eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.5هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پزشکی که از فرودگاه سوریه همراه حامد بود و در حین پرواز از او مراقبت می‌کرد، خیلی منقلب شده بود. سوال کردم: "دکتر حال برادرم چطوره؟!" گفت:"عینه خودشه ..!" گفتم: "چی عینه خودشه؟!"چندین مرتبه دیگر با حالی مبهوت، همین کلمات راتکرار کردوگفت: "حامد مثلهِ حضرت عباسه💔. وقتی اولین بار دیدمش انگارحضرت اباالفضل رودیدم😔."دستان قطع شده و پیکر بی‌چشم وبدن پر از ترکش حامد، حال همه رامنقلب می‌کرد.😭 حامد ۴۲ روز در کما بود و نهایتاً در چهارم تیر سال ۹۴ در شب‌های ماه مبارک رمضان، به شهادت رسید🕊. آن زمان بحث مدافعان حرم هنوز درمیان مردم جا نیفتاده بود. موضوع امنیتی بود و تشییع پیکرها هم خیلی با شکوه برگزار نمی‌شد. تشییع پیکر حامد به عنوان مدافع_حرم برای اولین بار در تبریز علنی شد🌱. وقتی خبر شهادت به دوستانش رسید، پایگاه بسیج و هیئت های مذهبی تا اذان صبح به صورت کاملاً خودجوش و بدون اجازه از ارگان‌ها،💬 بنرهایش را در سرتاسر شهر نصب کردند. در واقع مسئولین در عمل انجام شده قرار گرفته بودند. تشییع با شکوهی هم برگزار شد.👌 #شهید_حامد_جوانی ❤️ #راوی_برادرشهید ✍ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
✍🏼شهیدی که در قبر شروع به خواندن کرد🕊🥀 🥀🕊 مزار این شهید نازنین را مقام معظم رهبری طبق گفته ها ۵بار زیارت کردند...✌️ حتی گفته میشه حضرت آقا در سفر استانی خود به کرمان، نیمه شب ها مزار شهید را زیارت میکردند.💔🥀 پس از حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای ۴ پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند... خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند.🕊 👈مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت: وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم، با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید به تلاوت سوره مبارکه مترنم است😊💔 👈پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد: وقتی می‌خواستیم شهید را به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی 😳💔مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد... وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای گفتن او را شنیدیم💔👌 🕊 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_‌ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_‌ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻یکی دیگر از نیروها به نام محمدرضا حیدری که قطع نخاع است و زخم بستر گرفته و فقط دو دستش کار می کند، چندباری که کنارش بودم می دیدم که از درد به خودش می پیچد. یک بار ناخوداگاه پرسیدم الان در این شب و روزهای عید چه آرزویی داری؟ گفت تنها آرزویم این است دوباره به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بروم. 🌻حتی بارها گفته است که من را روی ویلچر بگذارید و ببرید منطقه، حداقل تلفنچی که می توانم باشم، مخابرات بنشینم تلفن ها را جواب بدهم و نفر سالمی که در مخابرات است به نیروهای خط اضافه شود، من هم تلفنچی باشم. این چه اراده ای است که با این همه مشکلات و درد باعث می شود فردی دوباره بخواهد برود؟! 🌻 این سری که به سوریه رفتم، مسئول فرهنگی لشکر من را در زینبیه دید. گفت کجایی؟ گفتم تازه رسیده ام میروم زیارت و بعد هم راهی خط می شوم. 🌻گفت میایی قسمت فرهنگی کار کنی؟ گفتم برای من فرقی ندارد چه فرهنگی باشد چه جای دیگر، برای کار آمدم. اتفاقا این دفعه دوست دارم گمنام باشم و میان گردان ها بروم. 🌻گفت نه، بیا فرهنگی، همانجا با مسوول نیرو انسانی تماس گرفت و گفت من ابوعلی را احتیاج دارم. مخالفت کردند و گفتند ما مسوول گردان کم داریم و به ابوعلی احتیاج هست. خلاصه موفق شد و من را به عنوان مسوول تبلیغات لشکر معرفی کرد. 🌻در خط کار تبلیغاتی انجام می دادیم. همان جا با دوتا برادر آشنا شدم که برای اینکه کسی آنها را نشناسد خودشان ر ا پسر خاله معرفی کرده بودند. 🌻چون توی منطقه کار فرهنگی را در مسجد انجام می دادیم، از گردان های دیگر به مسجد می آمدند و تجمع نیرو زیاد بود. طوری که فرمانده لشکر اعتراض کرد و گفت کارتان اشتباه هست و البته حق هم داشت. بعد از آن دیگر حدود 15 الی 20 نفر مشتری در مسجد داشتیم که دوتا از مشتری های ثابت مسجد همین دو برادر بودند که همیشه نمازهایشان به جماعت بود. این دو برادر شهیدان مجتبی و مصطفی بختی بودند که در یک روز باهم به شهادت رسیدند. ادامه دارد... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
••|📿💚|•• . . . . 🌾🌸 اول‌به‌دستـــ خالۍ‌من‌یڪ‌نگاه‌ڪن درمانده‌را‌اگر‌دݪتـــ‌ آمد‌جواب‌ڪن 🍃 . . دلم شکسته بدجوری پر درده آقا منو کربلا نمی بری نبر یه نگاه کن به حال دلم و این روزام. بکن😭😭😭
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
چی شده؟! صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم. میخوام بیام تو! دو دقیقه صبر می کند و بعد داخل می آید. استینهای پیرهنش را تا زده. موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته. عمو و زن عمو به خانه ی حاج حمید رفته اند. یحیی هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود. چندقدم جلو می اید و مقابل یلدا زانو می زند. دودستش را میگیرد و تکان میدهد: یلدا؟! چته! چی شده! یلدا سرش رااز روی شانه ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه می کند. پشیمانی در هق هق اش موج میزند. پشیمانی بابت اینکه به حرفهای یحیی گوش نکرده. یحیی دستهای یلدا را می کشد و او را درآ*غ*و*ش میگیرد. محکم و گرم... سرش را روی شانه اش می گذارد و با دست موهایش رانوازش می کند. عزیزدل داداش چت شد یهو. یلدا پشت هم با صدای خفه میگوید: ببخشید... حر.. حرفتو... گوش... نکردم. بی اراده بغضم میگیرد. طفلک یلدا! یحیی می ایستد و یلدا راهم همراه خود بلند می کند، دو دستش را دور کمرش حلقه می کند و بیش از پیش او را به خودش فشار می دهد. چقدر رابطه شان عجیب است. یلدا صورتش را به س*ی*ن*ه ی یحیی می چسباند و میگوید: چرابهم نگفت... چرا نگفت؟ چانه ی یحیی می لرزد چشمانش را محکم می بندد و جوابی نمی دهد. یلدا باصدای خش دارش می پرسد: تو می دونستی؟ اره؟ چرا بهم نگفتی! اگر... اون موقع می دونستی. یحیی دستش را روی کتف یلدا میکشد عزیزم! مطمئن نبودم. حس می کردم اشتباه می کنم و یه چیزی شنیدم. ببخش... و بعد پیشانی یلدا را می ب*و*س*د. بابغض. بغضی شکسته و مردانه. عمه ی سهیل که زنی پیر و افتاده و وراج است. در یکی از مهمانی ها رو به یلدا از دهانش می پرد که نامزد قبلی سهیل از تو خوشگل تر بود. یلدا توجهی نمی کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان کوچکترهای مجلس می شنود! اخر سر مشخص شد که سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری به نام روشنک عقد بوده. سهیلا بر این باور بود که اتفاقی نیفتاده و چیز مهمی نیست! در جواب اشکهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت: -حاال که فهمیدی چه اتفاق مهمی افتاده؟! سهیل هم جای دلجویـی از ناراحتی یلدا گله کرد. یلدا هم یک کالم روی حرفش ماند و فقط گفت جدایی. عقیده داشت زندگی ای که با پنهان کاری و دروغ شروع شود و با پررویـی ادامه پیدا کند به درد نمی خورد. یحیی تا آخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت کرد. به او غبطه میخوردم. کاش کسی هم پشت من می ایستاد. یلدا ضربه ی روحی بدی خورد. اما تعطیالت عید به او کمک کرد تا مثل سابق شود. پنجم فروردین... چیزی درمن شکست. ژاکتم را روی شانه میندازم و آهسته پشت سرش میروم. صبح برای تفریح به لواسان امدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو که سه درداشت... حالا درست ساعت یک و نیم یحیی از خانه بیرون زده و من هم برای کنجکاوی پشت سرش راه افتاده ام. درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناک کرده. سرش را پایین انداخته و همین طور جلو میرود. صدای جیرجیرک ها دل را ارام می کند. از یک سراشیبی پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود. میدوم و بالای سراشیبی می ایستم. دریک گودال میشیند و زانوهایش رادرشکم جمع می کند کمی عقب می روم و می نشینم. نمیخواهم مرا ببیند... به نظرمیرسد گودال را کسی از قبل کنده. ماه کامل بالای سرمان انقدر زیباست که هر چشمی را جادو می کند. به اطراف نگاه می کنم. میترسم؟! نمیدانم! یکدفعه صدای گریه ی یحیی بگوشم میخورد. آهسته و یکنواخت. باتعجب داخل گودال را نگاه می کنم. سرش را روی خاک گذاشته و شانه هایش می لرزد. دیوانه! چش شده؟! چنددقیقه میگذرد، تلفن همراهش را از داخل جیب گرمکنش بیرون می اورد و بعد از چند لحظه چرخ زدن در برنامه ها یک صوت پخش میشود. یک چیز. یک. یک معجزه! " اهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید مدافعان حرم دختر مرتضی شدید. "صدای گریه اش بلند تر میشود" ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت68 چی شده؟! صدای عصبی و جدی یحیـی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم. میخو
التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیاید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا " وجودم می لرزد. یاشاید بهتراست بگویم قلبم! چه می گفت؟! چقدرصمیمی! چه میخواند! یحیی به آسمان نگاه می کند و داد میزند: خدااااااااااااا قلبم می ایستد، اشک به چشمانم می دود. چطور شد؟! ضجه میزند. گویی در عذاب است. التماس می کند، هق هقش گوش عالم را کر می کند. سرش را روی خاک می گذارد. به پای چه کسی افتاده، صدای نوا را بلند تر می کند " بارون بارونه... حال و هوای دل من زنجیر دنیاست به دست و پای دل من کاشکی بشنوی آقا صدای دل من کلنا فداک زینب... اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت دست اشکم را می گیرم. اما... یکی دیگر صورتم را خیس می کند. حالی عجیب دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم. بس کن محیا! چت شده! عقب می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه میدوم از یحیی دور میشوم. از یحیی! همانطور که می دوم اشک میریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در س*ی*ن*ه ام سنگینی می کند. چرا میدوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می ترسم؟ ان مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را! بغض نفسم را به بند میکشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از ان خلوت عجیب! یا از خودم؟! ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم میدوزم. پلکهایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل جن چشموشی است که خیاالتم برایش حکم بسم الله دارد. افتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جال می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را برمیدارم و بامالیمت موهایم را شانه میزنم. چشمانم را می بندم. صدای ان مرد درگوشم می پیچد: اهاي شما که تک به تک. رفتید و کیمیا شدید، ملافه را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی اید چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا... سالها قبل؟! به راست نگاهی گذرا میندازم. یلدا بادهانی نیمه باز دمر روی تخت افتاده. موهای یک دست و پرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه زدن می شوم. حال عجیبی دارم... شاید از خستگی است! ازداخل ساک کوچکم تل پهن و گلبهی ام را بیرون می اورم و روی موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمی اورم و روی تخت میندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسری ام میفتم. بر می گردم و روسری بلند و طوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم میندازم. راهروی نسبتا طولانی را پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک میکشم. اذر پشت گاز ایستاده و به ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند میزنم و می گویم: -سلام آذرجون! صب بخیر! بدون آن که نگاهم کند جواب میدهد: بیدار شدی! صبح توام بخیر. با قدمهای بلند طرفش میروم و می پرسم: -چی درست می کنی؟! پنکیک! دوس داری؟ -اومم خیلی! با شکالت صبحانه! سرتکان می دهد و پنکیک متوسط را بر می گرداند تا سمت دیگرش طلایی شود. سلام! بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیر پوستم میدود. آذر- سلام مادر... چقد چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟ یحیی- شکر! زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره میشوم " مدافعان حرم... دختر مرتضی شدید." یحیی میشه من زودتراز بقیه صبحانه بخورم؟! آذر- آره! خواهرت که تا ظهر میخوابه! باباتم رفته ورزش... تو و محیا بخورید. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
84.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سہ شنبہ شب نسیم جمڪرانٺ بہ دلھا مےدهد حال و هوایے نشستہ بر لب شیعہ همین ذڪر ڪجایے یا اباصالح، ڪجایے؟ 🌺اللَّھُـمَ عجلْ لـِوَلیڪ الْفَرَج 🌺 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh