فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنگفرش حرم بگو آیا؟
قسمتم از تو…
یک مزاری هست...
#حدیث_دل 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پزشکیان به سید حسن خمينی میگه این نوه عزیز من تا ساعت ٣ونیم صبح پیگیر نتایج اپتخابات بوده
حسن خمینی هم به پزشکیان میگه: خود شما چی؟
پزشکیان هم میگه من خودم خوابیدم، گفتم توکل برخدا چیکار میشه کرد؛ یا میشه یا نمیشه دیگه!
soleimani.mp3
8.4M
هر شب خواندن زیارت عاشورا
به نیت همه شهدای عزیز علی الخصوص حاج قاسم ،شهید رئیسی ، شهدای خدمت و شهدای کربلای خان طومان
#با صوت زیبای حاج قاسم
التماس دعا
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_نهم
حسین لبخند زد.
امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست:
چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا ً گفته بود، احتیاج به بازسازی و تعمیر داشت. اما نقشه ساختمان طوری بود که انگار خانه صد متری است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت:
- خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟
شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازۀ واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه ای پیدا نشده.
شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم.
پایان فصل 31
فصل سی و دوم
سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید. از بالای ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراخهای ریز رنگی،تزئین شده بود،خیره شدم. در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند. روی میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد. داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند، ولی مهمانان از راه می رسیدند و روی صندلی ها جا خوش می کردند. هفته پیش،خود سهیل برای حسین کارت دعوت برده بود. صبح،برای دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود، وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد. آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم. پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزی و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلای ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روی شانه هایم میریخت.
به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهای بلند و نازک و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود.
به احترام حسین شال نازکی روی موهایم انداختم.
شال هم از جنس پارچه لباسم و پراز منجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیری رنگ به تن داشت. آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم. به زن دایی ام نگاه کردم. ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود. به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جار بزند. عموی بزرگم هنوز نیامده بود. دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند. هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه ای نگاه مادرم با من تلاقی کرد. فوری جلو آمد و گفت: مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردی؟
با خنده گفتم: این مد جدید امساله،توی ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد.
مادرم سری تکان داد و گفت: به حق چیزهای ندیده،نازی و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه. تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها!
همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت:
- وای مهتاب چقدر ناز شدی!
خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدی.مامانت اینا کوشن؟
لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد.
بعد سری چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟
دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد.
لیلا لحظه ای مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟
- آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا برای تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده...
در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازی خانم و پسرش وارد شدندو گوشه ای نشستند.برای سلام کردن جلو رفتم،نازی خانم بلند شد و صورتم را بوسید:وای!ماشاالله،مهتاب جون چقدر ماه شدی...
بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده...
با کوروش سلام و احوالپرسی مختصری کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم. لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرمای هوا اضافه می شد. صدای ارکستر بلندتر و کرکننده شده بود. برای اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم. ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت:
- مهتاب،اومد!
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
و تو تنها معشوقی هستی که هیچکس
دیگر عشقت را رقیب حساب نمیکند..!
#آقایاباعبدلله🤍
همهی شما در این ماه سوره یس بخوانید و به مادر امام زمان(عج) هدیه کنید تا رزق اشک شما را امام زمان بنویسد.
- آقای وحید خراسانی فرمودن!
آدم وقتی تمامیت قلبش رو با خدا و امام حسین-علیهالسلام- تعلق بده، پردههای حجاب ازش کنار میرن، و این ربطی به اینکه چنتا مکه رفتی یا در سال چند بار میری مشهد یا کربلا نداره. ملا آقای زنجانی تو سفری به کربلا، رسید به منطقهای و توقف کرد، چوپان دهاتی بهشون نزدیک میشه و میپرسه
-کجا میری؟ ایشون میگن +کربلا!
- میری برای چی؟ + میرم یه سلامی به امام حسین بدم برگردم.
- سلام میدی جوابم میگیری؟ +نه، مگه شما سلام میدی جوابم میگیری؟ - من اگه جواب نگیرم سلام نمیدم!
ملا اقای زنجانی گفتن اگه راست میگی یه سلامی بده ببینیم. چوپان مودبانه رو به سمت کربلا می ایسته دست به سینه میذاره و میگه صلی الله علیک یا اباعبدالله و اشکش جاری میشه
ازینجا ببعد ملا اقای زنجانی روایت میکنن و میگن خدارو شاهد میگیرم از تمام ملکوت پاسخ سلامش اومد که علیک السلام...
گفتم که بگم توی تعویض پرچمی از همین راه دور سلام بدیم به اربابمون، و مطمئن باشیم با جاری شدن اشکمون جوابمونو دادن. انشاءالله روزی برسه صدای و علیک السلام آقامونو بشنویم و همون لحظه جان بدیم.
#حسینِمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تعویض پرچم گنبد امامین عسکرین علیه السلام به مناسبت آغاز ماه #محرم الحرام
ـــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️تعویض پرچم گنبد امام علی (علیه السلام) به مناسبت آغاز ماه #محرم الحرام
ـــــــــــــــــــــــ