگم.
امیرعلی کنجکاوسرش و آوردبالاوبه مهتاب نگاه کرد،مهین جون قهوش و گذاشت روی میزوگفت:
مهین:خب؟نتیجه؟
مهتاب لبش وجویدوبعد ازمکثی باصدای آرومی گفت:
مهتاب:بگید...بگیدبیان.
مهین جون ابروهاش و بالاانداخت وگفت:
مهین:چی شدبه این نتیجه رسیدی که بیان؟
مهتاب شونه ای بالاانداخت وگفت:
مهتاب:اولاکه هالین باهام حرف زدراضی شدم دوما قرارنیست قبول کنم که میخوام بیان ببینم حرفشون چیه.
مهین جون سری تکون دادوروبه من گفت:
مهین:ممنون که مهتاب و سرعقل آوردی.
مهتاب:یعنی میخواید بگیدمن عقل ندارم؟
مهین جون خندیدو چیزی نگفت؛مهتاب باحرص کوکانه ای گفت:
مهتاب:الان چراسکوت کردین؟چرا؟چرا؟چرا؟ الان داریدتاییدمی کنید که من عقل ندارم؟
قبل ازاینکه مهین جون حرفی بزنه،دستم ورو شونه ی مهتاب گذاشتم وگفتم:
+مهتاب جان دیگه با چه زبونی بایدبگن که ازکنارجوب آوردنت؟
همه زدن زیرخنده حتی امیرعلی.
مهتاب مشتی به کتفم کوبیدوباخنده گفت:
مهتاب:خیلی بی شعوری.
دستم وروسینم گذاشتم ویکم خم شدم وگفتم:
+اختیاردارید،بی شعوری ازخودتونه.
بازم همه خندیدن،مهتاب گفت:
مهتاب:خب حالابسه دیگه.
مهین جون قهوش وبراشت ومزه مزه کرد. ضربه ای به پهلوی مهتاب زدم وباصدای آرومی گفتم:
+مهتاب،لباس عروس وبگو.
مهتاب سریع فنجونش وگذاشت رومیزوگفت:
مهتاب:راستی مامان؟
مهین:جانم؟
مهتاب:مامان کسی رومیشناسی که به لباس عروس نیازداشته باشه؟
مهین:چطور؟
مهتاب نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
مهتاب:والایکی ازدوستام تازه ازدواج کرده بعدلباس عروسش ومی خوادبده به یکی که نیازداره.
مهین جون لبخندی زدوگفت:
مهین:چه کارخوبی،آره یکیومیشناسم اتفاقا دوهفته دیگه عروسیشه خیلیم درگیرلباس عروسه.
مهتاب لبخندی زدوگفت:
مهتاب:خب خداروشکر.
مهین:ولی اگه لباس اندازش نشه چی؟
سریع گفتم:
+نه نه پشت لباسش بندداره میتونه سایزش وتغییربده.
مهین جون چندثانیه ای نگاهم کردوگفت:
مهین:توازکجامیدونی؟
خاک برسرم گندزدم،هل کردم،بامِن مِن گفتم:
+چیزه من...من
مهین جون مشکوک نگاهم کردوگفت:
مهین:توچی عزیزم؟
آب دهانم وقورت دادم وسریع گفتم:
+من عکس لباس ودیدم.
حس کردم قانع نشده ولیلبخندی زدوگفت:
مهین:آهان.
مهتاب زیرلب گفت:
مهتاب:به خیرگذشت.
به امیرعلی نگاه کردم، سنگینیه نگاهم وحس کرد،سرش وآوردبالاو برای اولین باردوثانیه با تحسین نگاهم کرد.عین خرذوق کردم، لبخند دندون نمایی زدم.
مهتاب:مامان جان پسآدرسشون وبده که من وهالین باهم بریم لباس وبدیم.
مهین:باهالین؟
مهتاب موندچی بگه،سریع گفتم:
+آره من ازمهتاب خواستم که بااون ودوستش برم.لبخندی زدوگفت:
+باشه.
نفس آسوده ای کشیدم وزل زدم به فنجون قهوه روی میز.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_سوم
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:وا،به چی میخندی؟
شونه ای بالاانداختم در صورتی که ته خنده ای توصورتم بودگفتم:
+هیچی بیخیال.
آهی کشیدوگفت:
مهتاب:باشه،ولش کن بیابشین کارت دارم.
باطعنه گفتم:
+بازمی خوای جیغ بکشی؟
سرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت.
به سمتش رفتم وروبه روش پشت میزنشستم.
زیرچشمی نگاهم کردوباصدای آرومی گفت:
مهتاب:معذرت میخوام.
کرم درونم فعال شد که یکم اذیتش کنم.
+چی؟بلندترحرف بزن نشنیدم.
مهتاب نگاهم کردوگفت:
مهتاب:معذرت میخوام.
یکم مکث کردم وگفتم:
+چی؟
باکلافگی گفت:
مهتاب:عجبامیگم ببخشید.
لبم وکج کردم وگفتم:
+هوم؟
باحرص گفت:
مهتاب:کوفت مرض اه.
بلندزدم زیرخنده وگفتم:
+باشه باشه جیگر ،، البته جیگرکلاه قرمزی!
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:بی ادب.
جدی شدم وگفتم:
+خب حالاشوخی بسه بگوببینم چیکار میخوای کنی؟
کمی فکرکردوگفت:
مهتاب:میخوام بگم بیان.
باتعجب گفتم:
+جدی؟پس حسین چی؟
مهتاب:نگفتم که حسین وفراموش می کنم اصلا من که نگفتم این یارو رو قبول می کنم.
باحالت گیجی گفتم:
+پس مریضی میخوای بگی بیان؟
شونه ای بالاانداخت وگفت:
مهتاب:میگی چیکارکنم؟ عقلانیش اینه که بگم بیان، نمیتونم بخاطرحسین همه خواستگارام و ردکنم که.
لبخندی زدم وگفتم:
+خوبه که به این نتیجه رسیدی عزیزم نمیخوام ناراحتت کنم ولی نبایدعمرت وبخاطرکسی که نمیدونی دوستت داره یانه تلف کنی.
پوزخندی زدوگفت:
مهتاب:آره،دیگه خودمم خسته شدم الان نزدیک دوساله که این حرفا رو تودلم دارم دیگه تحملم تموم شده.نمیدونستم چی بایدبگم فقط با ناراحتی نگاهش کردم.
برای عوض کردن جوو شکوندن سکوت گفتم:
+راستی مهتاب،یه سوال؟
مهتاب:چی؟
+ازمامانت پرسیدی که نیازمندمیشناسه یانه؟
ضربه ای به پیشونیش زدوگفت:
مهتاب:وای نه،پاک یادم رفته بود.
+خسته نباشی دلاور.
خنده ی خجلی کردوگفت:
مهتاب:ببخشید،حتماامروزازش می پرسم.لبخندی زدم وگفتم:
+باشه.
باصدای امیرعلی به سمتش برگشتم:
امیر:ببخشید،ناهارحاضره؟
ضربه ای به گونم زدم وگفتم:
+خاک برسرم،نه
روبه مهتاب کردم وگفتم:
+چیکارکنم حالا؟
مهتاب روکردبه امیروگفت:
مهتاب:همش تقصیرمن بود،من هالین وبه حرف گرفتم زمان ازدستمون دررفت.شونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:پس زنگ بزنم غذاسفارش بدم.
ته دلم خوشحال شدم،خوبه که مجبورنیستم غذابپزم.
مهتاب:پس منم باقالی پلوباگوشت میخورم. امیرعلی سری تکون دادوروبه من گفت:
امیر:شماچی؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+زرشک پلو.
سری تکون دادورفت.به مهتاب نگاه کردم وگفتم:
+پاشومیزوآماده کنیم.
مهتاب:باشه.
ازجامون بلندشدیم و مشغول آماده کردن میزشدیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
عصای دست پدر ؛
مرد خانهی مادر
چو سرو رفتی و
صدپاره استخوان شدهای ...
#مراسم_وداع
#معراج_الشهدای_تهران
#شهید_مدافعحرم_محمدرضا_بیات
#کانال_زخمیان_عشق
آشُـفتہاَمچُوپیرِغُلامۍڪهاَزغمَت
یِڪعُمرگِریہڪَردوَلۍڪَربَلانَرفـت
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحم_بنام_شما
#کانال_زخمیان_عشق