❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#پیاده_روی_اربعین
✍ در سال 91به پیاده روی اربعین رفتند.در حالی که با کاروان رفته بود می گفت سعی می کردم جدا از گروه حرکت کنم و مداحی گوش می دادم و می گفت هرموقع که پایم درد می گرفت به یاد بچه های امام حسین گریه می کردم،هر لحظه خود را در صحنه حرکت کاروان از کربلا به شام می گذاشتم و به یاد امام حسین و اهل بیت با گریه حرکت می کردم.سال بعد می خواست دو مرتبه عازم کربلا شود،اما هزینه سفرش را به خانواده ای که نیازمند بودند تقدیم نمود و همان شب خواب دیده بود در کربلا مشغول زیارت می باشد
#شهید_حسین_امیدواری🌷
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
42.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌺منتظر امام زمانت باش مثل شهدا..
منتظر یعنی شهید مصطفی ردانی پور
توی جبهه ها شب جمعه که میشد دعای کمیلش رو که میخوند میزد به دل بیابونا...
میدوید توی بیابونا صدامیزد یابن الحسن...یابن الحسن...گریه میکردو صدا میزد...اونقدر که بی هوش میشد...
دوباره دوستاش بیدارش میکردن دوباره زجه میزد یامهدی..
#شب_جمعه و یاد #شهدا با صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
4_5882098908921857398.mp3
9.53M
🎧🎧🎧
اگـه کـربلا نـرمـ میمیرمـ😔😭 ....
بـانـواے:
🎤🎤 #سـیـدرضـانـریـمـانے❣
#نـواے_دلـ❤️
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
شب جمعه شده و باز دلم رفت حرم
دل آشفتهیمن، صحن تو را كم دارد..
✨ #شبجمعستهوایتنکنممیمیرم
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 3⃣2⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻به هر صورتی که بود با واسطه یکی از دوستانم در فاطمیون ثبت نام کردم که البته خودش ماجرایی داشت. خبر دادند که پس فردا اعزام است. به هیچ یک از اعضای خانواده، پدر، مادر و همسرم چیزی نگفتم. به اسم سفر به کربلا که بارها رفته بودم و برای خانواده عادی بود به محل اعزام رفتم. حدود 20 نفر از جماعت 200 نفره اعزامی ها را از جمله من به اسم اینکه ایرانی هستیم جدا کردند و گفتند شما بفرمایید بروید خانه تان! گفتم: «چرا؟» گفتند معلوم است که ایرانی هستید. من کنار ایستادم و هرچه اصرار کردم گفتند راه ندارد. تعدادی را از روی لهجه و تعدادی را از روی چهره شناسایی کردند.
🌻دست آخر پس از اینکه خودم را به آب و آتش زدم ولی جواب نگرفتم، گفتم که مدرک افغانستانی دارم. گفتند اگر مدرک هم داشته باشی بازهم نمی توانیم کاری کنیم، برو و بار دیگر اقدام کن، نمی توانیم کاری کنیم. دربست گرفتم و آمدم خانه، به ماشین گفتم منتظر بماند، خانمم که من را دید گفت: «پس چرا برگشتی؟» گفتم: «گذرنامه ام را جا گذاشتن»، دیگر نگفتم مدرک افغانستانی با خودم می برم، گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین برگشتم.
🌻خدا را شکر هنوز اتوبوس ها حرکت نکرده بودند، تا گذرنامه را نشان دادم گفتند این گذرنامه جعلیست و قبول نیست و ... دیدم دارند بهانه می آورند و کار بیخ پیدا کرده.
🌻خیلی دلم شکست و اشکم درآمد. از آنجا که چند سالی خادم حرم امام رضا(علیه السلام) بودم، رو کردم به حرم و خطاب به امام رضا(ع) گفتم: «آقا! سه سال است که نوکر در خانه تان هستم، حاشا اگر کار ما را راه نیندازید.
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت72
تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند
-بیا شام بخوریم. همه منتظرن.
باشه ای می گویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. پس
هنردوست بوده! می گویند هنری ها افرادی باروحیه ی لطیف هستند. جهان بینی
متفاوتی دارند. یعنی چقدر میتواند متفاوت باشد؟!
بی میل چنگالم را به تکه های سیب زمینی ابپز میزنم و زیرچشمی به یحیی
نگاه می کنم. اگر مرتضی مهربان و لطیف بوده، پس چرااین روانی اینقدر خشن
است! مثل سیم ظرفشویی! نمی شود با مارماالد هم او را قورت داد! مضحک! شانه
باال میندازم.
حتما خیلی پرمشغله هم بوده؛ نقاشی و نویسندگی و. مستندسازی. زندگی پرشور
و هیجانی داشته! به تیپش هم میخورد آرتیست درجه یک باشد. هرچه بود حداقل
ظاهرش مراجذب کرد. شاید خوشتیپـی یحیی هم به تبعیت از اوست! نمیتواند
تقلید کورکورانه باشد. بهرحال یک روز سست میشود! اوحتما به قول یلدا با
یقین به عشقش پی برده! بشقابم را کنار میگذارم و تشکر می کنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتی؟!
-چرا! دارم! یکم بی میلم.. همین!
اذر میپرد وسط حرفم
راستی مامان زنگ زد. قراره هفته ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
-جدی؟! چرا به خودم...
مث اینکه گوشیت همرات نبوده.
-آها. حتما بهشون زنگ میزنم مرسی
نگاهم سمت یحیـی کشیده میشود.
-میشه باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب به بشقابش خیره میشود
بامن؟!
اذر سریع می پرسد: چیزی شده؟!
دیگر دارد حالم را بهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولی؟!
-نه! چیز خاصی نیست... یه چندتا سواله
یحیـی راجع به؟
بعدا متوجه میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول
کرده. یحیی شامش راتمام می کند و مثل بچه های مودب روی یک مبل تک نفره
ساکت میشیند. سمتش می روم و در فاصله ی یک قدمی اش می ایستم.
بپرسید!
-بی مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلی مرتضی آ*و*ی*ن*ی رو دوس داری. میشه
بدونم چرا؟!
یک لحظه درچشمانم نگاه می کند
چرا یلدا اینو گفته؟!
-مفصله.
من مرتضی رو دوست ندارم. مرتضی قهرمان منه!
از روی صندلی بلند می شود و دوباره میپرسد: حالا میشه بگید چرا گفته؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش کشیده میشود. اولین باراست اینطور نگاهم
می کند. شاید حواسش نیست.
-می خواستم علت این رفتارارو بدونم. همین!
یکدفعه تبسمی خاص و شیرین لا به الی ریش نسبتا بلندش می دود. سرتکان میدهد
و
میگوید:
همیشه سوال شروع تغییراس!
و به سمت اتاقش می رود.
گیج به قدمهای آهسته اش نگاه می کنم. چقدر خوب بود! لبخندش!
حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را
که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیالتم مربوط دانست حقیر هرچه آموختهام
از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی در سایه ی
تعهد ا*س*ل*ا*م*ی به دست میآید و لاغیر قبل از ا*ن*ق*ل*ا*ب بنده فیلم نمی
ساخته ام اگرچه با سینما آشنایی داشتهام. اشتغال اساسی حقیر قبل از ا*ن*ق*ل*ا*ب
در ادبیات بوده است. با شروع ا*ن*ق*ل*ا*ب تمام نوشتههای خویش را اعم از
تراوشات
فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت72 تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند -بیا شام بخوریم. همه من
#قبله_ی_من
#قسمت73
که دیگر چیزی که"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان
نیاورم...
سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر بر
این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی
خود اوست همه ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می سازد اثر تراوشات
درونی
خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او
جلوهگر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است.".
لپ تاپم را می بندم و به بدنم کش و قوس میدهم. پدرم ازبالای عینک نگاهم می
کند و روزنامه اش را ورق میزند. سه روزی میشود که به تهران آمده اند.
نگاهش دستم را بی اراده سمت شالم می کشاند. حضورش باعث می شود که خودم را
جمع و جور کنم! آذر با یک سینی از بستنی میوه ای در ظروف کریستالی می اید
و روی مبل با حرکتی ضریف می نشیند. یلدا با پا لگدی آرام به کمرم می زند
و میگوید:
بسه دیگه کور شدی پای لپ تاپ!
پدرم یک تاازابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:
بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو!
کوتاه جواب میدهم:
-تحقیق می کنم!
عمو سهمش از بستنی رابر می دارد و میگوید:
باریکال راجع به چی؟!
-یه ش*ه*ی*د.
یحیی بامالیمت به لپ تاپم نگاه می کند و لبخند میزند. ازهمان هایی که تنها
یکبار زده بود! به او می اید... مهربانی را می گویم!
مادرم زیرگوش اذر چیزی میگوید و هردو ریز می خندند! ازجا بلند می شوم و
کنار یلدا روی کاناپه می نشینم. یلدا ظرف کوچک براق را دستم میدهد و
میگوید:
توفضایی ها!
حق بااوست! چند روزی می شود حالم منقلب شده! چیزی آزارم میدهد. یک سوال!
عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم و
جمالت
را مرور می کنم.
" سعی کردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!"
منظور او چیست؟! مگر نمی شود در کنار خدا بود! خب چه اشکالی دارد اگر...
هرچه بیشتر میخوانم. روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا می کند! مرتضی
عجیب به نظر میرسد! تنها چیزی که میشود درباره اش گفت جهان بینی
متفاوت اش است!
نگاهش به دنیا، خدا... به خودم می آیم و متوجه بستنی آب شده ام، میشوم
ابکی. یا بهتر است بگویم سست شده! مثل من!
یحیی سرفه ای می کند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشکلی نیست چند لحظه
کارتون دارم!
باتعجب نگاهش می کنم
-الان؟!
بله!
ازجا بلند می شود و بااجازه ای می گوید و سمت اتاقش می رود. دنبالش راه
می افتم و جلوی در اتاقش می ایستم... چه شده که او بامن کاردارد! شانه
بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم می دهد. اشاره
می کند داخل بروم. یک قدم جلو می روم. از داخل کتابخانه ی کوچکش یک کتاب
بیرون می اورد و سمتم می گیرد. نگاه که می کنم دو کلمه ی فتح خ*و*ن را
تشخیص میدهم. سرش را تکان میدهد و میگوید: از این شروع کنید. فکر کنم
براتون ملموس تر باشه! به قلم س*ی*د مرتضی است!
کتاب را می گیرم و می پرسم: راجع به چیه؟!
ک*ر*ب*ل*ا! حقیقت. فرار از گمراهی... یه داستان به ظاهر تکراری
ولی...نگاه متفاوت!
-چرا کمکم می کنی؟!
چون خودتون خواستید!
-نمیترسی موقع کمک بخورمت؟!
لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh