eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
144 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ..! جمعه موعود نزدیک است و سربازان طریق‌القدس آماده‌اند از کربلا راهی قدس شوند ...
جمعه شب ‌ها ؛ با زبان مرتضی خوانیم تو را يا سَريعَ الرِّضا، اِغْفِرْ لِمَنْ لا يَمْلِكُ اِلّا الدُّعاءَ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏انا لله و انا الیه راجعون شادی روح استاد نادر طالب زاده صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀ماجرای ترور بیولوژیک «نادر طالب زاده» از زبان خودش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان مروا ]]]]] بوی گند گوسفندا هر لحظه بیشتر میشد و دماغم بیشتر از قبل تحریک میشد . دستمو جلوی صورتم گرفتم تا بوشون رو حس نکنم اما فایده ای نداشت . برای لحظه ای احساس کردم تمام محتوایات معدم دارن به گلوم هجوم میارن . نگاهی به گوسفند های بیچاره انداختم ، جلوی اینا که نمیشه بالا آورد ! به جاده نگاهی کردم ... توی کسری از ثانیه بلند شدم و دستم رو به میله های آهنی نیسان فشار دادم و رو به جاده بالا آوردم . یکم که احساس راحتی کردم دوباره نشستم . یکی از همون گوسفندای خپل به سمتم اومد که با پام پسش زدم . ای خاک تو سرت مروای بی عقل همه چیزو اونجا ول کردی و اومدی اینجا ! نه لباسی ، نه پولی ، نه موبایلی ! آخه کی همچین خریتی انجام میده که تو انجام دادی !؟ یکم فکر کنی هم بد نیستا ؟! این کفشای خرابه دیگه مال کیه ؟! بدبخت صاحبش که روحشم خبر نداره اینا پای توعه ! اخه چرا جایی به اون گرم و نرمی رو ول کردی و اومدی اینجا؟ عقلم خوب چیزیه والا . دستم رو ، روی شکمم قرار دادم . چقدر گرسنم بود ! از دیروز که بیمارستان بودم جز ناهاری که امروز خوردم و کیک هایی که آراد خریده بود دیگه هیچی کوفت نکرده بودم. آراد ! چقدر ... چیزی که دلم می گفت رو اصلا نمی تونستم به زبون بیارم . نه امکان نداره ! من به حجتی هیچ حسی ندارم ! هه! دلم براش تنگ بشه؟ با اون سیلی که جلوی جمع بهم زد؟ عمرا . خدای من ‌. چرا با من اینجوری می کنی ؟! مگه من بندت نیستم ؟ تا کی میخوای امتحانم کنی؟ به همین چیزا داشتم فکر می کردم که یک دفعه به یاد شهدا افتادم . توی دلم گفتم : دیدید به قولم عمل کردم ! من می دونستم شماها اونجایید ، مطمئن بودم . این بار نشد درست بیام پیشتون و باهم صحبت کنیم اما به موقعش قول میدم دوباره بیام . هی ، مروا ! با خودت چه ها که نکردی !؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 توی حس و حال خودم بودم که متوجه شدم ماشین متوقف شد . نگاهی به اطراف انداختم یه جای تاریک و متروکه و خلوت بود . با ترس از ماشین پیاده شدم . خانومه از ماشین پیاده شده بود و پشتش به من بود. به عقب برگشت که با دیدنش هین بلندی کشیدم و چند قدم عقب رفتم. چادر مشکی بلندی به سر کرده بود و پوشیه هم زده بود . حسابی ترسیده بودم اما با این حال به سمتش حمله ور شدم و با دستام گلوش رو فشار دادم. با صدایی که رگه های ترس توش موج می زد گفتم . - م ... من ، کجام ؟! منو کجا آوردی ؟! پیشونیش داشت کم کم قرمز می شد و نفس کشیدن براش سخت شده بود . - د حرف بزن لعنتی ! منو کجا آوردی . خانومه دستش رو ، روی دستم گذاشت و مچ دستم رو محکم فشار داد ، توی کسری از ثانیه دستام رو پس زد و گلوشو آزاد کرد ، با صدای بلندی شروع کرد به داد زدن . + ‌النجدة ! النجدة ! النجدة ! النجدة ! دوباره به سمتش رفتم . - چی داری میگی ؟! صداتو ببر !!! ‌همون مَرده با دشداشه از خونه ای که ماشین رو به روش متوقف شده بود اومد بیرون . دستشو به سرش زد و جملات عربی رو پشت سر هم تکرار می کرد که اصلا متوجه نمی شدم . هر ثانیه که می گذشت بلندی صداش بیشتر می شد . ناباور بهشون خیره شدم که همون مَرده چنان سیلی محکمی به زنه زد که از ترس تمام موهای بدنم سیخ شد و به گریه کردن افتادم . به سمتشون رفتم و با صدای گریون گفتم. ‌- مگه نگفتید منو میبرید اهواز !؟ پس اینجا کجاست ؟! منو کجا آوردید !؟ دوباره با صدای بلندی فریاد زدم . - منو کجا آوردید ! مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فالی در آغوش فرشته گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃وعده ی جمعه های خدا 🌴🌹🌴باورم نمی‌شود! این جمعه تا جمعۀ بعد به قدری زود می‌گذرد که گویی میانشان حتی یک روز هم فاصله نیست. انگار روزهای هفته همه جمعه‌اند. از بس که جمعه‌ها زود پشت هم می‌آیند و می‌روند. معنای این سرعت چیست؟ جز منتظر نبودن من معنای دیگری دارد؟ مگر زمان برای آدم منتظر دیر نمی‌گذرد؟ پس چرا این قدر جمعه‌ها برای من زود می‌آیند و می‌روند؟! این قدر منتظر نبودنم روشن و معلوم است که مدّت‌هاست نمی‌توانم خودم را فریب بدهم. من عاشق نیستم؛ ولی حال منتظران را دیده‌ام. میان هر جمعۀ آنها تا جمعۀ دیگرشان، سال‌ها فاصله می‌گذرد. انتظار تو زمان را برای آنها کند کرده به قدری که تحملش ریاضت شب و روزشان شده. دل من هم از این ریاضت‌ها می‌خواهد. کاش یک بار می‌چشیدم. شبت بخیر وعدۀ جمعه‌های خدا! 🌴💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{بسم الله الرحمن الرحیم...