🍁زخمیان عشق🍁
📝پیام رئیس ستاد کل نیروهای مسلح ؛ سرلشکر پاسدار محمد باقری در پی شهادت جستجوگر نور سردار حاج « محمود
در پی شهادت سردار شهید حاج محمود توکلی ، ریاست محترم ستاد کل نیروهای مسلح پیامی به شرح زیر صادر نمودند
بسم رب الشهداء والصدیقین
📖يسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ
(شهدا) را مژده نعمت و فضل خدا می دهند و خدا پاداش مومنان را تباه نمی كند.
💠سرنوشت مجاهدان راه حق جزشهادت نیست و شهادت اجر و پاداش مجاهدت مخلصانه و مومنانه رزمندگان اسلام است .
پاسدار شهید سردار حاج محمود توکلی (جانشین قرارگاه عملیاتی تفحص شهدا در کردستان عراق) نیز مصداقی عینی از همین مجاهدان فی سبیل الله بود که عمر با برکت و نورانی خویش را در راه خدمت به اسلام ، انقلاب و خانواده معظم شهدا صرف نمود و عاقبت پاداش مجاهدت و جانبازی خود را در عملیات تفحص شهدا گرفت و به یاران شهیدش ملحق شد.
🔸اینجانب شهادت فرمانده دلاور تفحص شهدا سردار شهید حاج محمود توکلی را خدمت مقام معظم رهبری و فرماندهی معزز کل قوا حضرت امام خامنه ای عزیز(مد ظله العالی)، کارکنان تلاشگر کمیته جستجوی مفقودین و همچنین خانواده محترم ایشان تسلیت عرض می نمایم و از خداوند متعال برای این شهید عزیز علو درجات و برای بازماندگان ایشان صبر جمیل و اجر جزیل مسئلت دارم.
رئیس ستاد کل نیروهای مسلح
سرلشکر پاسدار محمد باقری
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh.
🔰نوبت پرواز...🕊
🔹برای اعزام به #سوریه اقدام کرده بودم. مدتی مشغول دورههای آموزشی بودیم تا برای اعزام🚌 آماده بشیم. بعد از اتمامِ دوره و آموزشهای صعب و سنگین، انگار بالاخره #وقتش رسیده بود.
🔸چند باری برای اعزام اعلام آمادگی
کردیم اما نشد 😔 تو جمع بچه های #هیئتی قدیمی بودیم. از اینکه چرا علیرغم چند بار اعلام آمادگی هر دفعه پرواز🛩 کنسل میشه، #شاکی بودم.
🔹یک ریز غر غر میکردم که دستی اومد روی دوشم و گفت : #صبرکن، زمانش می رسه. از سمت دیگه، محمد آقا دست گذاشت روی شونه ی راستم و گفت: منم مثل تو ام، ولی می دونم دستهای کوچیک میتونه گره های بزرگ رو باز کنه.
متوسل شو به #خانم_رقیه (س) ...
#شهید_محمد_آژند🌷
در همایش حضرت رقیه (س)
#کهنز_محرم ۱۳۹۴
راوی همرزم شهید ✍
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
هادی می گفت: یکبار در #نجف تصمیم گرفتم که #سه_روز آب و غذا کمتر بخورم یا اصلاً نخورم تا ببینم مولای ما #امام_حسین(ع) در روز عاشورا چه حالی داشت😔.
این کار را شروع کردم. روز سوم حال و روز من خیلی خراب شد😓. وقتی خواستم از خانه🏡 بیرون بیایم دیدم چشمانم سیاهی می رفت. همه جا را مثل دود می دیدم. اینقدر حال من بد شد که #نمی_توانستم روی پای خودم بایستم.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
همیشه میگفت: به این امید به جنگ آمده ایم تا شهادت نصیب ما شود.. و این میّسر نمی شود، مگر این که خود را خالص کنیم.
به خواندن زیارت عاشورا بسیار تأکید مى کرد.
میگفت: اگر نمیتوانید هر صبح زیارت عاشورا را بخوانید، بعد از نماز رو به قبله بایستید و به امام حسین(ع) سلام دهید.
در مقرّ تاکتیکى خود، همیشه پابرهنه بود. میگفت: چون این جا نزدیک به کربلا است، مجاز نیست که با کفش باشم. پوشیدن کفش در این جا بی احترامى به کربلاست.
در جبهه دو بار مجروح شد.
یکبار تیر کالیبر ۵۰ به گوشش اصابت کرد و یک تکّه از گوشش را کند و یک بار هم تیر به دستش اصابت کرده بود.
زمانى که شهید آراسته مجروح شده بود، مجروحى دیگر را بر پشت گرفته و آن را با خود به پشت خطّ می آورد.
زمانى که براى ملاقات او به بیمارستان رفتم به وی گفتم: شما جایى در بدن ندارید که سالم باشد.
گفت: "حاضرم صد پاره گردد پیکرم
سایه ى رهبر بماند بر سرم...."
🌸شهید سیدهاشم آراسته🌸
🌷به روایت دوست شهید
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 8⃣1⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻 حدود سی متر با دشمن فاصله داشتیم، هم ما نارنجک می انداختیم، هم دشمن. ولی چون فاصله داشتیم برد نارنجک ها آنقدر نبود که به پشت خاکریزها برسد.
🌻آنقدر جسور بودند، اول یک نارنجک و بعد قلوه سنگ می انداختند. ما فکر می کردیم نارنجک است، وقتی سرمان را می بردیم توی سنگر، از این موقعیت استفاده می کردند، چند قدم جلو می آمدند.
🌻وقتی این ترفندشان را دیدیم، فهمیدیم کارمان بی فایده است. در اطراف تل شیب زیادی وجود داشت و فقط یک جا محل ورود به تل بود اگر این طور نبود از چند جای مختلف وارد تل می شدند و ما قیچی می شدیم. تا سرشان را بالا می آوردند که وارد تل شوند، تیراندازی می کردیم، ولی دیدیم اینطور فایده ندارد.
🌻تصمیم گرفتیم اجازه دهیم کامل وارد تل شوند، سر خاکریز که می آمدند چشم بسته هم می شد زد. تعدادی را به درک واصل کردیم ولی نیروهایشان زیاد بود. یکی با تیربار از سر تل بالا آمد و آتش سنگینی ریخت که بچه ها را زمینگیر کرد. آنجا باز نهیب های سیدابراهیم و صدای پشت بی سیم شهید صابری شنیده می شد که به سید ابراهیم می گفت دشمن بالا آمده، اگر از وسط بیایند قیچی کنند ارتباط من که سمت چپ هستم با شما که سمت راست هستید قطع می شود. گفت خودتان را به ما برسانید.
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#کانال_زخمیان_عشق
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت62
از جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک
می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه
می دهد و می گوید:
من میوه می برم. به طرفش میروم
-نه من میبرم. زحمت نکش
رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم
-میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟!
لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا درعالم خودش سیر می کند.
جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی
میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:
-اول داداش عروس.
از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می
کند و میگوید:
یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه!
کارخودم راکردم. کمی فشار برایش الزم است!
آراد به عنوان یک دوست اجتماعی همیشه کنارم بود و هوایم راداشت. با
او صمیمی شدم و تاحدی هم اعتماد کردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او
خوشش نمی آمد و قیافه اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و
بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم.
قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد:
معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا!
یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و باکمک شصتش دکمه ی اول
پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار ابی کاربنی و پیرهن سفید رنگ
کناریلدا ایستاده. هرکس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را
کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی
راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را
بالا می اورم و می گویم:
-لبخند بزنید.
هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی. آذر به اتاق عقد می
آید و می گوید:
دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره.
میدانستم میخواهد کمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب
میدهم:
-یه شبه، ازدستش نمیدم.
یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را میگیرد و
این بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر میزند و سرش را کج می
کند. دامن پف دار و دست کش های سفیدش مرا یاد سیندرلا میندازد. لبخند
دندان نما که میزند، دل برایش قنج میرود. موهایش را بالای سرش جمع و تاج
بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابـی به خرج افتاده. یک تالار
بزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع میگذرد که اذر
دوباره سرو کله اش پیدا می شود و میگوید:
عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش اقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه.
ریز میخندم: چقدرم طفلک هوله.
یحیی شنل را روی سر یلدا میندازد و به چشمهایش خیره میشود.
چقدر ناز شدی کوچولو!
دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا
خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد
و سرش را بالا میاورد. خم میشود و لبش راروی پیشانی اش می گذارد. همان
لحظه یک عکس میندازم. مکث طولانی هنگام ب*و*س*یدنش، اشک یلدا را در می
اورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید:
یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی.
لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. به سمتش
میروم
-دیوونه اینا. خوبه عقدته نه عروسی!
یلدا باچشمان اشک الود می خندد و میگوید:
آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق ب*و*س*م نکرده بود.
-خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار اقاسهیل گول بخوره راضی شه بله
رو بگه!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت62 از جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و ه
#قبله_ی_من
#قسمت63
بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق!
جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای
عروس نگیرن!
-دیوونه!
ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی
زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین
دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده
گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته
ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت و
باز اطرافم رهاشده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم
گذاشتند. پشت میز میشنم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه
ای بانمک باموهای لخت و مشکی اش مقابلم می شیند و زیرچشمی نگاهم می کند.
لبخند میزنم و می پرسم:
-شیرینی میخوری خاله؟!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ...
به صورتم خیره میشود و می پرسد:
چطوری اینقد موهات درازه؟!
خنده ام میگیرد:
-موهامو ازوختی کوشولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم.
توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و چیزی را
نامفهوم میگوید.
-چی گفتی؟!
سرش را میخاراند و بامن و من میگوید:
عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع!
و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها
موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایـی حسابی به ادم
می چسبند. کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد
بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی انطرف تر
اذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا
حاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند.
زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید من سوت! اوکی؟
سارا با تعجب نگاهم می کند. اذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند
تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت میگوید:
-با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله.
همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و کل میکشیم. عمو بادهان باز و
چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به
سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و میگوید:
نامحرم وایستاده آبجی جون! توخونه این کارو می کنیم
اعتنا نمی کنم و بلند می گویم:
-ایشاال خوشبخت شی عزیزدلم!
یحیی این بار سرش را بالای میگیرد و بلند میگوید:
-الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات.
مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟!
مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن میمانند تا عروس و داماد
را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم.
اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر ازادی ممکن نبود. پدرم عدزخواهی کرده
بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی
قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد
یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز
قرار باشد بعداز صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد
تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود.
ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل در دویست و
شش سفید رنگ می نشیند و همه اماده ی رفتن می شوند. اذر را می بینم که به
سینا و سارا میگوید بایحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به
دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیی راببینم. به پرشیا تکیه داده و به
ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش
می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش
اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد اذر است. سریع برمی گردد،
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
گر رفت عاشورا ،
ولیکن اربعین هست
ما از صفر ، مثل محرم
خیر دیدهایم . . .
#پلکی_زدیم_محرم_تمام_شد
شبتون شهدایی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh