eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 این کریمی را که من دارم گدایی می‌‎کنم مطمئن هستم که پشت در به دادم می‎رسد... دست بردارید مردم از سر من چون که من، دلبری دارم که او بهتر به دادم می‎رسد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چہ زیبا یاران، پشت سرت صف ڪشیده اند گویی همچنان در #رڪاب #فرمانده آماده اند اما ایݧ بار شاید همـہ #ســرباز باشید! سرباز رڪاب #مہدے فاطمہ(س).. مزار #شهید_محمد_ابراهیم_همت⚘ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
چہ زیبا یاران، پشت سرت صف ڪشیده اند گویی همچنان در #رڪاب #فرمانده آماده اند اما ایݧ بار شاید همـہ #
🕊🍂 🍂🕊 ✍ حاجی خیلی به بسیجی ها علاقه داشت. وقتی یکی از نمایندگان مجلس پیش اون اومد و گفت شنیدیم می خوای نماینده بشی، گفت : نه من هرگز همچین فکری نکردم. بنده یک بسیجی هستم و اگر مسئولین اجازه می دادند و فرماندهی را از دوش من بر می داشتند، من به عنوان یک بسیجی می رفتم توی سنگرها. نماینده گفت : خب اینجا هم درمجلس به تو احتیاج داریم. اما حاجی جواب داد: من دراین بیابانها و جبهه ها انسی پیدا کردمـ که به هیچ وجه حاضر نمیشم اونجارو ترک کنم بیایم نماینده شوم!!! سه ماه بعد شهید شد شادی روح شهدا 🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_‌ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_‌ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣ ✍ به روایت همسر گرامی شهید 🌻رویم را با همان دست عرق کرده کیپ‌تر گرفتم و دوباره نفس عمیقی کشیدم تا شاید صدای تپش‌های قلبم کمی آرام‌تر شود. آن‌قدر تند و بی‌وقفه می‌زد که صدایش تو سرم می‌پیچید. 🌻صدای آرام اما مردانه مرتضی حواسم را آورد سر جایش. پسر 23 ساله‌ای که شاگرد مغازه پدرش بود و به کاری بودن، زبانزد خاص و عام. یکی از دوستانم با برادر مرتضی ازدواج کرده بود و حالا واسطه این ازدواج شده بود. 🌻او که شروط ساده مرا برای ازدواج می‌دانست، مرتضی را معرفی کرده بود. کلی از اخلاق و رفتار و تدینش تعریف کرد و گفت: «مریم‌جان، باور کن این‌قدر این پسر اهل کاره که به قول قدیمی‌ها با دست بزنی پشتش، خاک ازش بلند می‌شه!» 🌻حالا هم مقابل هم نشسته بودیم تا به قول بزرگ‌ترها سنگ‌های‌مان را با هم وابکنیم ولی مگر شرم و حیا می‌گذاشت حتی سرم را بلند کنم تا ببینم ظاهرش چه شکلی است! فقط و فقط تُن صدای آرام‌اش را گوش می‌دادم و چشم دوخته بودم به گل‌های قالی. 🌻فقط سه چهار سانت پایین پاچه شلوارش را می‌دیدم. سر و ته حرف زدن‌مان به یک ربع نکشید. فقط کمی راجع به مسائل کلی صحبت کردیم. همان یک ربع کافی بود تا شیفته کلام و نگاه خاصش به زندگی شوم. حس کردم مرتضی مردی است که می‌شود برای ادامه زندگی به او تکیه کرد. 🌻قرار شد پدر و مادرم بروند خانه‌شان تا شرایط زندگی‌شان را از نزدیک ببینند. پدر آقامرتضی همان‌جا گفته بود: «مهریه دختر و عروس بزرگ‌ترم 114 سکه طلا و یک سفر حج است. اگه شما حرفی ندارید، همین مهریه رو برای دختر شما هم قرار بدیم.» پدرم موافق بود. نوشته بودند و امضا کرده بودند و قرار نامزدی و عقد را هم گذاشته بودند. 🌻به خودم که آمدم دیدم به مرتضی بله را گفته‌ام و باید برای خرید آینه و شمعدان و حلقه برویم بازار. هنوز درست و حسابی صورتش را ندیده بودم. او را با همان تن صدای آرام‌اش می‌شناختم. 🌻جواب آزمایش‌مان را که گرفتیم، تازه برای بار اول توی صورتش نگاه کردم. او هم همین‌طور. بعدها می‌گفت: «جواب آزمایش‌مان که مثبت شد، توی دلم گفتم خب حالا که قراره محرم بشیم پس حتما موقع خداحافظی نگاهش می‌کنم.» بار اول، همان‌جا چشم تو چشم شدیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی ✫⇠قسمت :1⃣
📖کتاب "ابوعلی کجاست؟"، نخستین کتاب از مجموعه کتاب‌ها با عنوان «تاریخ شفاهی جبهه مقاومت انقلاب اسلامی»، تحقیق: محمدمهدی رحیمی، تدوین: نوید نوروزی، نشر معارف
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند.  _ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه میکنی؟ ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابی میدهم.ادامه میدهد: _ میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟ بازهم سکوت میکنم!ضربان قلبم شدت میگیرد بده دخترجون! یه اداب احترام اینکه وقتی یکی داره باهات حرف میزنه بهش توجه کنی. حرفش منطقی به نظر میرسد.سرم را به حالت تایید تکانی میدهم و نگاهم را به سختی روی مردمک چشمانش متمرکز میکنم. لبخندی ازسررضایت می زند و میگوید: خوبه.حالا شد! میدونی اگر خوب نگام نکنی نصف چیزایی که میگم رونمیفهمی؟ آرام میگویم: بله!حق باشماست. جمله هایش قانع کننده بود. البته برای من! یکدفعه می پرسد: مامان چشماش این رنگیه یا بابا؟ _ مامان. _ پس مامانتم قشنگه. ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشکرمیکنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر میگیرد. گذراندن زمان درکنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب میشد. به او اعتماد داشتم و به راحتی به منزلش می رفتم. بهانه های مختلفی هم هربار پیش می آمد. احساس میکردم که خود او هم بی میل نیست.میپرسید: چی شده باز بعضی روزا دیر میای؟! من هم با پناهی هماهنگ کردم که به مادرم میگویم: کلاس فوق العاده و خصوصی برایم گذاشته اید.او هم با خوشحالی پذیرفت و زیرلب گفت: خیلی بلایی ها. پای من به حریم خصوصی و درواقع مرکز اشتباهاتم باز شد. رفته رفته دیگر توجیهی برایم بوجود نمیآمد دیگر خجالت نمیکشیدم از تصور دوست داشتنش.با دلی قرص و محکم به تفکراتم دامن میزدم.دیگر او برایم فقط یک استاد نبود.صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری به خود گرفته بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.نام دختری که خبر جدایی محمدمهدی را به گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر می رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!هرباراز خانه ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ می زدم و ارحرفهایمان می گفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو!باورش نمی شد که مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمه فرق داره! تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.دنیایی که خودم برای خودم ساخته بودم. دنیایی که هرلحظه مرا بیشتر درخود میکشید و فرو میخورد.  به سقف خیره میشوم و با دهانم صدا در می آورم. از عصرجمعه متنفرم.ازبچگی عادت داشتم باصدای دهانم مغزهمه را تیلیت کنم.اینبارهم نوبت مادرم بود که صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میکنی؟! سرجایم میشینم و به چهره ی کلافه اش با پررویی زل می زنم. _ خا حوصلم سررفته! و باز صدا در میاورم! روبه روی تلویزیون نشسته و سالاد درست میکند. من هم که تاچند دقیقه ی پیش روی مبل لم داده بودم، از جا بلند میشوم و کنارش میشینم. پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریه میزند.باتعجب نگاهش میکنم _ وا!چی شد؟ چاقوی کوچک با دسته زرد را بالا می آورد و بابغض جواب میدهد:  _ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟ بااسترس میپرسم: کی کیوگذاشت؟ با سرچاقو به صفحه ی تلویزیون اشاره میکند و ادامه میدهد: _ این پسره متین!! گذاشت رفت! دوزاری ام می افتدمنظورش سریال مزخرفی است که هرشب پایش میشیند. هوفی میکنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشه ها!نشستی واسه یه تخیل فانتزی اشک میریزی!! اخم میکند _ نگفتم که توام گریه کنی! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت30 محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند.  _ محیا چرا ای
میخندم و یک خیار نصفه که درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم. بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟! _ وای مامان کارامو کردم. _ ببینم این استاده مرد خوبیه؟!بابات خیلی نگرانته. میگه این استاده میشنگه. _ نه مادرمن.بابا بیخود نگرانه اون زن داره. _ اخه خیلی جوونه. باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبه! مامان_خلاصه مراقب باش دختر!... به غریبه هااعتمادی نیست. _ استادمه ها. دریخچال را باز میکنم و بطری کوچک آبمیوه ام رابرمیدارم مامان_ میدونم .میدونم! ولی ...حق بده دلش شور بیفته!بلاخره خوشگلی..سرزبون داری. _ خب خب؟! دربطری را باز میکنم و سرمیکشم مامان_ الحمدالله یه چادر سرت نمیکنی که خیالمون یخورده راحت شه. ابمیوه به گلویم میپرد. عصبی میگویم: ینی هنوز زندگی ما لنگ یه چادرمنه؟! ازجا بلند میشود و بالبخند جواب میدهد:نه عزیزم!خداروشکرعصاب نداری دوکلمه بهت حرف بزنم! _ اخه همش حرفای کهنه و قدیمی !بزرگ شدم بخدا.اونم مرد خوبیه. بنده خدا خیلی مراقب درسمه. نمره هامم عالیه شانه بالا میندازد _ خب خداروشکر که مرد خوبیه. خدابرا زنش نگهش داره. دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد که نگه نداش. اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره! و با حالتی مسخره میخندم روی میز میشینم و با شکلک ادای معلم زیست را درمی آورم و همه غش غش میخندند! همیشه دراین کارها مهارت خاصی داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظه چندتقه به درمیخورد معاون آموزشی وارد کلاس می شود. سریع ازروی میز پایین میپرم و سرجایم مثل بچه تخس ها آرام میشینم. موهایم راکه بخاطر تحرک بیرون ریخته زیر مقنعه ام میدهم و به دهان خانوم اسماعیلی خیره می شود. یک برگه نشانمان میدهد که زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنی است. هربخش را با هایلایت یک رنگ کرده. چه حوصله ای.برگه را به مسئول کلاس میدهد تا به برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی کافی برای کنکور نداشتم. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
••✾🌻🍂🌻✾•• آنقدر دریادل باش، که ازچیزی نگران نشوی.. آنقدربزرگوارباش، که خشمگین نگردی.. آنقدرنیرومندباش، که از چیزی نترسی.. آنقدر راضی باش که به هیچ مشکلی اجازه خودنمایی ندهی ..💕 شبتون مهدوی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا