eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.6هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ پنج روز بعد نامزدی بود... ظهر بود و من و رایان بی توجه به اینکه این ساعت،ساعت برگشت امیرحسین از سرکار هست وارد ساختمون شدیم... رایان در حال مسخره کردن غذای سوخته ی دیروزم بود و من با خنده و اخم سعی داشتم از خودم دفاع کنم.وارد راهرو شدیم و همینطور که میرفتیم سمت آسانسور رایان با خنده گفت: +خدایی اصلی ترین کباب دودی بود که تا حالا خورده بودم...واقعا دوووودی بود! بلند زدم زیر خنده و خواستم جواب بدم که در راهرو باز شد و من فضول چرخیدم تا ببینم کی اومده... اما چرخیدنم همانا و چشم تو چشم شدن با امیرحسین همان... خندمو جمع کردم و با سری افتاده گفتم سلام! با صدای سلام من رایان هم نگاهی به در انداخت و با لبخندی که سعی میکرد مهربون باشه گفت: +سلام امیرحسین جان خوبی؟! امیرحسین با قیافه ای فوق العاده سرد و جدی جلو اومد و بدون نیم نگاهی به من روبه رایان جواب داد: +سلام...الحمدلله... بعد گوشه چشمی بهم انداخت و با لحن توبیخ گری گفت: +فک کنم قوانین این ساختمونو شمایی که ده ماهه داری توش زندگی میکنی بهتر از(نگاهی به امیرحسین انداخت)دیگران بدونی...نه؟!فک نمیکنم این صدای بلند خنده سر ظهر برای دیگران لذت بخش باشه! لبمو گاز گرفتم و خواستم از خودم دفاع کنم که رایان حمایتگر دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت: +کاملا حق با توعه امیرجان...من شرمنده... امیرحسین هم بدون جوابی با پوزخندی تلخ از کنارمون رد و شد و رفت! سوار آسانسور که شدیم با قیافه ای ناراحت گفتم: _خیلی بد شد نه؟! برای اینکه ذهنم خالی از رفتار امیرحسین بشه پیشونیمو بوسید و با شیطنت گفت: +نه بدتر از کباب دودی دیروز! اون لحظه خندیدم اما تا فردا صبحش به رفتار امیرحسین و پوزخند تلخش فکر کردم... یک هفته از اون ماجرا گذشت و ما دیگه امیرحسین رو ندیدم تا دوباره اون روز صبحی که من خواب مونده بودم و دیرم شده بود... اون روز به جای اینکه ساعت هفت از خواب بلند شم ساعت هفت و نیم بلند شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم.اول خواستم بیخیال صبحانه بشم ولی با قاروقور شکمم فهمیدم امکان پذیر نیس! سریع یه ساندویچ نون پنیر درست کردم که همون موقع صدای زنگ واحد بلند شد.در رو باز کردم... میدونستم امیرحسینه...تازگیا کلید در حیاط و واحد رو داشت ولی برای ورود به واحد همیشه زنگ میزد. بعد از باز کردن در بدون اینکه صبر کنه تا رایان وارد بشه رفت سمت اتاق تا مقنعه بپوشه... در حال صاف کردن مقنعه بود که صدای رایان بلند شد: +لیدیه من...خانم خانما؟!کجایی مگه دیرت نشده؟! چادرمو زدم زیر بغلمو از اتاق بیرون زدم و در همون حال گفتم: _سلام...معلومه که دیرم شده!تو چرا دیر اومدی؟! رایان با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت: +من مقصر شدم؟! هول و دستپاچه برا پیدا کردن گوشیم دور خودم میچرخیدم.آخر عصبی گفتم: _وااای رایان گوشیم نیس!لعنتی حالا همین امروز... ادامه حرفم با دیدن گوشیم دست رایان خورده شد... گوشی توی دستش سرشم تو گوشی... گوشیو از دستش کشیدم بیرون و عصبی گفتم: _خوش میگذره؟! خندید و بی جواب گفت: +بریم؟! نگاهی به صفحه گوشی انداختم تو تنظیمات بوده!این بشر کامپیوتر و گوشی میبینه محو میشه! گوشیو انداختم تو کیفم.چادرمو سر کردم و تند گفتم: _آره آره بریم... وارد حیاط شدیم.اون یک قدم جلوتر از من بود.دستشو آورد بالا تکون داد و من ساندویچمو تو دستش دیدم.خواستم تشکر کنم که آوردتش که گفت: +دستت درد نکنه بابت لقمه.صبحانه نخورده بودم! پریدم جلو تا لقمه رو از دستش بگیرم که دوید و دستشو کشید.دویدم دنبالش و در همون حال با خنده گفتم: _بده من ببینم پررو دارم از گشنگی له میشم... همینجور که میدوید سمت در گفت: +نمیدم...خودم پیداش کردم مال منه... رسیدم بهش اما هی لقمه رو تو دستش جابه جا میکرد.همونطور که در حال تلاش برا گرفتن حقم بودم گفتم: _عهه نخیر من درستش کردم مال خودمه... روبروی رایان بودم و پشت به در حیاط. دست برد از پشت کمرم در رو باز کرد.همیتطور عقب عقب داشتم میرفتم که یهو رایان گرفتم تا نرم عقب تر.متعجب به پشت سرم نگاه کردم و... بازم همون دو تا تیله ی عسلی!... ایندفعه قبل از من زیرلب سلام کرد و با سرعت قبل از گرفتن جواب وارد ساختمون شد! لبمو گاز گرفتم و گفتم: _این اینجا چه کار میکرد؟! رایان هم ابرویی بالا انداخت رایان هم ابرویی بالا انداخت و سری به نشونه ندونستن تکون داد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم برای گریه هایش ریش میشد.به گریه افتادم _مرگ من پاشو بریم بیمارستان .پاشو قربونت برم .بخدا همه چیز درست میشه اصلا خودم واسش توضیح میدم.پاشو عزیز _دور از جونت برو عزیزم .نترس من از این شانس ها ندارم که بمیرم. فقط زهرا میتونست روهام رو راضی به اومدن کنه. با گریه شماره زهرا رو گرفتم _زهرا تو رو خدا بیا بالا ،روهام حالش بده دستش رو بریده نمیاد بریم بیمارستان _باشه عزیزم گریه نکن الان میام کمی که گذشت زهرا با عجله وارد سالن شد و با دیدن اوضاع بهم ریخته و خون های روی زمین نگران به سمت روهام اومد . _چیکار کردین با خودتون؟ نگاهش به دست روهام بود ولی مرا مخاطب قرارداد _روژان بدو برو یه باندی چیزی بیار باید دستشون رو ببندیم .ببین تو شرکت جعبه کمک های اولیه هست با سرعت به آبدارخونه رفتم .جعبه کمک های اولیه را آوردم و به زهرا دادم مش رمضان بی سرو صدا مشغول جمع کردن سالن شد .کنار روهام نشستم و چشم دوختم به زهرا. _روژان چراغ قوه گوشیت رو روشن کن بندازم روی زخم ببینم خورده شیشه رو زخم نباشه . کاری که گفت ا انجام دادم . دست روهام را روی چادرش گذاشت و با دقت زخم را وارسی کرد _خدا رو شکر شیشه رو دستشون نیست.دستتون رو میتونید ببندید؟ روهام انگار در این دنیا نبود چشم دوخته بود به زهرایی که کم مانده بود از خجالت آب شود. ضربه کوچکی به پایش زدم که به خودش آمد _چیزی گفتین زهرا از گیجی روهام لبخند به لب آورده بود ،با همان صدای مهربان و خندان گفت _میگم دستتون رو ببندید ببینید درد نمیکنه روهام دستش را حرکت داد _نمیدونم فقط خیلی سوزش داره سوزشس طبیعیه.دستتون باید بخیه بخوره .زهرا با عجله زخم را محکم پانسمان کرد _پاشید باید بریم بیمارستان .زخمتون عمیقه من موقت جلوی خون ریزی رو گرفتم. روهام بدون چون چرا برخواست هرسه سوار ماشین من شدیم و به سمت درمونگاه به راه افتادیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آقا غلام در رو باز کرد،ملکا وارد خونه میشه ،پرده رو ول میکنم و مشغول بافت شال میشم ،ازش دلخور بود محمد حسین رو میگم ولی می دیدم وقتی تو زمستون راه میره بینیش قرمز میشه ،زنم دیگه ،جون به جونم کنن زنم دوستش دارم ،دیونه شم .ملکا بلند سلام کرد و جواب رو شنید ،سراغم رو گرفت ،مامان هدایتش کرد به اتاقم ،پله ها رو بالا اومد .تقه ای به در زد . -بفرما وارد اتاق شد ،سلامی کرد روی همون صندلی متحرک بدون برگشتن جوابش رو دادم -چادرت رو آویزون کن پشت در -محمد حسین رفت بی تفاوت گفتم :به سلامتی -رفت ماموریت -گفتم که به سلامت -واست مهم نیس -نه جلو اومد رو به روم وایستاد خیره شدم به چشماش و دست از بافتن بر داشتم . -نمی دونم سر چی دعواتون شد ولی پناه محمد حسین این خدافظی ماموریتش فرق داشت -چرا مثلا ؟ چه فرقی؟ -پیامش رو خوندی؟ -نچ -پس نخوندی که اینطوری میگی دوباره شروع کردم به بافتن شال گردن توسی رنگ به پنجره تکیه کرد وگفت : چی می بافی؟ -شال -برا کی؟ -برا سرگرمی -من اینطوری فکر نمی کنم -هر جوری دوست داری فکر کن -خیلی گوشت تلخ شدی ها بازم بی حرف شروع کردم به بافتن شال توسی محمد حسین . -لباس عروست رو ببینم -ببین -پاشو تو تنت ببینم -حوصله ندارم -بلند شو دیگه به زور بلندم میکنه ،لباس عروس رو بر میارم جلوش می گیرم ،خنده ای می کنه و با ذوق به لباس عروس نگاه میکنه،نگاهی به لباس یقه دلبری ام می کند که ساده بود ،جنسش کمی براق بود ،کاری ندارم که از کامیار خوشم می اومد یا نه ولی این لباس عروس رو واقعا دوست داشتم ،خوب شد نفروختمش . -بپوشش -خیل خب برو بیرون مظلومانه سری تکان داد و رفت ،به هر زحمتی بود لباس رو پوشیدم ،در رو باز کردم و بیرون رفتم ،نگاهم که بالا اومده بود با دیدم کل کشید ،خنده ای کردم . -مامان بهنوش بیا ببین عروست رو -هیس چرا شلوغش می کنی ؟ -شلوغ هس ،اصلا بیا بریم پایین دستم رو می گیره و با خودش میکشه پایین .پاشا خیره میشه بهم ،بی اراده کمی خجالت می کشم ،ولی پاشا لبخند شیرینی میزند ،زیور خانوم و مامان نگاهی بهم می کنن ،مامانم همان لبخند شیرین رو میزنه . -خوشبخت بشی دخترم -ممنون نگاه اصرار میکنه :یه چرخ بزن -بی خیال -بزن دیگه چقدر لوسی بی میل چرخی میزنم . -خوش ب حال رفیق ما با این زن خوشگلش این بار دیگه لپ هام گل می افته ،سرم رو پایین میندازم که ملکا پله ها رو پایین میاد . -پناه گوشیت زنگ میزنه -کیه؟ -ننوشته مامان بهنوش رو میکنه به پاشا :پاشا آقا غلام رفت؟ -آره گوشی رو می گیرم به سمت در میرم ،مامان جیغ کوتاهی میکشه :کجا؟سرما می خوری وقتی لجبازیم رو می بینه پالتوم رو روی شونه هام میندازه .گوشی رو که داشت خودش رو می کشت وصل میکنم ،صدای گرفته سرهنگ می پیچه ،کل و جودم پر از اضطراب میشه ! 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 لازانیاروتوظرف ریختم وجلوی دنیاکه داشت مسخره بازی درمیاورد گذاشتم وگفتم: +تحفه به جای اینکه انقدرچرت وپرت بگی غذا توبخور. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:اِچیکارش داری هالین؟ +خیلی بدی مهتاب دنیارو دیدی من ویادت رفته؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:چرت نگوبابا،یه امشب دنیااومده حسودی نکن دیگه. خندیدم وگفتم: +کوفت کن نمی خواد گندت وجمع کنی. خندیدومشغول خوردن غذاش شد.روبه دنیاکردم وگفتم: +بعدازشام بایدبزاری روگچ پات نقاشی بکشما. مهتاب:منم میخوام. دنیا:خب باباولی زیادجا نداره ها. نچ نچی کردم وگفتم: +چشمم روشن دوست جدیدپیداکردی اون رو پات نقاشی میکشه؟ دستش وتوهواتکون داد وگفت: دنیا:بروبابا،دوست جدید کجابود؟ پاش وآوردبالاونقاشیای روپاش ونشون دادوگفت: دنیا:هنرشایانه. مهتاب باتعجب نگاه کرد، خندیدم وگفتم: +هنرش توحلقم. چندتاقلب وگل ودرخت کشیده بود. مهتاب با تعجب گفت: مهتاب:نامزدید؟ دنیاخندیدوگفت: دنیا:کی؟من وشایان؟ مهتاب:آره. دنیادوباره خندیدوگفت: دنیا:نه بابانامزدکجا بود؟دوستیم. مهتاب سری تکون داد وآهانی گفت. خندیدم وگفتم: +ولی همدیگرودوست دارن. دنیاجبهه گرفت وبا عصبانیت گفت: دنیا:تو غلط گفتی!!! دروغ میگه مهتاب هیچ حسی بینمون نیست. خندیدم وروبه مهتاب کردم وگفتم: +آره مهتاب جون حسی نداره فقط عمه ی من بود تومهمونی می گفت کرم بریزمن وبچسبون بهش واین حرفا. دنیا:گمشو. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:بسه بابامن غلط کردم اصلاالان همدیگرو نصف می کنید. خندیدم وگفتم: +دیگه ازاین کارانکنیا. خندیدیم وچیزی نگفتیم وبه غذاخوردنمون ادامه دادیم. * &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
-منو ببخشيد كه ديدم ؛ اما تقصيري نداشتم. ازصبح موقع طلوع آفتاب كه اون طور كوه رو به صدا در آورده بوديد. از بي اختيار شيدايي كردنتون، حرف هاتون، ذوقي كه كرده بوديد. از حرف هايش داغ مي شوم ؛ از تصوركارهاي صبحم. بي اختيار دستم مي رود سمت چادرم و رو مي گيرم. كوه كه تنها بود!دره هم تنها بود!مصطفي كي آمده بود؟ پس چرا من نديدم. واي خدا؛يعني من را ديده. لبم را مي گزم. مرده شور جاذبه ي زمين را ببرند كه تمام توان من را گرفته و نمي گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار مي گردم. بي اختيار مي پرسم: -شما، شما چرا اونجا بوديد؟ مي خندد و مي گوید: -چون قرار كوه پيمايي داشتم با پدر حضرت عالي. منتهي شما چند باري استراحت كوتاه كرديد، به تون نزديك شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم. صداي يا الله علي كه مي آيد سر برمي گرداند و بلند مي شود. اين هم تدبير الهي است. علي آمده با سيني چاي و ميوه و شيريني كنارش. يادم باشد بپرسم از كي تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هواي چاي و ميوه ي ما دو تا را دارد. از كلمه ما دو تایی كه در ذهنم نقش مي بندد، لبم را مي گزم. علي مي نشيند كنار من. -چرا رنگت پريده؟ نگاهش نمي كنم . خجالت مي كشم . چاي را دستم ميدهد. -اگه اذيتي آتش بس چند ساعته اعلام كنم. لبم را مي گزم و آرام كنار گوشش زمزمه مي كنم: -ساده اي اگه فكر كني زنده مي ذارمت. نقشه مي كشي؟ وصيت نامت رو بنويس. علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد: -بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين همه خوبي مي كنم، حالا برام نقشه قتل مي كشه. آقا من اين جا امنيت جاني ندارم. نيم خيز مي شود كه برود. -از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوري نبودا...چي بهش گفتي؟ مصطفي خنده ي آرامي مي كند. علي مي رود. مصطفي خوشحال است و من درمانده. واقعا چرا؟ چرا من نمي توانم با خودم كنار بيايم؟ اين جا گير افتاده ام،بين دره ي مقابلم و كوهي كه به آن تكيه كرده ام و مردي كه آمده است تا بداند ادامه ي زندگيش را مي تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام كه از معناي زندگي هيچ نمي دانم. اصلا چرا دارم زندگي مي كنم؟ معناي زندگي همين است كه همه دارند يا نه؟ دستي مقابلم با سيب قاچ شده اي سبز مي شود. جا مي خورم دستپاچه مي گويد: -ببخشيد نمي دونستم كه اين جا نيستيد. دست و سيب معطل ماندن و بشقابي مقابلم نيست كه توي آن بگذارد. سيب را مي گيرم،اما مثل همان شيريني كنارچايي مي نشيند. -خيلي خوبه كه علي هست.خواهر وقتي برادري مثل علي داشته باشه احساس سربلندي و غرور مي كنه. سعي مي كنم از علي حرفي نزنم. علي دو بخش دارد:علي خوب و علي زيرك؛ و همه ي برنامه هايش را با زيركي جلو مي بردو من را تسليم مي كند. بلند مي شود و پشت به من و رو به دره مي ايستد. از فرصت استفاده مي كنم و كمي چايي ام را مزه مي كنم. زبانم مثل كوير خشك شده بود. همان يك قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت مي برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر مي كشم. آرام برمي گردد.دلم می خواست شیرینی و سیب را هم می خوردم. دوباره هم ردیف من می نشیند و به سنگ پشت سر تکیه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهینی که بالای سرمان نمایش هوایی راه انداخته اند نگاه می کنیم. می گویم: -همیشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. آن قدر اوج بگیرم که زمین زیر پایم به وسعت کره زمین بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه دیگران رو دنبال خودم بکشم تا جایی که بشم مثل یک نقطه براشون. خم می شود و سیب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گیرد مقابلم و می گوید: -خواهش می کنم این سیب رو بخورید. سیب را می گیرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد دیگر حرف بزنیم. اما او می گوید: -امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتید. سیبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شیرینی را هم تعارف کند. من که خودم رویم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا این طور گرسنه شده ام. تقصیر چای و سیب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شیرینی را مقابل من می گیرد تشکر کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود. -اگر شما شروع نمی کنید من سؤال کنم. -راستش شما سؤال بپرسید. راحت تر جواب می دم. فقط چیزی که خیلی برام مهمه محبت و احترام. البته این نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم‌با همین محبت و حرمت نگه داشتنه. من خیلی به فکر کم و زیاد مادی زندگی نیستم. ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حسین لبخند زد. امیدوار گفتم: خوب خونه کجاست: چند دقیقه بعد، هر دو در خانه بودیم. داخل خانه، همانطور که حسین قبلا ً گفته بود، احتیاج به بازسازی و تعمیر داشت. اما نقشه ساختمان طوری بود که انگار خانه صد متری است. دو اتاق خواب بزرگ و جادار با یک هال و پذیرایی مستطیل شکل و دستشویی و حمام جدا از هم. با توجه به خانه سهیل که دیده بودم، اینجا مثل قصر بود. بدون اینکه نظرم را اعلام کنم همراه حسین بیرون آمدم. وقتی هر دو سوار ماشین شدیم، حسین گفت: - خوب مهتاب، چطور بود؟ خوشت آمد؟ شمرده گفتم: نسبت به قیمتش خیلی خوبه، خود خونه هم خوبه، بزرگتر از اندازۀ واقعی اش به نظر می آد. محله اش هم جایی ساکت و آرامه! به نظر من زودتر قول نامه کن تا کس دیگه ای پیدا نشده. شب، وقتی به رختخوابم رفتم به این فکر می کردم که مبادا آن خانه کدبانویی جز من پیدا کند، از اینکه پدرم جواب رد به حسین بدهد، حسابی در هول و نگرانی بودم. پایان فصل 31 فصل سی و دوم سرانجام تمام دوندگی ها و خستگی هایمان به انتها رسید. از بالای ایوان به حیاط سرسبزمان که به چراخهای ریز رنگی،تزئین شده بود،خیره شدم. در تمام حیاط،میز و صندلی چیده بودند. روی میزها ظروف میوه و شیرینی به چشم می خورد. داخل سالن پذیرایی و هال هم صندلی چیده بودیم،عروس و داماد هنوز نیامده بودند، ولی مهمانان از راه می رسیدند و روی صندلی ها جا خوش می کردند. هفته پیش،خود سهیل برای حسین کارت دعوت برده بود. صبح،برای دادن کارت به شرکت محل کار حسین رفته بود، وقتی برگشت کلی از بزرگی شرکت و شغل و جایگاه حسین تعریف می کرد. آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم. پیراهن بلند مشکی پراز سنگ دوزی و ملیله ومنجوق،یک سرویس طلای ساده،و موهایی که مثل آبشار با پیچ و شکن فراوان روی شانه هایم میریخت. به چشمانم خیره شدم،خودم هم هنوز نمی دانستم چه رنگی است.هر لحظه به رنگی در می آمد.به ابروهای بلند و نازک و پیوسته ام نگاه کردم.مرتب بود. به احترام حسین شال نازکی روی موهایم انداختم. شال هم از جنس پارچه لباسم و پراز منجوق و ملیله بود و انگار جزئی از لباسم بود.کفش هایم را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. به مادرم نگاه کردم که پیراهن شیک و گرانقیمتی از حریر شیری رنگ به تن داشت. آثار خستگی در صورتش هویدا بود.از چند هفته پیش،همه مان در حال دویدن بودیم. به زن دایی ام نگاه کردم. ساکت کنار دایی ام نشسته و به روبرو خیره مانده بود. به مینا نگاه کردم که موشکافانه همه چیز را نگاه می کرد،مطمئن بودم دنبال ایراد و اشکالی است تا بعدا جار بزند. عموی بزرگم هنوز نیامده بود. دوستان سهیل و گلرخ مشغول شلوغ کردن مجلس بودند. هوا دم کرده و خفه کننده شده بود. لحظه ای نگاه مادرم با من تلاقی کرد. فوری جلو آمد و گفت: مهتاب،تو کجایی؟...این چیه سرت کردی؟ با خنده گفتم: این مد جدید امساله،توی ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد. مادرم سری تکان داد و گفت: به حق چیزهای ندیده،نازی و پسرش هم می آن،الان زنگ زد،گفت تو راهه. تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها! همانطور که سر تکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود،رفتم.به محض دیدنم گفت: - وای مهتاب چقدر ناز شدی! خندیدم و گفتم:تو هم خوشگل شدی.مامانت اینا کوشن؟ لیلا شانه بالا انداخت:هنوز با من قهره،البته کارت دعوت رو دید ولی حرفی نزد. بعد سری چرخاند و گفت:عروس و داماد نیامدن؟ دستش را گرفتم:نه!ولی قراره حسین بیاد. لیلا لحظه ای مات ماند.بعد گفت:راست میگی؟ - آره،از جریان اون تصادف با بابا و سهیل آشنا شد،بابا برای تشکر و آشنایی بیشتر دعوتش کرده... در حال حرف زدن با لیلا بودم،که نازی خانم و پسرش وارد شدندو گوشه ای نشستند.برای سلام کردن جلو رفتم،نازی خانم بلند شد و صورتم را بوسید:وای!ماشاالله،مهتاب جون چقدر ماه شدی... بعد رو به کوروش که کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت،کرد و گفت:نه،کوروشی؟مثل مانکنها شده... با کوروش سلام و احوالپرسی مختصری کردم و بی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا برگشتم. لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت و گرمای هوا اضافه می شد. صدای ارکستر بلندتر و کرکننده شده بود. برای اینکه با لیلا حرف بزنم باید داد می کشیدم. ناگهان لیلا با آرنج به پهلویم زد و گفت: - مهتاب،اومد! ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh