eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
9.8هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸حسین جـان آن ساعتی خوش است که من گریه می کنم آن گریه را به محضـرتان هدیه می کنم هر کس به تکیه گاه وپناهی دلش خوش است من نوکرم به صاحب خود تکیه می کنم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب چهارم محرم/ طفلان حضرت زینب(س) هاجر کرب و بلایم یا حسین این دو نذری منایم یا حسین این دو اسماعیل من قربانی ات تو مکن محرومم از مهمانی ات این قدر بازی مکن با جان من نذر خون اکبرت طفلان من هدیه آوردم برایت یا حسین هستی زینب فدایت یا حسین دو علمدار دلیر آورده ام یا اخا دو بچه شیر آورده ام بال های جعفر آوردم حسین بازوان حیدر آوردم حسین تا شوم در نزد زهرا رو سفید رخصتی ده که شوم ام الشهید غم مخور گریان این گل ها شوم تازه مثل نجمه و لیلا شوم غم ندارم این دو گل پرپر شوند پیش مرگان علی اصغر شوند دوست دارم یا اخا این بچه ها در پی ات باشند روی نیزه ها شاعر:رضا رسول زاده ◾️▪️◾️▪️🌸▪️◾️▪️◾️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
پــدر ؛ بلندترین شعر عاشقانه ، برای یڪ دختـر است . . . #سردار_شهید_شمسعلی_اهرون #مسئول_آموزش_سپاه_پیرانشهر #بیاد_سه_ساله‌ی_حسین ♡نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
1_26401729.mp3
5.75M
#کانال_زخمیان_عشق #یا_زینب 🏴داداش خوبم بزار پسرام برن میدون (زمینه فوق العاده دلنشین) 🎤 :حاج محمود کریمی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
انا لله و انا علیه راجعون یک نفراینجادلش تنگ است باور مےڪنے؟! یک گذربرقلب او یکباردیگرمےڪنے؟! یک نفردارد هواے پرڪشیدن دردلت یک سفر،شهبازمن بااین ڪبوترمےڪنے؟ مادر شهیدان بهروزی به فرزندان شهیدش پیوست رحلت جانسوز ام الشهدای زیدون تسلیت باد خواهر عزیز سردار عبدالعلی و علی بهروزی تسلیت عرض می کنم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
⚫️بسـم رب الشهــداء و الصدیقیــن⚫️ 🔶دلاوری ازتبـــارکردهـــا🔶 پاسدار تاریخ تولد: ۱۶ شهریور ۱۳۵۷شهر قروه " استان کردستان" تاریخ شهادت: ۱۳ شهریور ۱۳۹۰،، تپه جاسوسان"استان کردستان" نحوه شهادت: درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک 🔸پژاک = جدایی طلبان کرد🔸 مزار مطهر:گلزار شهدای روستای طوغان نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍀شهــیدی ڪه تنها ۲۵ روز دختر خود را دید🍀 ✴در خانه ای روستایی در طوغان از توابع شهرستان قروه استان کردستان در خانواده حاج زوارعلی رضایی پسری به دنیا آمد که نام او را حسین گذاشتند.✴ ✨تاریخچه روستای کوچک طوغان و مردان بزرگی که در این روستا زندگی کردند، به گونه ای بود که در سفر رهبر معظم انقلاب به کردستان، این روستا به عنوان روستای نمونه ایثارگری شناخته شد.✨ 🔵ڪودڪی وتحصیلات شهـــید: حسین، دوران ابتدایی را در مدرسه زادگاه خود سپری کرد و پس از طی مقطع راهنمایی در سال ۱۳۷۴ وارد دبیرستان سپاه پاسداران سنندج شد و بعد از فراغت از تحصیل در مقطع متوسطه در سال ۱۳۷۸ به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت. 💫پس از جذب در سپاه پاسداران و طی مراحل آموزش مقدماتی رزمی از سال ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۱ در سپاه کردستان به خدمت مشغول شد. سال ۸۱ بود که بهمراه تعداد دیگری از جوانان کرد توسط یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه، جذب و مجددا به تهران نقل مکان کرد. طی دوره های اموزشی در یگان ویژه صابرین آنقدر سخت هست که هر کسی نتواند دوره را به پایان برساند اما همین تمرینات سخت و پیچیده در مناطق مختلف کشور از حسین و دوستانش رزمندگانی ورزیده و دلیر ساخت.💫 🌾وی در اوایل سال ۱۳۸۳ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج پاک دو فرزند به نام‌های “محمدطه” و “تارا” بود که محمدطه در زمان شهادت پدر چهار سال و تارا تنها ۲۵ روز داشت..😢 🔘با شروع درگیری‌های سپاه با گروهک تروریستی پژاک در شمال‌غرب، ماموریت جدید حسین و دوستانش در یگان ویژه سپاه آغاز می شود. ماموریتی که برای حسین، پایانی باشکوه داشت: دیدار با معبود در ارتفاعات جاسوسان.🔘 🍀روحـــــمان بایادشــــــان شاد🍀 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مهیار_مهرام نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ ✫⇠قسمت: 4⃣ ✍رو به بهبودی 🌟روز هفتم حال و روز مهیار بهتر شد. گفت: من دیگه ترک کردم، دیگه خماری ندارم. 🌟پدرش به من گفته بود: وقتی مهیار ترک کنه ، به خوراک می افته و باید حسابی غذا بخوره. من هم چند کارتن تن ماهی با روغن زیتون برای مهیار گرفتم. او حسابی غذا می خورد. 🌟مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم. آنجا بالای ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرایط بسیار سختی داشت. 🌟آن ایام اوایل زمستان سال 1360بود. مهیار در آن مقر کوهستانی در کنار چند بسیجی و مجاهد عراقی در واحد مخابرات مشغول شد . 🌟هوش و استعداد خاصی داشت .رمزهای بیسیم را سریع حفظ می کرد. شب اول از سرما ترسیده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد. 🌟مدتی بعد به سراغ او رفتم. با بسیجی ها حسابی جور شده بود. با برخی از آنها صحبت می کرد و مسائل و مشکلات دینی خودش را می پرسید. 🌟به نماز خواندن او نگاه کردم. انگار یک عمری نماز خوان بوده! مانند بقیه ی بسیجی ها شده بود... ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
از اول محرم هر روز معرفی یکی از مداحان دفاع مقدس در کانال زیبای زخمیان عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
مداحان معروف در جبهه 🔺تصویر مداح اهل بیت (ع) حاج منصور ارضی در دوران دفاع مقدس #حاج_منصور_ارضی از رزمندگان لشکر۲۷محمدرسول الله استان تهران می باشد . #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
شهریور یعنی: " داغِ " نبودنِ تُ و بوی رسیدنِ پاییز، که غم انگیز ترین خاطره هایم از " اوست" #مژگان_بوربور ✍ #شهید_محمد_محرابی_پناه ❤️ #شهید_علی_بریهی ❤️ #یگان_صابرین #سالروز_شهادت 🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
این شهید اخلاق خاص و دوستداشتنی ای داشتند . بسیار شوخ و پر جنب جوش بودند،یکی از همرزمان این شهید که بهدار بود و خودشان نیز در این علمیات به شدت مجروح شدند قبل از علمیات کلاسی رو گذاشتند جهت توجیه امداد و اینکه اگرکسی زخمی شد بداند چگونه جلوی خونریزی خود را بگیرد تا دیگر برادران او را به عقب برگردانند. شهید بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه سر رسید دوست و هم رزم  شهید به آقا عبد الزهرا گفت : سرکلاس نمیایی میری بالا رب گوجه میشی نمیدونی باید چیکارکنی. شهید خندید و بعد باند رو تحویل گرفت و به شوخی (که الان معلوم میشه زیادم شوخی نبود) باند رو کفت دستش گرفت و دستش رو روی پهلوی راست خودش گذاشت و گفت : یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بگذارم ؟ بعد قه قه خندید و رفت … ❤️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم... مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند! _" ببین آقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!..." و در مقابل پدرم ســکوتی آزار دهنده میکند! پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم."مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه! دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم. " میخواد برام بپا بزاره!..." لبخند کجی می زنم... " البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!...." سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد! _ محیا بابا!؟؟ کجا میری با این عجله؟! ... بیا بشین صبحانت رو بخور! سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم: _ گشنم نیست بابا!  _  خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنه شدی بخور! _ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس! _ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس! با کلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم! زیر لب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما! چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم! _ باشه بابا! عجله نکن! تلفن همراهم را از کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: " من یکم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!" کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قرار بود به بهانه ی کلاس خطاطی ، با سحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشــپزخانه می روم. پدرم دستهایش را تکیه‌ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد. . مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی " بشین"! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تا کجا پیش رفته؟! یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریباً سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام با دوستانم به گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم... _ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟! _ نه نه! ینی... خب راستش... حس می کنم تقریباً داره تکراری می شه! نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم می کشاند _ چرا؟! _ خب... مکثی می کنم و ادامه می دهم _ راستش بابا... من فک می کنم تا همین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامه ش بدم! ابروهایش در هم می رود. _ پس به چی علاقه داری؟! _ اممم... ینی خب...من الان خطم خیلی خوب شده...ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم... _ جواب من این نبودا! _ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یه مدت استراحت کنم.. _ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟ _ خب... اسمش بیکاری نیست! یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتـش است! همیشه عشقش را در لقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟! _ استراحت!... خب... ببین بابا رضا...من...دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه!  بعدشم بحث کنکور و... حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه! عمیق به چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود... _ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟! دهانم را پر میکنم از یک " نه " بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش اســتراحت! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
و بعد انگشتم را در دهانم میکنم و میک می زنم.مادرم روی دستم می زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو !؟ باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه! قری به گردنش می دهد و نگاهش را از من میگیرد. شانه بالا میندازم و از اشپزخانه بیرون میروم. پدرم کتش را از روی سنگ اپن بر میدارد و می گوید : صبحانتم نخوردی. برو کتونیت رو بپوش...منم باید به کارم برسم! چشمی می گویم و به سمت در می روم. " کی میفهمن من بزرگ شدم؟" پدرم جلوی در آموزشگاهم پارک و بالبخند خداحافظی میکند.پیاده می شوم و ارام می گویم: ممنون که رسوندید. سری تکان می دهد ودور می شود. وارد اموزشگاه می شوم و درراه پله منتظر می مانم. میخواهم مطمئن شوم که کاملا دور شده و مرا دیگر نمی بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون می آورم و به سحر زنگ می زنم.  چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد.. _ جون؟ _ سلام سحری ! کجایی؟ _ علیک میچرخم واسه خودم.حاجی ولت کرد؟ _ اره بابا! میشه بیای دنبالم؟ _ عاره. کجایی بیام؟ _ دم در آموزشگام. کی میرسی؟ _  ده مین دیگه اونجام. _ باش. _ فلا گلم. تماس قطع می شود و من با بی حوصلگی روی پله می شینم و دستم را زیر چانه می زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشه خودم انتخاب میکردم که چه کلاسی بروم.پوزخندی می زنم و زیرلب می گویم: البته تو چهارچوب میل بابا. بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم می کند.حس میکنم گذشت دورانی که باکمربند دختران را مجبور میکردند که درخانه بمانند.زندگی من نیاز به تحولی بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممکن است.لبخندی می زنم و می ایستم. ازاموزشگاه بیرون می روم و کنار خیابان منتظر می مانم. اصلن که گفته که باید حتمن به کلاس هایی طبق میل پدرم بروم؟! خطاطی و نقاشی و معرق کاری ...اینها هیچ وقت طبق خواسته های اولیه ی من نبوده.به غیر اززبان که دراخر به سختی توانستم مدرکم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر میکنم و به کتونی هایم زل می زنم. گاز بزرگی به برش پیتزایم میزنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا می دهم. سحر ریسه می رود و نوشابه اش را سر میکشد ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
رفتم ازکوی تو و پیش‌تو جامانده‌ دلم پیش‌تو مانده و از سینه جدامانده‌ دلم... شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
4_5949258406291309454.mp3
6.02M
زیارت عاشورا با صدای آهنگران خیلی زیبا التماس دعا #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
✅ چله ترک گناه 💓زیارت عاشورا💓 سلامتی و ظهور امام زمان عج هدیه به شهدای کربلا شهدای جنگ تحمیلی شهدای مدافع حرم و حاجت روایی اعضای محترم کانال شروع اول محرم 1398/6/10 ⬅️ روز 5 هدیه به شهید ❤️عبدالعی بهروزی❤️ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
4_396596098996645244.mp3
407.6K
#کانال_زخمیان_عشق