#قبله_ی_من
#قسمت5
کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم...
مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند!
_" ببین آقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!..."
و در مقابل پدرم ســکوتی آزار دهنده میکند!
پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم."مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه!
دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم.
" میخواد برام بپا بزاره!..."
لبخند کجی می زنم...
" البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!...."
سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد!
_ محیا بابا!؟؟ کجا میری با این عجله؟! ... بیا بشین صبحانت رو بخور!
سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم:
_ گشنم نیست بابا!
_ خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنه شدی بخور!
_ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس!
_ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس!
با کلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم!
زیر لب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما!
چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم!
_ باشه بابا! عجله نکن!
تلفن همراهم را از کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: " من یکم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!"
کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قرار بود به بهانه ی کلاس خطاطی ، با سحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشــپزخانه می روم. پدرم دستهایش را تکیهی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد.
.
مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی " بشین"! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تا کجا پیش رفته؟!
یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریباً سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام با دوستانم به گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم...
_ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟!
_ نه نه! ینی... خب راستش... حس می کنم تقریباً داره تکراری می شه!
نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم می کشاند
_ چرا؟!
_ خب...
مکثی می کنم و ادامه می دهم
_ راستش بابا... من فک می کنم تا همین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامه ش بدم!
ابروهایش در هم می رود.
_ پس به چی علاقه داری؟!
_ اممم... ینی خب...من الان خطم خیلی خوب شده...ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم...
_ جواب من این نبودا!
_ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یه مدت استراحت کنم..
_ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟
_ خب... اسمش بیکاری نیست!
یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتـش است! همیشه عشقش را در لقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟!
_ استراحت!... خب... ببین بابا رضا...من...دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه! بعدشم بحث کنکور و... حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه!
عمیق به چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود...
_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟!
دهانم را پر میکنم از یک " نه " بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش اســتراحت!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh