مي گفتند در صدر اسلام ، در جبهه ها گاهي سربازي تشنه ، آب را به سربازي مجروح تشنه تري ايثار مي کردند .
گاهي ، تا مسافتي زياد پيکر مجروح يا جنازه يک شهيد را به دوش مي کشيدند.
گاهي براي نجات جان يک رزمنده ، خود جان مي باخت و ما مي گفتيم : مگر مي شود ؟ ! آيا شدني است ؟
اما صدر اسلام دوباره تجديد شده کربلا تکرار گشت.
ياران حسين ( علیه السلام ) باز در کربلا ، حماسه آفريدند و ايثار را نشان دادند و جان باختن بر سر ايمان را و رها کردن تن و جان را و فدا کردن همه چيز را ... به نمايش گذاشتند .
حنظله ها باز از حجله به سنگر رفتند و قاسم ها خود را به زير تانک انداختند و علي اکبر ها در کربلاهاي خونين شهر و هويزه و بستان و سوسنگرد و پاوه و دشت عباس و رقابيه .
با خون خويش پيروزي و ايمان بر ً اسلمه ً را رقم زدند . و حبيب بن مظاهرها به جبهه ها رفتند و ً مسلم بن عوسجه ها ً به شهادت رسيدند . و دست اباالفضل ها قلم شد.
و سرها از بدن ها جدا شد و بدن ها پاره پاره شد و کربلا تکرار شد .
دلنوشته
🌷شهید سید خدابخش موسوی
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
Reza ShiriReza Shiri Mano Daryab.mp3
زمان:
حجم:
3.3M
#رضا_شیری
🔳 میزنم اسمتو با گریه صدا،
ندارم هیچ کسی رو جز تو آقا
ی شب جمعه کاش بگم به مادرم
پاشو مادر پاشو بریم کربلاء...
#پیشنهاد_ویژه_دانلود👌
#شب_زیارتی_سیدالشهداءع💔
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :9⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻نبودنش آبدیدهام کرده بود. ترسِ از دست دادنش ناراحتم میکرد ولی نبودنش را راحتتر تحمل میکردم.
🌻بار آخر که اعزام گرفت حس میکردم اینبار که برود دیگر برنمیگردد. حتی دو روز قبل از رفتنش گفتم: «مرتضی، میدونم این دفعه بری دیگه از دستم رفتی.» سرش را انداخت پایین و بغض توی صدایش خش انداخت. گفت: «خانوم، اگه روز قیامت گلوی امام حسین خونین باشه و گلوی من سالم، من شرمنده میشم.»
🌻زنگ زد و گفت: «میتونی هفته اول مهر با بچهها بیای سوریه؟» گفتم: «با بچهها نمیشه! از درسشون عقب میافتن.» گفت: «پس یا هفته سوم شهریور بیایید یا هفته آخر.» نمیدانم چرا به دلم افتاد نکند شهید بشود و نبینمش. گفتم: «هفته سوم میایم.»
🌻روز عرفه بلیت داشتیم. رفتیم تهران، منزل شهید صدرزاده. شب تماس گرفت و کلی با هم صحبت کردیم. آخرش هم گفت: «فردا همدیگه رو میبینیم» و خداحافظی کرد.فردا صبح که روز عرفه بود، قرار بود برویم سر مزار شهید صدرزاده. وضو گرفتم و برگشتم، دیدم نفیسه با تلفن صحبت میکند. گفت: «مامان، بابا زنگ زد و گفت پرواز امروز لغو شده.» گفتم: «چرا مامان؟!» گفت: «نمیدونم. بابا گفت افتاده هفته بعد.» برایش تو تلگرام پیام گذاشتم.
🌻گفت: «خانوم، تعداد مسافرها به حد نصاب نرسیده، پرواز لغو شده.» هرچند بعدها متوجه شدم بهخاطر شروع عملیات، پرواز ما را لغو کرده بود.
🌻ساعت 11 و 45 دقیقه 21 شهریور 95 پیام داد که «مریم، چی کار میکنی؟ میمونی خونه شهید صدرزاده یا برمیگردی؟» جوابش را دادم، اما پیامم را هیچ وقت نخواند. برای دعای عرفه رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم. آنقدر غلغله بود که نماز ظهر و عصرم را چسبیده به ضریح خواندم. حالم عجیب شده بود. حس میکردم اتفاقی افتاده. بعد از نماز رفتم سجده. دلم نمیخواست سر بلند کنم، فرازهایی از دعای عرفه را توی سجده گوش دادم.
🌻بیاختیار اشکهایم روی صورتم میریخت. دلم آشوب بود. دل از سجده کندم و خودم را به علی رساندم. توی حیاط منتظر بودم. صدای دعا فضای صحن را پر کرده بود. کتاب دعا جلویم باز بود ولی انگار کلمات از مقابل چشمهایم فرار میکردند. صدای دعا را میشنیدم ولی خیال مرتضی توی سرم چرخ میخورد.
🌻گفتم: «خدایا! من که میدونستم دیگر مرتضی رو نمیبینم پس چرا تا اینجا اومدم که برم سوریه. خدایا میخوای با دل من چکار کنی؟ فقط یه کاری کن که هر اتفاقی افتاد صبور باشم و از بندههای خوبت جدا نشم.»
🌻یکی از دوستانم همراهمان بود. یک آن نگاهم به دستانش افتاد. بیوقفه میلرزید. سر برگرداندم توی صورتش. رنگش پریده بود و با چشمان بهتزده مرا نگاه میکرد. بیمقدمه گفتم: «واسه مرتضی اتفاقی افتاده؟» دستپاچه شد. گفت: «نه!» گفتم: «چرا! یه اتفاقی برای مرتضی افتاده.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
غبار روبی،عطر افشانی، گلباران قبور شهدا به مناسبت هفته دفاع مقدس
توسط کودکان ومردم در روستای قلعه بابو از توابع خمین
98/7/4
ارسالی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت46
چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
-نه خواهش می کنم!
دوست دارم پاشنه کفشم را درچشمش فرو کنم!
هستن خونه؟
خنده ام میگیرد! ول کن نیست!
همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم
راجلوی صورتم میگیرم و از لا به لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم.
پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی
بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق
جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را
برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته
میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کور
شدیم رفت!
آمدم دهانم را پر کنم: مث توکه کرم کردی باحرفای صدمن یه غازت...
نمی دانم ضرب المثل را درست گفتم یانه! به هرحال عصبی نفسم را بیرون می
دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکر
شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من
درخدمتم!
-ممنون لطف کردید!
میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن!
پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش
یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.
پالک.. چهار.
سرم بالاتر می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش
خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد.
قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم
دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو
پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد.
می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک
کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟
نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟
صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می
زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن!
در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی
سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند
باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: اذر
جون!
بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش
را اذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب
برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم. سرش را بلند می کند و با
چشمهایـی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا
شروع شد. به به. موهای ازاد و آرایش نه چندان مالیم، خصوصا رژ لب اجری
رنگم، برق از نگاه عسلـی اذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج
و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش
را برای به آ*غ*و*ش کشیدنم باز می کند.
محیا! زن عمو!
به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم. حتم دارم
عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی
خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات
شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
-میخواید برگردم؟!
لبش را گاز میگیرد
نه این چه حرفیه! قدمت سرچشم...
جمالتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم
خوشحال نشده! سرم را
کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت46 چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! -نه
#قبله_ی_من
#قسمت47
فعلا که این اقا چسبوندن به در... نمی تونم باچمدون رد شم.
اذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین
چقدر بزرگ شده!
اب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو. پس چرا نشناختم!
تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه،
روشن
تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی اذر
خیره
مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد:
محیا خانوم هستن؟! نشناختم!
پوزخند میزنم" اصن نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت.
بعد
اینهمه سال! بدون انکه سرش را بچرخاند میگوید:
عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو!
زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو
ببینم! سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی
چمدانم را دردست می فشارم و ازاذر می پرسم:
-به سلامتی جایـی می رفتید؟!
گل از گلش می شکفد و ارام میخندد. جلومی اید و دم گوشم آهسته نجوا می کند:
میریم خواستگاری؟
باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خب چرااروم میگید!
آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم!
شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است!
من- ایشالا خیره! پس یه بزن برقص توراهه.
آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان
ازخانه
خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می ایند یاالله می گویند. نکند
درخت
هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به
خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وا و یک قدم عقب می رود. بسم اهلل، جن
دیده.
لبهایش تکان می خورند اما صدایـی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای
طنازش
برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!
عمو هاج و واج باصدایـی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...اهلل...
لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می
لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری
از گرما نیست!
دستش را پس میکشد و میگوید:
خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه...
بین حرفش می پرم:
-حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه
خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب
میدهد:
به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایـی دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو!
یحیـی ازماشین پیاده می شود و جلو می اید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق و
کنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید:
منو اقاجواد همراه یحیـی میریم! یلدا خونه اس.
سرسری یک بله و ممنون می گویم و به فوضولی ادامه میدهم. بچه که بودیم بین
تمام
پسران فامیل یحیـی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل
کل
بود دیگر. چشمهای عسلی اش به اذر رفته. بادیدنش دردلم ریز
میخندم. ریش اش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب
خورده
اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی
پیشانـی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم
را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند. ابروهای پهن و قهوه ای
روشنش
را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده!
دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول!
برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا
چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش
هم که
هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین
شید.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh