eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
145 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
توصیه ام به شما این است که هرکدام، یک شهید را برای خودتان انتخاب کنید. حتما هم نباید معروف باشد. در گمنام ها، انسان های فوق العاده ای وجود دارد، آنها را هم در نظر بگیرید. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
‌‌‌ حقیقتی‌ست... ‌
☘خاطره شهید 💠راوی: سردار صفاری روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با امام خمینی (ره) دیدار داشته باشند، اما از آنجایی که شناسایی محور فکه به پایان نرسیده بود، شهید باقری از محسن رضایی اجازه خواست تا برای تکمیل شناسایی جهت عملیات والفجر مقدماتی در منطقه بماند. قبول این درخواست از سوی محسن رضایی موجب شد تا من و شهید بقایی هم بنا به دستور محسن رضایی از فرودگاه چهارم وحدتی دزفول بازگردیم و توفیق دیدار با امام از ما سلب شودبدین ترتیب صبح روز بعد به سمت منطقه مورد نظر رفتیم. در طول مسیر یادم می‌آید که شهید بقایی در حال حفظ سوره والفجر بود، اما آیات پایانی یعنی آیات «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی  إِلَی  رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِیجَنَّتِی» را نمی‌توانست به خاطر بسپارد و وقتی موضوع را به شهید باقری گفتم؛ او مکثی کرد و گفت که این آیه در شأن امام حسین (ع) است. بدین ترتیب به منطقه مورد نظر رسیدیم، به دیدگاهی که در بالای تپه‌ای قرار داشت و برای ارتش بود، رفتیم؛ در آنجا شش نفر بودیم که شهید باقری کالک و نقشه‌ها را روی زمین پهن کرد و درباره هر کدام از مواضع دشمن سوالاتی می‌کرد و روی نقشه علامت می‌زد. در این هنگام عراقی‌ها خمپاره‌های کور می‌زدند اما یکی از خمپاره‌ها به زیر تپه‌ای که ما مستقر بودیم اصابت کرد به همین خاطر شهید باقری متوجه شد که دیده‌بان عراقی موقعیت ما را فهمیده لذا «کالک» عملیات و وسایل را جمع کردیم تا محل شناسایی را تغییر دهیم؛ از طرفی به برادرش « محمد» که اکنون رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است گفت از سنگر ارتشی‌ها که در کنار ما بود درباره یکی از سنگرهای عراق سوال کند. با بیرون رفتن وی ما هم آمدیم تا از سنگر خارج شویم که در همین لحظه گلوله خمپاره به جلوی سنگری که بودیم اصابت کرد و انفجارش باعث شد که همه جا سیاه و خاک‌آلود شود و هنگامی که به خودم آمدم متوجه شدم، پرده گوش من آسیب دیده و جسم سنگینی هم روی سینه من است. در آن لحظه اولین صدایی که شنیدم صدای « یاصاحب‌الزمان (عج)» مجید بقایی بود. وی بر اثر ترکش خمپاره‌ای که به پایش اصابت کرده بود مجروح شده و به روی من افتاده بود؛ البته همه ما در آنجا ترکش خورده بودیم، اما مجروحیت من کمتر بود. در آنجا دیدم حسن باقری در حالت نشسته دست بر سینه دارد و به امام حسین (ع) سلام می‌دهد. برادر شهید باقری را دیدم و وقتی به آن‌ها ماجرا را گفتم، بیهوش شدم؛ هنگامی که به هوش آمدم از محمد باقری سراغ بقیه را گرفتم که گفت: «برای سرعت عمل در انتقال مجروح‌ها آن‌ها را داخل جیپ فرماندهی گذاشتیم که حین انتقال به عقب مجید بقایی در داخل جیپ و « حسن» هم در اتاق عمل به شهادت رسید 🌹شهید حسن باقری 🌸✨🌸✨💚✨🌸✨🌸 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
در يكی از عمليات‌ها، چشمان محمد به شدت آسيب ديد و او به بيمارستان انتقال يافت. پس از معاينات دقيق و معالجات متعدد، پزشكان اظهار كردند كه چشمان او بينایی‌اش را از دست داده و كاری از كسی ساخته نيست. اين سخن غمی سنگين بر دل محمد نشاند. نه از آن جهت كه ديگر چيزی نمی‌بيند، بلكه دوری از جبهه و بسيجيان غصه دارش كرده بود.  چند روز بعد از تشخيص پزشكان، دوباره به بيمارستان بازگشت و با اصرار آنان را راضی نمود تا چشمانش را عمل كنند. می‌گفت: «شما با رمز يا فاطمة الزهرا (س) جراحی را شروع كنيد. بقيه‌اش با ...» پس از عمل هنگاميکه پانسمان چشمانش را باز می‌کردند او در ميان بسيجی‌ها(دوستان) از مهربانی کسی سخن می‌گفت که.... سردار شهید محمد اسلامی‌نسب نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقام زن خانه دار 🌴 علیرضا پناهیان 🌴 🌴❄️💙❄️🌴
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دوهفته ازنامزدی مهتاب وحسین می گذشت و دوتاشون درگیرسفرشون به آلمان بودن. تواین دوهفته جای خالی امیرعلی روبه شدت حس می کردم بیشترازهمیشه احساس تنهایی می کردم،آخه مهتاب که کمترمن و می دید،مهین جونم که پی کارای خیریه شون بود و ماشین میومد دنبالش میرفت موسسه شون، یا خونه داخل اتاق با تلفن صحبت می بقیشم ناهار و شام همومیدیدیم درحدمعمول حرف میزدیم بیشتر از این هم باهاش راحت نبودم باناراحتی روپله های حیاط نشستم وزل زدم به سنگفرشا.دوروزدیگه مهتاب و شوهرش می رفتن آلمان،ازیک طرف خوشحال بودم چون دکترش باتوجه به آزمایشای مهتاب گفته بودمسیر درمانش تو ایران خیلی خوب کنترل شده و درمان قطعیش هم بیشترازهشتاددرصد اتفاق میوفته وازطرفی هم ناراحت بودم چون قراربودتواین خونه تنهابشم مثل الان،الانم هیچکی خونه نبود،فقط من بودم. سرم وروزانوم گذاشتم،ازاین عشق یک طرفه نالیدم .زیرلب زمزمه کردم: +عاشقم کردی ورفتی، ندیدی قلبی راکه درسینه... به خورده های شیشه تبدیل شد..! حالاتوآنجا ومن اینجا تودورومن دورتر ومنم که غمی جانسوز رادرسینه می پرورم... وهرکه خودداندو خدای خودش ...که چه دردیست در کجای دلش... (ازخودم نوشتم البته بیت آخرش وازیکی دیگس) باشنیدن صدای بلند آیفون ازجاپریدم... اشکام وکه خودمم نفهمیدم که روون شده بودوپاک کردم. چادر رنگی که کنار دستم گذاشته بودم، روروی سرم گذاشتم وبه سمت دررفتم. پوف کلافه ای کشیدمودروبازکردم. سرم وکه آوردم بالابادیدن... امیر؟امیرعلی؟ باورم نمی شدمی دیدمش، باورم نمی شد... اون الان اینجاس،اون الان روبه روی منه؟! اون بایدلب مرزباشه ولی اینجاس... اون اومده،امیرم برگشته♡ لبخندبزرگی روی لبم نشست،خیسیه اشک شوق وروی گونم حس می کردم. فقط صداش زدم: +سلام اقا امیر.. منتظر جوابش شدم که صدایی مانع شد مهتاب:هالین،حالت خوبه؟ بدنم شل شدوشونه هام افتاد پایین. پس امیرم کو؟ سرم گیج می رفت، دروگرفتم ودوباره به جای خالیه امیرعلی که مهتاب پرش کرده بودنگاه کردم.چشمام سیاهی رفت وپخش زمین شدم وتنهاصدایی که تو گوشم پیچید،صدای نگران مهتاب بود. ☆▪☆▪☆▪☆ باسردردشدیدی چشمام وبازکردم ولی بانوری که به چشمم خورد سریع بستمشون. صدای قدم های تندی وبعدش صدای مهتاب وشنیدم: مهتاب:هالین دورت بگردم بهوش اومدی! آروم چشمام وباز کردم،بادیدن خونه لبخندمحوی ازسررضایت زدم،خداروشکر که بیمارستان نبردتم چون ازبیمارستان خاطرات خوبی نداشتم. کنارم نشست وبا نگرانی گفت: مهتاب:هالین توحالت خوبه؟ به چشمای خیس اشکش نگاه کردم و باخنده، باصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم: +دیوونه چراگریه می کنی؟ اشکش چکیدوگفت: مهتاب:خب نگرانم دیگه، تاحالاکسی جلوم غش نکرده بود. باخنده بغلش کردم و گفتم: +من خوبم. ازبغلم جداشدوزل زدبهم؛کم کم نگاهش داشت اذیتم می کرد. خواستم چیزی بگم که بالاخره سکوت و شکست وگفت: مهتاب:دروغ میگی! باتعجب گفتم: +چی؟ لبخندمعناداری زدو گفت: مهتاب:رنگ رخساره خبرمی دهدازسردرون. &ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بادهن نیمه بازنگاهش کردم،منظورش چی بود؟ هنوزحرفش وتحلیل نکرده بودم که دهن بازکردوچیزدیگه ای گفت. لبخندمعناداری زد وگفت: مهتاب:هالین جان من حواسم هستاالان چند وقته که چشمات پر غمه، پر اشکه.. مکثی کردوبادقت نگاهم کرد،ادامه داد: مهتاب: چند وقته که غذابه زورمی خوری،، خنده هات شده تظاهر، حتی دیگه دل ودماغ شیطنت وخندیدنم نداری. میری تو اتاقت درو میبندی فکر میکنی صدای گریه تو نمیشنوم.. دیگه داشت بااین حرفاش عصبیم می کرد،خب قشنگ حرف بزن ببینم چی میخوای بگی. اخمی کردم وگفتم: +چی میگی؟ازحرفات سردرنمیارم مهتاب؟ منظورت چیه؟ باجدیت گفت: مهتاب:منظورم اینه من متوجه حال دلت شدم..! چشمک ریزی زدو ازجاش بلندشدو به سمت آشپزخونه رفت. چندثانیه میخ دیواربودم،نکنه فهمیده؟ نکنه فهمیده من دارم دیوونه میشم؟! سعی کردم ازجام بلندشم که دوباره سرم گیج رفت،سریع دسته ی مبل وگرفتم. پوف کلافه ای کشیدم وبی توجه به سرگیجه هام به سمت آشپزخونه رفتم. مهتاب مشغول ریختن دمنوش توفنجون بود. نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: مهتاب:چای میخوری؟ بی توجه بی سوالش گفتم: +منظورت ازاون حرفا چی بود؟ خندیدوگفت: مهتاب:بی خیال عزیزم. +نه خب، نمیخواد بدونم چی میخوای بگی؟ رک بگو،حرفت و بزن. فنجون چایش وروی میزگذاشت وبه سمتم اومد. بامهربونی گفت: مهتاب:عزیزدلم چرا عصبی میشی؟بشین، آروم که شدی حرف می زنیم. بالجبازی گفتم: +من آرو... اجازه ندادحرفم وکامل کنم،شونه هام وفشار دادوروصندلی نشوندتم. روبه روم نشست و بامهربونی گفت: مهتاب:خب چی بگم؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +بگومنظورت ازاین حرفاچیه؟ خندیدوگفت: مهتاب:منظورم واضحه. اصلا خودت بگو؟ +نیست. من فقط دلم گرفته،بخاطر رفتنت و احساس تنهایی که میاد سراغم. گریه هم که میدونی بخاطر اون مداحیی که دوسش دارمه. یه قلوپ ازچایش و خوردوباآرامش گفت: مهتاب:بااینکه منظورم واضحه ولی بازم میگم،من میدونم که توعاشق شدی.. دهنم نیمه بازموند،یعنی انقدرضایع رفتارکرده بودم؟ سعی کردم انکارکنم: +چه حرفا؟! لبخندی زدوباریلکسی تمام یه قلوپ دیگه ازچایش و خوردوگفت: مهتاب: ینی باور کنم که عاشق نشدی. +نشدم. باخنده گفت: مهتاب:شدی! دیگه قاطی کردم،ازجام باشتاب بلندشدم وباعصبانیت فریادزدم: +آره،من.. من... اصلا هرچی شده باشم باید خودم حلش کنم چون یه مسیله یه طرفه ست ویه احساس بیخوده.نه خدا راضیه نه بنده ش. من خودم اشتباهی ک... نذاشت حرفم تموم بشه و پرسید؛ مهتاب: ینی چی؟ خدا راضی نیست؟ و بیخوده و.. +خب خودت می دونی چی میگم.. خودم میدونم این احساس.. احساس.. احساس عاشقانه ای که تو وجودمه یک کار حرامه دیگه نمیخواد تو بهم تذکر بدی باید.. سعی میکنم بیشتر حجاب کنم. چشمامو کنترل کنم.اصلا شاید خدا خواسته که ازم دور بشه که راحت تربزارمش کنار.. ولی لعنت به این دل، به این فکر که نمیتونم.. که از دستم در رفته... یهویی مهتاب منو که داشت اشکام میریخت بغل کرداحساس کردم یه اغوش واسه گریه پیدا کردم فقط گریه کردم.. و گفتم: کمک کن فراموشش کنم.بخدا اگه لازمه از اینجا میرم. تو روخدا دعا کن .. تو گفتی خدا ادموکه میخواد بنده ی خوبی بشه، امتحان سر راهش میزاره. ولی این امتحانش خیلی س..خت...ته. مهتاب فقط نوازشم کرد و گذاشت گریه کنم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامانای کانال روزتون مبارک😍
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...